بعد از حرف زدن با لوییس به سمت کتابخونه ی مرکز شهر میره.
کتابخونه مرکز شهر یکی از بزرگ ترین کتابخونه های انگلیس هست و تقریبا بیشتر کتاب ها رو میشه توی اون پیدا کرد.
بعد از رسیدن به جورج یا همون کسی که کالسکه رو هدایت میکرد اسرار کرد که به خونه برگرده و خودش وارد کتابخونه شد.
فرد به کتابدار اسم کتاب رو میگه و اون هم چند تا کتاب با این عنوان رو بهش میده و فرد همونجا مشغول خوندن کتاب ها میشه
چند ساعتی میگذره.
خورشید غروب میکنه و هنوز هم فرد دست از خوندن کتاب ها بر نمیداره.
کتبدار سمت فرد میاد و متوجه میشه که نصف بیشتر کتاب ها رو خونده و هنوزم مشغول خوندن نصف دیگه ی کتاب ها هست.
کتابدار: پسر جَوون شب شده
کتابدار مردی میانسال بود و لباس خیلی ساده ای به تن داشت.
فرد با چشمای نیمه باز به مردی که با تعجب بهش خیره شده بود نگاه میکنه که مرد دوباره میگه: دنبال چیزی میگردی؟
فرد از شدت خوابالودگی متوجه حرفای خودش نمیشه و میگه: من.....نه....ن..م...او...
مرد هوفی میکنه: من که نمیفهمم چی میگی!
فرد: دنبال.....یه کتاب قد...قدیمی...
مرد*: دنبال یه کتاب قدیمی میگرده؟*
مرد: اسم کتاب رو میدونی؟
فرد: آ...آره...ا..افسا...نه ها...
مرد به فکر فرو میره.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
مثل همیشه عالی
مرسییی༎ຶ‿༎ຶ🌸