®فرشته ی کوچولو ©

منم که دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید گفتم%:بچه پرو یا ادب یاد میگیرم یا اگه گیرم بیوفتیم تیک تیکت میکنم باکا داشتم منفجر می شدم که......

در واشد و خاله ژولیت اومد تو با چشمان گوشاد منو نگاه کرد و اومد دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گغت:چت شده تب که نداری من: از تب نیست بابا از روی عصبانیته که میخوای یه نفر رو تیکه تیکه کنی هست

ژولیت: آهان خوب کیو حالا میخوای تیک تیک کنی؟ اوه اینا رو ول کن برادرت اومده ببینتت من: جـــــــــــــــان😫نه نمی خوام نه نه نه کی رفته گفته من اینجام؟ خاله ژولیت حلم داد برم پایین داشتم میرفتم که با چهره ی خوشحال آقای پرفسل روبه رو شدم شیطونه میگه بزنم بره به جد بابای زنش بچسبه😐😑😐😑هی اون پسر باکا هم کنارش بود داشت ور ور منو نگاه می کرد اِه اِه اِه پسره ی پرو بز👿یه دفعه حسکردم موهام روی شونه هام نیست اوه یادم اومد وقتی عصبانی میشم اینجوری موهام میره تو هوا با قیافه ی ترسناکی نگاهشون کردم برادر عزیزم که خودش ریخت برگاش موند اون پسره باکا هم سرش تو گوشیش بود دستمو مشت کردم زدم به سرش بعد فقط یه آخ تنها کرد اَه اَه اَه

ام ببخشید دیر پارت گذاشتم کلی درس داشتم😅و برای همین دیر شد