عشق ساده نیست ۱۶

گفتم ببخشید برای اینکه دیگه اذیتت نکنه مجبور شدم اون طوری رفتار کنم گفت اشکال نداره منم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تا به کار هام برسم نشستم پشت میز که مادرم اومد داخل بلند شدم و گفتم چی شد که اومدین گفت آخه تو با کاگامی چی کار داری طفلکی با گریه زاری اومده جلو در خونه

گفتم شما این هارو باور نکنید داره فیلم بازی می‌کنه و دوباره نشستم که مادرم گفت میدونی اگه برای شرکت ما سرمایه گذاری نکنن چه اتفاقی میفته اینجا بر شکست میشه تو که این و نمیخوای بی حوصله گفتم مادر جان من که نمیتونم به خاطر شرکت با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم گفت می‌دونم ولی پدرت به زور اینجا رو سر پا نگه داشت برای اینده تو و گرنه خودش که الان نیست

چیزی نگفتم که مادرم گفت ادرین نگاهی بهش انداختم و گفتم هرچی شما بگید مادر و رفت بلند شدم رفتم پشت پنجره فضا شهر خیلی قشنگ بود تصمیم گرفتم برم بیرون دیگه نزدیک غروب بود و تمام کار مند ها رفته بودن ماشین مو روشن کردم

از زبان مرینت : برگشتم خونه رفتم تو اتاقم کسی تو خونه نبود دراز کشیدم رو تخت که صدای گوشیم اومد لوکا پیام داده بود و نوشته بود بهتر زود تر کار و تموم کنی و گزنه برادر عزیزت خیلی دووم نمیاره صدای مادر و شنیدم که منو صدا میکرد رفتم پایین گفت مارسل امروز هم نیومده گفتم نگران نباشید حتما پیش دوستاشه

گفت امید وارم با کمک مادر میز و چیدیم و شام خوردیم وسط غذا خوردن بودیم که پدر گفت راستی نیومن با رعیس شرکت چطور مادرت می‌گفت خیلی سخت گیره گفتم آره خب سخت گیر هست ولی از روز های اول خیلی بهتر شده گفت خوب بعد از شام رفتم تو اتاقم

خداحافظ