19 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 57 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام ❤️ اومدم با پارت ۱۵ 😁 ببخشید ایمیل و رمزم رو گم کرده بودم نتونستم بیام تستچی و اجی کوشینا یه سوال پرسید هرچی جواب میدادم تستچی پاک میکرد تو نتیجه جواب دادم ^^ خب بریم سراغ داستان ❤️
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۱۵ : شروع زندگی جدید .....) « و بچه ها اینم پوستر جدید امیدوارم خوشتون اومده باشه ^^❤️ و اگه دقت کنید از این به بعد اسم هر پارت رو روی پوستر می نویسم ^-^❤️ )
*چند روز بعد از زبان ساتوکو* خدایا ...... این کِی می خواد بیدار شه ..... من : « اوییییی یوکییی بیدار شووو :/ تا کی می خوای بخوابی ها .... ؟ =~= » یوکی : « فقط پنج دقیقه دیگه ..... 😴 » ها ..... ؟ من : « پاشو ببینممممممم همش میگی پنج دقیقه دیگهههه ://🔪🔪🔪 » یوکی : « .....ببین .... =~=💢💔 تو دیشب نزاشتی بخوابم از بس حرف زدی ... تازشم قدرتم خیلی وقته فعاله خستم .... 😴 » من : « ..... بهت گفتم مدت زیادی فعالش نکن حالا بیخی :/ ..... یه چیزی بهت میگم صد در صد پا میشی :) » یوکی : « من انقد خستم به این راحتی ها بیدار نمیشم .... 😴😴😴 » من : « میشی .... :) هوممم خب .... :) امروز متوجه شدم ساخت خوابگاه ها تموم شده و امادن ...... =) »
*با این حرف ساتوکو یهویی یوکی بلند میشه و به ساتوکو نگاه میکنه* یوکی : « هو-هونتوووووووو ؟؟؟؟ » من : « اوهوم =) از فردا می تونی با دوستات بری خوابگاه :) » یوکی : « چرا زودتر بیدارم نکردییییییییی D= پاشو پاشو باید اماده شیم بریم دبیرستاننننننن ≥◡≤ » من : « من خو مهم نیست من روحم تو باید اماده شی =) » یوکی : « اها اره راست میگی D= خب حالا برو بیرون تا لباس بپوشم D= » بدون هیچ حرفی میرم بیرون و به فکر فرو میرم .... هومممم اگه یوکی بره خوابگاه فکر کنم کمتر می تونیم ارتباط برقرار کنیم چون وقتی یوکی داره با من صحبت میکنه دوستاش که صدای منو نمی شنون کلا فکر میکنن یوکی دیوونه شده ... :/ تازشم اینکه از دستاش بخار میاد و چشماش نور میدن و پایین موهاش آبی میشه رو می خواد چطور توضیح بده =/💔 غیر از اون .... الان وقت این نیست که پی ببرن چی شده ... ولی ....
ولی دارن به اون روز نزدیک میشن .... روزی که بفهمن جریان چیه داره میرسه ... هوممم اوضاع قراره خراب شه .... =) ولی من که نمی تونم کاری کنم فقط می تونم کمکشون کنم =) یوکی : « ساتوکووووووووووووو !!!!!!! » من : « اویییی داد نزنننن ترسوندیمم =-= چی شده ؟ =-= » یوکی : « هزار باره دارم صدات میکنم معلوم هست کجایی ؟ =~=💔 » من : « داشتم فکر میک-.... » که یهو داداش یوکی میاد ..... نائو : « آمممم یوکی کسی پیشته ؟ .... » یوکی سریع سرشو میندازه پایین و دستاش رو پشت سرش مخفی میکنه .
یوکی : « عاااا چی ؟ ^^ م-معلومه که نه 😅💔 ک-کسی پیشم نیست .... ^^ » نائو : « ولی ... حس کردم یه نفر به اسم ساتوکو رو صدا کردی .... ^^ » یوکی : « ها چی ؟ ساتوکوووو ؟؟ اهااا داداش یکی از دوستای دبیرستانمه همین الان فهمیدممم بهم پیام داد که امممم انتقالی گرفته دبیرستان مااا بعد من نمی دونستم داداش داره تعجب کردم اشتباهی اسمشو بلند گفتم همیننن 😅😅😅😅 » نائو : « هوممم اوکی .... » نائو قبل از رفتن دور از چشم یوکی دقیقا سرشو سمت من برمی گردونه با یه نگاه ترسناک تو چشمام زل میزنه و تو چشماش کاملا معلومه که میخواد بگه "نزدیک خواهرم نشو" و بعد میره ...... خشکم میزنه .... چطور .... من : « یو-یوکی .... » یوکی : « بله ؟؟ » من : « کار ندارم که تو بهونه اووردن افتضاحی یه چیزی این وسط عجیبه .... » یوکی : « چی ؟؟ » سریع دست یوکی رو میگیرم و میبرمش تو اتاقش و درو قفل میکنم و به دور و بر نگاه میکنم ... یوکی : « اوی چت شده ؟ خوبی ؟؟ » من : « ببین .... چیزی که عجیبه داداشته .... اون ... چطور ... هوففف اون دقیقا حضور منو حس کرد و تو چشمام زل زد کاملا تو چشماش معلوم بود که داره میگه نزدیکت نشم .... » یوکی : « ه-هااا چطوررر ... فقط من می تونم ببینمت مگه نه ؟؟ شاید اشتباه دیدییی ... » من : « نه یوکی من اشتباه نمیکنم ! » یوکی : « ......... »
من : « من یه مدتی هست زیر نظرش دارم ..... اون یه چیزایی میدونه و جالب اینجاست که هردفعه پشت سرشم بعد از یکی دو دقیقه یهویی برمی گرده و پشت سرشو نگاه میکنه ..... » یوکی : « یعنی چی ..... یعنی اون ... می تونه تو رو ببینه ؟ ... » من : « انگار حضورمو حس میکنه .... » یوکی : « عجیب شد .... » من : « یوکی تا حالا برات سوال شده چرا نمی تونی روح های دیگه رو هم ببینی و فقط منم ؟؟ .... » یوکی : « اره .... » من : « چون من یه روح خاصم و برای محافظت از تو اینجام و تنها کسی که قدرت اینو داره که منو ببینه تویی نه کس دیگه اگه بخوای می تونی با روحای دیگه ارتباط برقرار کنی اما نه به طور مستقیم ، مثلا نمی تونی ببینیشون یا صداشون رو بشنوی حداکثرش تو خواب بتونی ..... » یوکی : « او-اوهههه ... » من : « اوهوم واسه همینه که برام عجیبه اگه روح عادی بودم اوکی قبول ولی الان نه چون با هیچ راهی نمی تونه منو ببینه یا حضورمو حس کنه .... » یوکی : « هعی .... خدایی نمد چی شده .... ولی فعلا باید بریم دبیرستان » من : « اوکی .... بعدا بهش فکر میکنیم .... » و درو باز میکنم و میریم . ( شاید باورتون نشه ولی منم واقعااااا نمی دونم چی شده 😐😐😐 همین الان که دارم تایپ میکنم یهو این ایده به ذهنم رسید حالا بعدا باید یه ساعت بشینم فکر کنم چرا نائو می تونه حضور ساتوکو رو حس کنه .... 🥲💔 )
*دو ساعت بعد در دبیستان*.........*داستان از زبان یوکی* خبببببب ما الان داخل کتابخونه هستیمممم و تو راه یه فکری به حال دستام و موهام و چشمام کردیم ، اهم برا چشمام که مجبور شدم لنز بزارم ( قبل از اینکه برن یوکی به ساتوکو گفت که یه لحظه صبر کنه تا لنز برداره ) دستامم ساتوکو ، بیخیال گفت "وللش معلوم نیست" 😐😂💔 موهام رو هم یه طوری بست که معلوم نباشه پایینش ابی رنگه اگه معلوم شد هم میگم رنگشون کردم .... 😁 هعی حالا چرا قدرتم رو غیرفعال نکردم ؟؟ زیرا ساتوکو اصرار میکرد که باید بتونیم باهم حرف بزنیم هوممم یه جورایی خستم ولی مهم نیست ^^ ساکورا : « یوکیییی 😄 » من : « بله ؟ ^^ » ساکورا : « شنیدی که خوابگاه ها درست شدن ؟ 😁 » من : « اره خیلی ذوق دارم 😄😆 » رینا : « اوهوم و فردا هم می تونیم بیایم برای ثبت نام =) اوممم بزار ببینم ..... باید شناسنامه و مدارکمون رو بیاریم و یه نفرم باید همراهمون باشه ..... »
من : « هومم پس با داداشم میام 😁 فقط اگه بخوایم گروهی بریم خوابگاه باید چی کار کنیم ؟؟ » هاروکی : « اونو دیگه باید به مدیر اطلاع بدیم .... » چهارتامون : « مدیر ..... 🥲💔 » ساکورا : « بنظرت میزاره بریم یه خوابگاه .... ؟ T^T💔 » من : «فکر نکنم .... 💔💔 » ساتوکو : « وظیفشه بزاره .... اون که تنبیهتون کرده .... دیگه چشه » من : « نمد .... » هاروکی و رینا و ساکورا : « آاامممم ؟؟ .... » من : « عااا داشتم میگفتم نمی دونم چی میشه .... » هاروکی : « فردا میفهمیم ! » من : « اوهوم ... » رینا : « هوممم ... =/ یوکی ... » من : « بله ؟؟ » رینا : « من اینطوری حس میکنم یا واقعا انگار چشمات رنگشون تیره تر شده ... ؟ » هاروکی : « هوممم راست میگی .... چشمای یوکی ابی روشنه الان تیره تره » ساکورا : « اوهوم ...» ساتوکو با نگاهش : « گند زدی یوکی =/ » من : « آمممم واقعا ؟؟ شاید بخاطر نوره .... 😅 » ساکورا : « شاید 😶 خب برنامتون برا فردا چیه ؟ 😄 راستی بنظرتون فردا باید وسایلمون رو جمع کنیم و بعد وارد خوابگاه میشیم ؟؟» رینا : « نوچ نوچ فردا ثبت نامه پس فردا دیگه می تونیم بیایم خوابگاه 🙂 » ساکورا : « اها ^^ » رینا : « خببببب ^^💢💢💢 یه عالمه برنامه باید برا بیدار کردنتون بریزم .... ^^💢💢💢💢 » ما : « واییی توروخدا نههه مث ادم بیدارمون کنننن 🥲🥲💔💔💔 » رینا : « نمیشه حتما باید سکتتون بدم :)💢💢💢 »
ساتوکو : « جررررر خوبه من خو نمی تونم بیدارت کنم حداقل این می تونه =/ » من : « اوییی من تنبل نیستماااا فقط خستمه همینننن =-=🔪🔪🔪 » رینا و هاروکی و ساکورا : « ........ » ساتوکو محکم میزنه تو سرم 🥲💔 ساتوکو : « خاکع تو سرت دوباره تر زدی .... بیشتر حواستو جمع کن 💢 » من با نگاهم : « باشه ... 🥲💔 » هاروکی : « یوکی ... امروز چت شده ؟ .... حالت خوبه ؟ » یوکی : « عاااا اره ^^ او-اوممم منظورم این بود که ..... اممم من خودم می تونم بیدار شممممم نیاز نیست بیدارم کنید 😅😅😅 » رینا : « عاااا اوکی .... » ساتوکو دوباره میزنه تو سرم 🥲💔 ساتوکو : « میگفتی ایسگاتون کردم ببینم ریکشنتون چیه بهونه بهتری بود تا این چیزی که گفتی =/ » ایححح سکوت =-=🔪🔪 تقصیر توعه که هی حرف میزنی من مجبور میشم جواب بدممم .... =-=💔🔪 ایح ولی نه ... تقصیر خودمه واقعا باید بیشتر حواسم باشه .... رینا : « یوکی .... ؟ » من : « بله ؟؟ » رینا : « ما میدونیم یه چیزی شده .... » ساکورا : « اره منم موافقم .... » هاروکی : « اوهوم قطعا یه اتفاقی افتاده ... » یوکی : « م-منظورتون چیه ؟ ^^ » رینا و ساکورا و هاروکی : « انقد برا رفتن به خوابگاه ذوق زده ای که داری چرت و پرت میگی D= »
ساتوکو : « ........ » یهو دور ساتوکو هاله سیاه و ترسناکی ایجاد میشه و میره سمت رینا و ساکورا و هاروکی ولی سریع دستشو میگیرم البته طوری که نبینن ساتوکو : « ولم کننننننن بزار ج*رشون بدممممممممم بوخودا دیگه خیلی اسکل و بیخیالننننننننننن 🔪🔪🔪🔪🔪🔪 » من زیر لب طوری که فقط ساتوکو بشنوه : « آ-آروم باشش » ساتوکو : « نهههه من جاشون بودم یه راست میفهمیدم از اینا اسکل تر ندیدممممم مث خودتننننن ولم کن بزار ج*رشون بدممممممممم » من : « نههه » ساکورا و رینا و هاروکی : « آااامممم .... » من : « نههه ... چطور مچمو گرفتینننن 😅😅😅 » ساکورا و رینا و هاروکی : « D=✨ » رینا : « ها ها ها .... دیدین بهتون گفتم ؟ 😌🙃 » هاروکی : « همزمان گفتیم 😐😑 » رینا : « نخیرمممم من یه صدم ثانیه از شما ها زودتر گفتمممم بعد شما ها مث طوطی ازم تقلید کردین واسه همین انگار همزمان بوددددد 😑😑💢💢🔪🔪🔪 » هاروکی : « معلومه که اینطوری نبودددد 🔪🔪🔪 » رینا : « چرا بودددددد تو همیشه ازم تقلید میکنیییی 😑😑😑💢💢💢🔪🔪🔪🔪 » هاروکی : « این تویی که همیشه از بقیه تقلید میکنیییییی 🔪🔪🔪🔪🔪 » رینا : « من کِی اینکارو کردم ؟ 🙂😐💢🔪 » هاروکی : « آااامممم ..... »
رینا : « ولی تو خیلی تقلید میکنییی می خوای برات مثال بزنم ؟؟ 🙂💢🔪 » هاروکی : « بزن 🔪 » رینا : « برای مثال مث بقیه غذا می خوری ، مث بقیه درس می خونی ، مث بقیه نفس میکشییییییییییییییی ، مث بقیه پلک میزنییییییییی ، راه میرییییی ، دستتو حرکت میدییییی ، می خوابیییییییییییییییییی » هاروکی : « *هنگ کردن 😂💔* » رینا : « تنها کاری که فقط خودت انجام میدی خنگ بازیه 🙂✨💢🔪 » هاروکی : « اوی اوی اویییی 🔪🔪🔪 حواست هست داری چی میگی ؟؟ 🔪🔪🔪 » رینا : « خیلیم خوب حواسم هستتت 🙂🙂💢💢🔪🔪🔪 » ساکورا و من : « بچه ها دعوا نکنیدددددد 💔💔💔💔 » ساتوکو : « اوییی من تازه پفیلا اوورده بودم =//🍿 » خودایااااااااا من : « شما دوتا چرا همیشه باهم دعوا میکنیددد T^T💔💔💔 » رینا و هاروکی : « باهم کنار نمیایم ! 💢🔪 » ساکورا : « بیخیال بچه ها دوست باشین درسته بیشتر وقتا نظر های متفاوتی دارین ولی دیگه دعوا نکنید 😕 » رینا و هاروکی : « عمرا ! 💢🔪 » ساتوکو : « عمرا اینا با همچین حرفایی دعوا رو کنار بزارن =// » هعی ساتوکو راست میگه .... *که یهو زنگ می خوره و رینا و هاروکی و یوکی و ساکورا مجبور میشن برن سر کلاس*........*2 روز بعد*
هورااا بالاخره داریم منتقل میشیم به خوابگاهههه 😆😆😆😆 دیروز صبح با داداشم و هاروکی و رینا و ساکورا رفتیم ثبت نام کردیممم ✨✨✨ اهم و از ما تعهد گرفتن شب بعد از ساعت 9 از اتاق هامون بیرون نیایم ، وارد اون کلاس متروکه هه هم شبا نشیم .... 🥲💔 البته کلا نباید بشیم 😐💔 و یه سری چیزای دیگه اما متاسفانه ما قراره کل قانون ها رو زیر پا بزاریم ..... ولی من اینو نگفتماااا ساتوکو گفتتت فک کنم از اینده خبر داره 😐😂 شایدم بخاطر همه ی کارای ما تا الان تونسته اینو پیش بینی کنه که احتمالش خیلی بیشتره 😅 خب بیخیییی اهم الان ساعت 4 ظهره و دم در خوابگاهیم ✨✨ رینا : « هاروکیییی اون کلید کوفتی رو مگه کجا گذاشتی یه ساعته داری دنبالش میگردی بابا پاهامون درد گرفتتتت 💢💢💢🔪🔪 دست منم درد گرفت از بس وسایلم رو گرفتمممم 💢💢💔💔🔪🔪 » هاروکی : « عه یه دیقه دیگه صبر کن وسایلت رو هم می تونی بزاری رو زمین فعلا ، مث ساکورا و یوکی =-= اصلا چرا انقد چیز میز اووردی ؟ =-= » رینا : « ببخشیدااااااااا حدودا یک سال می خوایم اینجا زندگی کنیم نباید وسایلمو بیارمممم ؟؟؟؟ همشون کلی چیز میز میشن مگه داریم مسافرت یه هفته ای ؟ =///💢💢💢🔪🔪🔪🔪🔪 »
هاروکی : « یه دقیقه هیس ..... اهاا کلیدو پیدا کردمممم » رینا : « واووو چه عجببب 😑😑😑 » هاروکی اهمیتی به حرفای رینا نمیده و درو باز میکنه و چراغ خونه رو روشن میکنه ..... واووووووو 😍😍😃😃😃 چه خونه خوشگلیهههه ❤️❤️❤️ خدایی این خوابگاههه ؟؟؟؟ 🥲🥲❤️❤️❤️ ( اهم بچه ها وقتی وارد خوابگاه بشین یه همچین صحنه رو می بینین 😁 عکسای بعدیم عکسای اتاقان 😄 ) ساکورا : « واوووو 😃😃 » هاروکی : « چه زیبا D= » من : « هقققق خودااا قراره اینجا زندگی کنیممم ؟؟ 🥲🥲❤️❤️❤️ » رینا و ساتوکو همزمان : « بد نیست =/💔 » ( #-ضدحال-های-جماعت-😂✊🏻💔 )
ما : « *نگریستن به رینا 😂💔* » رینا : « چیه ؟ =/ خو راست میگم دیگه 😑 » ما : « انقد ضدحال نباش دیگه ..... » ساتوکو و رینا : « عمرااا اصن چه فرقی داره کجا زندگی کنی ؟ » ما : « هعی ... بیخیال 😐💔 » رینا : « درواقع ..... می خواست حواستون رو پرت کنمممممممم من میرم اتاق انتخاب کنممممممممم 😁😁😁😁🤣🤣 » ما : « اویییییی 🔪🔪🔪🔪 » و سریع وسایلمون رو ول میکنیم و میدویم سمت اتاقا متاسفانه هاروکی سریع تر میرسه و اتاق بزرگه رو برمی داره 😀🥲 رینا و ساکورا یه اتاق انتخاب میکنن البته خوشبختانه تختشون دو طبقس 😁 منم دیگه تنها اتاقی که مونده بود رو برداشتم ولی خیلی دوستش دارم 😄 ( عکس بالا عکس اتاق هاروکیه ❤️ )
ساتوکو یهو پشت سرم ظاهر میشه و میزنه رو شونم و من از ترس سکته میکنم و سریع برمی گردم و نگاش میکنم 😐🥲🔪 ساتوکو : « .... نمی خواین وسایلتون رو بیارین داخل ؟ =//» من « : اخخخخ ارههه » سریع میرم وسایلم رو بیارم داخلو تو همون لحظه ها هم بقیه میان وسایلشون رو میبرن ^^ *چند ساعت بعد* هوفففف بالاخرههههه .... به سری از وسایلم رو تو اتاقم چیدممممم 🥲😁😆 هقققق خسته شدممم T^T💔💔💔 گشنمم هست 🥲🥲🥲💔💔 من خطاب به بقیه : « گشنمهههه .... » رینا : « اوکی الان پا میشم شام درست میکنم ، اهم کسی احیانا نمی خواد یکم زحمت بکشه کمکم کنه ؟ 😑🔪🔪🔪 » ( عکس اتاق ساکورا و رینا ❤️ )
ساکورا : « من میام کمکت ^^ » رینا : « منظور من با هاروکیه هیچکاری نمی کنههه 😑😑😑🔪🔪 » هاروکی : « اویییی من تو چیدن اتاقتون هم کمک کردماااا 🔪🔪 » رینا : « واووو زحمت کشیدی خودمون هم می تونستیم 😑😑🔪🔪 » منو ساکورا : « دعوا نکنیدددددد 💔💔💔🔪🔪 » رینا و هاروکی : « گومن .... 🥲 » ساکورا : « هوفف ... بریم شام رو درست کنیم .... ^^ » رینا : « اره بریم تا هاروکی شروع نکرده غر زدن =/🔪 » منو ساکورا : « هعی خدا .... 🥲💔 » ( اینم عکس اتاق یوکی ❤️)
خب بالاخره رینا و ساکورا میرن غذا رو درست کنن با اشاره ساتوکو باهاش میرم تو اتاقم ساتوکو : « خب اینجا چطوره ؟ خوشحالی ؟ =) » من : « عالیه ^^ اوهوم خیلی 😄 » ساتوکو زیر لب : « همه اینا از قبل تعیین شده .... » اوممم ساتوکو حرفشو خیلی اروم گفت متوجه نشدم ..... من : « چی ؟؟ 😶💔» ساتوکو : « بیخیالش =) » من : « هومممم دمو ساتوکو ..... حس نمی کنی این یه شروع جدیده .... ؟ احساس میکنم زندگیم از اول شروع شده .... قراره با هاوکی و رینا و ساکورا باشم .... و تو هم اومدی ، من متوجه قدرتم شدم .... این یه فصل جدیده نه ؟ شروع یه زندگی جدید ..... » ساتوکو لبخندی میزنه . ساتوکو : « اوهوم ^^ »
خب بالاخره این پارتم تموم شد ^^
و بچه ها خواهشا تا نتیجه برین چون یه سری نکته ها هست که من دیگه باید بگم و مربوط به داستانن 😂💔 اهم و آجی کوشینا با اینکه اول تست گفتم ولی بازم میگم جواب سوالتو تو نتیجه دادم ❤️ خب بریم ^^
19 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
من وسطای اسلاید ۱۱ موندم گریه کنم یا بخندم با پفیلا خوردن ساتوکو😂
جررررر اخی 😂😂😂💔
عرررررررر عالی 😍😘
ممنون که جواب سوالم رو دادی ☺ میرم ادامه داستان روبخونم 😅
تنکس اجی ❤️❤️❤️
خواهش 😁❤️ اوکی 😄❤️
💙💓💓
عالییییی بود آجی کیوتممم 🥺💕
تنکس اجیییی ❤️❤️❤️
جرررر اجی امروز پارت 17 رو جلو جلو براتون کامللل نوشتم 😂🤣️
یکی بیاد منو مجبور کنه پارت 16 رو هم بنویسممم 😂😂💔💔
فکر نکنم بتونم به صورت فیلمش کنم تبلتم حافظه نداره 🥲😂💔
سلام فالوم میکنی؟مرسییی
حتما کیوتم ^^❤️