14 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 2 سال پیش 162 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام❤️ بچه ها واقعا ببخشید...تستچی نمیذاره این پارت رو بذارم نمی دونم چرا😐💔 بخاطر همین سانسور های این پارت واقعا زیاد شد🥲💔 با اینکه چیز خاصی هم نداره ولی خب...🥲💔 بیخیال بریم سراغ داستان✨
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۲۰ : من کی هستم .... ؟ )
*داستان از زبان ساتوکو* اوضاع بهم ریخته .... نباید اینطوری میشد....... من : « یوکی آرامشت رو حفظ کن اونا دوستاتن ، درسته خاطراتت رو یادت اومده ولی اونا تغییری نکردن » یوکی : « چیششش سکوتتتت 💢💢🔪🔪🔪 » یهو پایین موهای یوکی قرمز میشه ولی چشماشو میبینم که هنوز آبیه و از دستاش داره بخار میاد ..... وای نه ...... من : « یوکییی دوتا قدرتت رو فعال کردیییی نباید اینکارو کنیییی ، زودباش غیر فعالشون کنننننن » یوکی : « گفتم سکوتتتت 💢💢 » سریع میرم سمت نائو و رو کاغذ می نویسم "زودباش یه کاری کن داره خطرناک میشهه 🔪🔪" نائو هم سرشو تکون میده و چیزی نمیگه ولی میره سمت یوکیو با یه دست محکم دستای یوکیو قفل میکنه و انگشت اشاره و انگشت وسطشو میذاره رو پیشونی یوکی و یه ورد می خونه یکم از دستاش نور میاد و بعدم یوکی بیهوش میشه و میفته رو زمین و ز*خ*م هایی رو بدنش شکل میگیره .....
احتمالا بخاطر اینه که بدنش تحمل دوتا قدرت رو نداشته .... بهتره ببریمش بیمارستان خ*و*ن ر*یزی داره ..... میرم سمت یوکی که بلندش کنم ولی اون داداش باکاش جلومو میگیره و خودش سریع بلندش میکنه و ازم فاصله میگیره 😑😑 چیش ... 😒 پسره ی رو مخ 😒 نائو : « من میبرمش بیمارستان شما ها هم اگه خواستین بیاین ... » من می خواستم ببرمشش 🔪🔪🔪 هاروکی : « با-باشه .... ولی ما یه توضیح می خوایم ........ » رینا : « اوهوم ..... » هعی ... =/ بذار ببینم داخل این کتابه یه وردی هست که .... حداقل صدامو بشنون .... =/ کتابو برمی دارم و دنبالشون به سمت بیمارستان میریم 😐 *یک ساعت بعد* بالاخرههههه میرسم بیمارستاننن ، خستممم 🥲🥲 اون پسره نائو منو تو ماشین راه نداد ..... 😐 ولی بازم خوب شد تا اینجا پیاده اومدم یه طلسم هم پیدا کردم . وارد بیمارستان میشم و بعد ربع ساعت اتاق یوکیو پیدا میکنم . آسیب جدی ای ندیده .... زخم هاش رو با باند بستن و بهش خون وصل کردن
هعی .... =/ از دست این =/ اهم یادم رفت بگم ولی بقیه هم بالا سرش بودن =/ به آیری هم زنگ زدن ، الان تو راهه .... ساکورا : « خب به ما توضیح نمیدین چه خبره ؟ » اوک =) تا اون آیری نیستش میگم ..... هوفی میکشم و کتابو میذارم رو یه میز و یه صفحش رو باز میکنم و رینا بعد از چند دقیقه توجهش بهش جلب میشه =) رینا : « این کتابه قبلا اینجا نبود ..... » نائو : « کار اون روحس 😑 » هاروکی : « روح ..... » یه طور میگین روح انگار مج*رمم =/// منم یه زمانی زنده بودم و یه زندگی معمولی داشتم چرا انقد باهام مشکل دارینننن =///💔💔💔 ساکورا : « بچه ها! بیخیال نگاه کنین یه صفحش بازه!!! » هاروکی : « بده ببینمش » ساکورا کتابو میده به هاروکی و هاروکی هم شروع میکنه به خوندن . هاروکی : « هومم ... این یه طلسمه .... برا اینکه بتونی تا نیم ساعت با روحای خاصی ارتباط برقرار کنی و حرف بزنی و ببینیشون ....... باید دستمونو بذاریم رو کتاب و وردی که نوشته رو بخونیم ..... » رینا : « هوممم اوک بیاین اینکارو بکنیم » ساکورا و نائو هم سرشونو تکون میدن و همشون دستاشونو میذارن رو کتاب و شروع میکنن به خوندن ورد و بعد از چند دقیقه می تونن منو ببینن و نائو با نف*رت بهم زل میزنه =///
من : « هوم ؟ =/ چیه روح ندیدی ؟ =/// » نائو : « سکوت » من : « چیه خو =/💔 منم یه زمانی انسان بودم .... =/ ... البته نمیشه گفت انسان .... =) مث یوکی بودم =))) » نائو : « چی ؟ » من : « اره =) » و بعدم به ساکورا و رینا و هاروکی نگاه میکنم =) من : « سلامم خوبه که می تونین باهام حرف بزنید نه ؟ =) » رینا : « تو .... همون روحه ای که نائو میگفت ؟؟ » من : « نه =/ این از من یه هیولا ساخته و منم اون هیولا نیستم پس نه =/ من فق یه روح تنهام که یه عالمه مشکل تو زندگیش داره و به شدت مظلومه =))) » رینا نگاه پوکری بم میکنه =/ من : « اها اوک ... پس نمی خواین درمورد یوکی بدونید ... باشه بای =)💔 » هاروکی : « بهمون بگو ! 🔪» من : « باشه =) » ( بالاخرهههه می خوامممم بگمممممم 😂😂😀😀 »
من : « احتمالا فهمیدین که یوکی یه دختر عادی نیست ... اون حتی ... با منم که یه زمانی زنده بودم فرق داره ..... =) یوکی با دو قدرت متولد شده ..... یکیش قدرت یخه .... که قاعدتاً نباید داشته باشتش ولی خب ... اون خاصه =) اهم خب .... قدرت دومش .... کنترل همه روح هاست ...... و کنترل مر*گ و زندگی ..... یوکی می تونه با همه روحا ارتباط برقرار کنه .... و به همشون دستور بده و اونا رو تحت کنترل بگیره ...... یه جورایی ملکه ما روحا حساب میشه =) و قابلیت دیگش هم بهش این امکان رو میده که همه روحا رو به زندگی برگردونه و برعکس باعث مر*گ بشه .... =) (خو چطور اینو سانسور کنم ؟ 🥲 ) این به اندازه کافی خطرناک هست ... =) ولی ... وقتی دوتا قدرتش رو باهم ترکیب میکنه کنترلشو از دست میده ... بدنش نمی تونه دوتا قدرتشو تحمل کنه واسه همینه که ..... می تونه به راحتی به خودشو و بقیه صدمه بزنه ..... قر*بانی های قبلی مث من فقط روی مر*گ کنترل داشتن .... »
ساکورا : « ه-هااا ؟؟؟؟ قر*بانی ؟؟ ا-اصلا چرا یوکی همچین قدرتایی داره ؟؟ » رینا و هاروکی : « ارههه این اصلا عادی نیستتت » من : « یوکی یه انسان نیست .....نیمه روح و نیمه انسانه ....... حدودا هر 300 سال یک بار یه نفر متولد میشه که هم نیمه روحه و هم نیمه انسان .... وقتی همچین کسی متولد میشه یه قدرت داره ... کنترل مر*گ ..... روح ها اونو به جهان انسان ها میفرستن تا به وقتش برای اداره سرزمینش برگرده ...... ولی خب ...... این یه جور ش*ک*ن*ج*س ...... چون هیچوقت نمی تونی فرار کنی ..... تا ابد یه جا حبس میشی ... بدون هیچ دوستی ..... دوستای قبلی قربانی هم می*میرن ..... » رینا : « ی-یعنی ما–..... » من : « نه نه ..... یه راهی هست ..... اینکه یوکی .... موافقت نکنه ملکه روح ها بشه ...... که البته ... احتمال این اتفاق پنجاه ، پنجاس ..... اخه اونا گولت میزنن ...... » هاروکی : « ........ اوه اوه .... وایسا .... یه لحظه وایسین .... نائو و یوکی خواهر برادر ناتنی هستین ؟ 😦 » نائو : « اره ..... » ساکورا : « چی شد که یوکی خاطراتشو از دست داد ؟؟ »
نائو : « همش تقصیر من بود ..... بابا مامان من همیشه درمورد یوکی میدونستن ..... می خواستن اونو طوری بزرگ کنن که با ادمای اطراف ارتباط زیادی نداشته باشه .... حتی با من .... وقتی 16 سالم بود منو یوکی خیلییی بهم نزدیک شدیم همیشه پیش هم بودیم ، باهم گیم بازی میکردیم ، درمورد مشکلاتمون حرف میزدیم و از این کارای خواهر برادری دیگه ..... یه شب ساعت حدودا 2:30 بود ... بعد ... دیدم چراغای اتاق مامان بابام روشنه و مامانم داره گریه میکنه ، اون نگران من بود ، میترسید یوکی به من اسیب بزنه ، من مونده بودم چرا ؟ قایم شدم و به حرفاشون گوش کردم یه چیزایی درمورد قدرت یوکی و اینکه خطرناکه گفتن ، من میدونستم این عادی نیست .... پس تحقیق رو شروع کردم و وقتی 17 سالم شد با این کتاب طلسم همه چیو فهمیدم ، من قبلا دبیرستانی میرفتم که شما ها الان میرین ، اهم خب من تا 18 سالگی همه وقتمو گذاشتم تا از یوکی محافظت کنم .... درمورد این روحه فهمی– » من : « من اسم دارمممممم اسمم هم ساتوکوعههههه =///💔💔💔 » نائو : « نپر وسط حرفم 😑🔪 اهم داشتم میگفتممم 😑😑 درمورد *ساتوکووو* فهمیدم 😑 و یه روز تصمیم گرفتم به یوکی بگم که چه آینده ای در انتظارشه ... نمی دونم چرا ولی روز بعد اون از دبیرستان فرار کرد و داخل جنگل بیهوش شد .... هیچی هم یادش نمیومد »
من : « تو احمقانه ترین کارو کردی .... =) » نائو : « دلیلش رو میدونی ؟؟ » من : « من همه چیو میدونم =) » نائو : « برو باو 😑 » من : « اها ... پس نمی خوای بدونی ؟ » هاروکی : « بیخیال این به ما بگو » نائو : « واتتتتت ؟؟؟؟ به این بیشتر از من اعتماد داریننن ؟؟؟؟؟ » هاروکی : « حداقل اون میدونه چی شده .... » نائو : « هوفف .... اوک بگو روحه » من : « ..... =)))💢💢💢 د میگم اسمم ساتوکوعههههههه =///💢💢💢 خنگی یا خودتو میزنی به خنگییی ؟؟؟ =///💢💢💢 » نائو : « برام مهم نیست که اسمت چیه حرف بزن 😑 » من : « مگه دارین ازم بازجویی میکنید ؟؟ نمی خوام باو نمیگم خودت برو کشف کن =///💢💢 » رینا : « د بگو تا نزدمتتتتت 🔪🔪🔪🔥🔥🔥🔥 » من : « هوففف باشه =/ دلیل اینکه حافظشو از دست داد این بود که خیلی زود بش گفتی =) یه قانون بین ما چند تا روح محافظ هست که هیچکس ازش خبر نداره =) تا وقتی که قر*بانی دوستی نداشته باشه نباید درمورد آیندش بدونه ..... چون ما نمی خوایم اونم به آینده ما دچار شه =) ولی یوکی از همه مهم تر بود .... یوکی هم یه امید برای ماست و هم یه ناامیدی ، میدونین ؟ =) اگر یوکی قبول کنه کل جهان نابود میشه .... ما روحا تا ابد اینجا گیر میکنیم ...... ولی اگه قبول نکنه می تونه بدون اینکه هوشیاریش رو تا حدی از دست بده روحا رو کنترل کنه و ازادشون کنه و این چرخه رو یه بار برای همیشه از بین ببره =) چون تو زودتر بهش گفتی من حافظش رو پاک کردم تا بتونه یه شروع دوباره داشته باشه و انگار خوب پیش رفت =) *نگاه به هاروکی و رینا و ساکورا* شما ها الان اینجایید =) »
ساکورا : « ما ؟؟ » من : « آره =) اونگای ( لطفا ، خواهش میکنم ) منو یوکی رو نجات بدین =) » رینا : « ه-ها ؟؟ » من : « =)) من و چندین ادم دیگه آیندمون این نبوده ..... ما حق داریم انتخاب کنیم که به عنوان یک انسان برگردیم یا به جهان بعدی بریم =) من می خوام برگردم .... به عنوان یه انسان زندگی کنم....کلی کار هست که می خوام انجام بدم =)💔 دمو اگه یوکی هم آیندش مث من شه .... همه چی تمومه .... =) » هاروکی : « پس ازمون می خوای راضیش کنیم نره ؟ » من : « نوچ ..... به هر حال مجبور میشه ...... ازتون می خوام که نذارین به اونا بپیونده ....... » ساکورا : « کیا ؟؟ » من : « روحایی که با ما ها اینکارا رو میکنن =)) » رینا : « هوم که اینطور .... » نائو : « پس منم میام !» من : « نه تو نیا =/ نمی خوام وقتی دوباره به زندگی برگشتم اول تو رو ببینم =/// » نائو : « می تونی منو نبینی 😒 من برای کمک به یوکی میام نه برای کمک به تو 😒😑 »
ساتوکو : « چق بی رحم و سردی تو ، سنگدلللل =)))💔💔 » نائو فق چشماشو می چرخونه و سکوت میکنه =/ نائو : « فق از روحا بدم میاد ..... » من : « اوکی =/ وقتی خودتم مردی و یه روح شدی می تونی از خودت متنفر باشی =) » نائو : « هوفف » در همین لحظات آیری میاد و البته که منو نمی بینه =) آیری : « سلام بچه ها 😶😶 چی شده خیلی وقته ندیدمتون 🥲💔 » رینا و هاروکی شروع میکنن به توضیح دادن و آیری به شدت هنگ میکنه =) حق داره خب =)😂 آیری : « نا-نانی ؟؟؟ وا-وایسا ببینممم اصن اینا رو از کجا میدونید ؟؟؟ » رینا : « داداش یوکی یا همون نائو بهمون گفت » ....... هاااا ؟؟؟ =///// لنتیا من خودم یه ساعت داشتم حرف میزدممم میمردین بگین یه روح به اسم ساتوکو که بخاطر طلسم می تونید ببینیدش و صداشو بشنوید اینا رو بهتون گفت ؟؟؟ =/// نائو : « هوفف ... 😐 من نگفتم ساتوکو گفت ..... 😐 » چطور از یه شیطان به یه فرشته تبدیل شدی ؟؟؟ =)))✨✨✨ آیری : « ساتوکو کیه ؟ » نائو : « یه روح احمق مغرور شیطانی و خطرناک و لوس و مزخرف 😐 » آیری : « عا-عام ؟ .... ^^💔 » ..... هعی .... =/
آیری : « آه بچه ها .... حرفاتون خیلی غیر قابل باوره ..... مگه میشه ؟ ..... یوکی؟ ... کنترل مرگ و زندگی ؟ نجات دادن روحا ؟ نمی تونم باور کنم ، با عقل جور در نمیاد ..... » نائو : « خب من چی کار کنم 😐 » ساتوکو : « د لنتی =/ دستشو بذار رو کتاب بش بگو ورده رو بخونه =//// » نائو : « خودم میدونم 😑» و نائو دست آیری رو میذاره رو کتاب . نائو : « ورده رو بخون 😐 » آیری : « نا-نانده ؟ ( چ-چرا ؟ ) » نائو : « فقط کاری که گفتمو انجام بده 😐 » آیری : « اول بگو برای چی باید این ورد رو بخونممم » نائو : « که ساتوکو رو برا نیم ساعت ببینی ... 😐 » آیری : « ...... عام ... نمی خواد ... باشه باشه حرفتونو باور کردم ^^ » نائو : « اوک 😐🙂 » کاملا مشخصه باور نکردهههههههههههه 🥲🥲🥲🔪🔪🔪🔪رینا : « میگماااا .... نیم ساعتمون چند ثانیه دیگه تموم میشه ..... اوی ساتوکو حرفی نداری بهمون بگی ؟ » من : « هومم .... مراقب یوکی باشید ….. =) »
و بعد نیم ساعتشون تموم میشه =) هومم ... یوکی هم کم کم داره بهوش میاد =) میرم بالا سرش و گیج و خسته بم نگاه میکنه =) من : « یووو =)✨ ( سلاممم ) بالاخره بهوش اومدی =)✨ » یوکی : « ساتوکو ؟ ....... اوی یهو چی شد ؟ ..... » من : « هوففف =/// مگه بت نگفتم دوتا قدرتتو فعال نکن ؟ =/// بدنت تحمل دوتا قدرتت رو نداشت و به شدت به خودت اسیب زدی =/ واسه همینم اووردیمت بیمارستان =) » یوکی : « سوکا ..... ( که اینطور ) » یوکی اروم برمی گرده و به بقیه نگاه میکنه یوکی : « هومم یو ... اهم لازم نیست اینجا بمونید می تونید برین .... » آیری : « وایسا یوکی ! » یوکی : « هوم ؟ .... » آیری : « تو واقعا می تونی روح ها و مرگ و زندگی رو کنترل کنی ؟ » یوکی « ها ؟ از کجا میدونید ؟ ..... » رینا : « ساتوکو بهمون گفت ...اوی یوکی چرا زودتر بهمون نگفتی ؟ » یوکی : « من یادم نمی یومد .... ولی حتی اگه یادم میومد هم بهتون نمیگفتم .... اعتماد کردن سخته .... »
یوکی اروم برمی گرده و بهم نگاه میکنه =) یوکی : « ولی فکر کنم دیگه کم کم وقتش شده اره ؟ » من : « درسته =) » یوکی : « هوم سوکا ....» من : « ای بابا =/ میشه انقد نقش بازی نکنی ؟ =/// خودت باش مث قبل لبخند بزن چرا انقد سردیییی یخ زدیممممم =//// » یوکی سکوت میکنه و اروم میخنده و لبخندی میزنه 🥲✨ یوکی : « اوکی ^^✨ *نگاه کردن به بقیه* هومم ... بچه ها .... ✨ ممنون که تا اینجا با من دوست بودین .... من اصلا با شما ها یکی نیستم ... خیلی فرق داریم 😅 ولی خب ... دلم نمی خواد به این جهان آسیبی برسه ... پس ..... لطفا کمکم کنید و مث قبل کنارم بمونید ....✨ روزی که منتظرش بودم بالاخره رسید .... ✨»
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
سلام
پارت بعدی رو بزار.
باورت میشه من تو دو روز ۲۰ پارت رو خوندم؟ با اینکه مدرسه دارم تا الان بیدارم تازه تمومش کردم پارت ۲۰ رو .🥲
سلام
پارت بعدی رو بزار.
باورت میشه من تو دو روز ۲۰ پارت رو خوندم؟ با اینکه مدرسه دارم تا الان بیدارم تازه تمومش کردم پارت ۲۰ رو .🥲
سلاممم
ميگما پارت ۲۱ چیشد؟؟؟
مثلابعدی
😂😂
گومن ✨💔 من دوباره شروع کردم و قصد دارم پوستر جدید واسه داستان درست کنم.... احتمالا بعد امتحان فردام پوستر رو اماده میکنم و ادامه داستان رو می نویسم ^^❤️
تنکتتت
بعدیییییییییییییییییییی
بعدییییییی
اگر نمیتونی یا نمیخوای خب بگووووو مشکلت چیه ؟
د بزار بعدی رو دیگه
بعدییی
بعدی