
سلام روانشناس هستم نویسنده بریم اصل مطلب این داستان قرار نیست بر طبق انیمه یا مانگا پیش بره شاید یسری از اتفاقاش مثل اون یا شبیهش بشه ولی کلا فرق داره
وایلت به در تکیه داد و ویلی هرچی دستش بود رو گذاشت رو میز و امیتی جارو رو از ترنم گرفت و یه گوشه گذاشت بچه ها بدون هیچ کاری یا ریکشنی خیره به پارکت های ناهار خوری مونده بودن وایلت پیش قدم شد تا حرف بزنه دهنش رو برای به زبون آوردن کلمه ای باز کرد ولی برای ثانیه ای انگار کل مغزش خالی شد و حرفی برای زدن نداشت نه میشد چیزی گفت و نه کاری کرد هوا سنگین و سنگین تر شد تا اینکه امیتی گفت:ت..ته ته میتونی بری ما کارو تموم میکنیم. ترنم کششی به خودش داد و گفت:فقط عجله کنید. به سمت در رفت و دست گیره رو پایین داد و با صدای آزار دهنده جیر جیر در خارج شد وایلت که به زمین خیره بود و با یه دستش به میز تکیه داده بود گفت:خب...حالا چی..همینطوری روزامونو بگذرونیم تا بالاخره مارو هم بخورن. بدنش شروع به لرزیدن کرد، امیتی دستش رو روی دست وایلت گذاشت و گفت:ن نه این اتفاق نمیفته...نباید بیفته. صداش از بغض موج میزد ولی اشکی درکار نبود سکوتی سنگین و خفه کننده سلطه ور شد تا اینکه ویلی سکوت رو شکست و گفت:اون دیوا...یادتونه چی گفته بودن. وایلت انگار که بهش برق زده باشن سرشو بالا آورد و گفت:6 ساله ها.... امیتی هم با همون واکنش طوری که انگار راه حل گرم نشدن زمین رو پیدا کرده گفت:فعلا فقط 6 ساله هارو داشتیم. ویلی در ادامه حرف امیتی گفت:تازگیا کیفیت محصولاتمون داره میره بالا. و وایلت در ادامه حرف همشون گفت:4 نفری که نمره کامل آوردن کم کم وقتشون داره میرسه.
وایلت:کم کم وقتشون داره میرسه...خودشه. امیتی:چی شده. وایلت گلوشو صاف کرد و گفت:روزی که کنیو بردن. ویلی هم انگار متوجه منظور وایلت شده بود و گفت:روز تولد 6 سالگیش. همگی متوجه نتیجه گیری وایلت شدن و امیتی در ادامه گفت:محصولات بی کیفیت ولی کیفیتشون داره میره بالا...دفعه قبل از کانی...ناری بود...ویلی:و هردو شیش ساله بودن...یعنی محصولات شیش ساله بهترن؟. وایلت:پس ما چهار نفر چرا هنوز موندیم...اگه قرار بود با کیفیتا برن...تو 6 سالگی نباید میرفتی... حرف وایلت با صدای وحشیانه کوبیدن در قطع شد در آروم آروم با صدای جیر جیر خفیف باز شد پسرک سیاه پوست کوچکی با چشم های آبی آسمانی و موهای قهوه ای سوخته وارد شد همگی نفس راحت کشیدند امیتی آروم سمت فیل رفت و با لبخند گرم همیشگی ولی ایندفعه نمایشی گفت:چیزی شده فیل کوچولو؟
فیل با لبخند شیرینی گفت:ته ته میگه که گیلدا گفته که ماما گفته همگی جمع بشیم تو حیاط. ویلی سرش رو چرخوند با چشم های گرد شده به فیل خیره شد وقتی تعجب رو توصورت پسر کوچولو دید به حالت عادی برگشت و گفت:الان میایم. پسرک رفت کنار و در رو بست و صدای بوم بوم داخل راهرو میشد فهمید که لی لی کنان دور میشود
دقایقی بعد همگی جلوی در داخل حیاط جمع شده بودن و چشم انتظار ماما بودن کوچیک ها شلوغ میکردن و انا سعی در آروم کردنشون داشت تا اینکه ماما در رو باز کرد و گفت:سلام بچه ها...ما امروز دوتا مهمون کوچولو داریم...لطفا باهاش مهربون باشید پشت سر ماما دختری حدودا یازده ساله با چشم های عسلی و پوست گندمی با کک مک های قهوه ای و پر رنگ و موهای فر فری قرمز و پسری کوچک تقریبا هم سن دخترک با چشم های اقیانوسی و پوست صاف و سفید و موهای طلایی درخشان وارد حیاط شد ماما چشم هایش را از دو بچه مظترب برداشت و رو به جمع گفت:اسم این دخترک سوفیاس اسم این پسرکم کریسه ترنم، امیتی، وایلت و ویلی این دو نفر رو به شما میسپرم حتی یک ثانیه هم ازشون چشم بر ندارید
احتمالا پشماتون ریخت شایدم نریخت به هر حال قرار نیست شبیه نمونه اصلی پیش بره راستی...به لایک...به فالو...فالو هم نکردی کامنت بده...برو نتیجه چالشم داریم
سلام ای دفترچه مرگ من لطفا هرکی که این داستانو لایک نمیکنه و کامنت نمیده بیامرز...عه تو هنوز اینجایی...خب گلم دیره اسمتو تو دفترچه نوشتم لایک کن کامنتم بده حدود 40 ثانیه فرصت داری
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرزند روانشناسم نمیدانم میخونی یا نه ولی عیدت مبارک امیدوارم سال خیلی خوبی داشته باشی=)🌷
این اواخر نیستی ، چرا پارت بعد رو نمینویسی ؟
کامنت های پایین را بخوان فرزندم😐🤝
نمد چرا ولی احساس میکنم این اواخر داری ازم م.ت.ن.ف.ر میشی😐☕💔
چی چرا ؟
عه یعنی نیستی؟😐
پس خوبه😐🤝❤️
من همیشه حس میکنم همه ازم م.ت.ن.ف.ر.ن چون خیلی رو مخم😐🤝
من حاضرم ب.م.ی.ر.م ولی از تو م.ت.ن.ف.ر نباشم 🥺
خودمم همیشه در مورد خودم اینطوری فکر میکنم 😐☕
ع.ا.ش.ق.ت.م🥺❤️(فکر کنم الان روانشناسمون بالا بیاره امدیم زیر تستش ابراز علاقه کردیم😐🤝☕)
صحیح 😐👌🏻
گاهی میام تستچی ولی حال و حوصله نوشتن ندارم😑💔
خواهرم چرا نیستی این مدت؟😐☕(بهتره بگی بخاطر درسات نمیایی وگرنه...-_-)
بسایر بسیاااااااااااااااااااااااااااارررررررررر عالیییییییییی (بنده چند روز تنبیه شده بودم بسته اینترنت نداشتم😐💔)
ج.چ: یا آوردشون جاسوسی ما رو بکنن یا اونا هم بچه های جدیدا که ما با مراقبت کردن ازشون وقت کافی نداریم که نقشه فرار بکشیم😐☕
تقریبا یکیشون درسته ولی لو نمیدم
خب خودم کلا فهمیدم😐☕
خدایی یه نفرم چشم انتظار ادامه داستان نبود😑💔؟
من این همه سر توصیفات زحمت کشیدم و سعی کردم بهترینو بنویسم خدایی چرااااا😑 💔
پیر شدم یکی بیاد کامنت بده انرژی به من بدبخت😑💔
ای فرزند روانشناسم چرا نیستی🥲🥀✍🏻؟
خودمم نمد این چند وقته مخم رد داده نمیتونم هیچی بنویسم به بن. بست خوردم