
ناظر تورو جدت منتشر کن سر خوب نوشتن این خودمو کشتم
از زبان وایلت: با چشم های باد کرده بدن خسته و ذهن آشفته به خونه برگشتیم ترنم تو راه پله ایستاد و گفت:خب چیشد. من:هیچی نشد...فقط خسته ایم. ویلی:آره. و امیتیم چیزی نگفت از بغل ترنم رد شدیم و به اتاق خواب ها رفتیم ساعت دقیقا 8:5 دقیقه 5 دقیقه از گفت خوابمون گذشته بود ولی فکر نمیکنم امشب هیچکدوم بتونیم بخوابیم دم اتاق ایستادم و به امیتی که با قدم های لرزون به سمت اتاق دیگه ای میرفت نگاه کردم از چهار چوب رفتم و خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو کشیدم رو سرم از زبان امیتی: به چهار چوب اتاق رسیدم خودمو باهاش نگه داشتم ترنم رو تخت نشسته بود با همون لباسای روزانه بدون عوض کردنشون. ترنم:احتمالا انقد خسته ای که نمیخوای کاری کنی...اشکالی نداره بیا امشب لباس خواب نپوشیم. لبخند لرزونی زدم و سرمو تکون دادم و رو تخت بغلیش نشستم نتونستم تحمل کنم پس ازش پرسیدم:اگه تو قرار بود غذا باشی چیکار میکردی؟. سرشو به سمت سقف گرفت و گفت:شاید سر اشپزو گرم میکردم. من:اها. خم شدم و کشوی تخت رو باز کردم یه جا مدادی و یه دفتر بدون خط برشون داشتم مداد مشکی رو با ظرافت روی کاغذ کشیدم خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط نقاشی کردن بهم ارامش میده یاد اون لحظه افتادم نوک مدادم شکست صدای قدم زدن توی راهرو بلند شد و به اتاق رسید ماما بود بدون شک خودش بود وسایلمو زیر پتو گذاشتم و خودمو به خواب زدم صدای قدم ها بلند بلند تر شد تا جایی که انگار ماما بغل گوشم ایستاده بود حس کردم چیزی پوست صورتم رو لمس کرده قلبم مثل گنجگشک ترسیده شروع به تالاگ تالاپ کرد سعی کردم هیچ واکنشی نشون ندم اون چیز از رو پوستم برداشته شد و صدای قدم ها شروع شد و آروم آروم کمتر شد و در آخر کاملا محو شد
روز بعد:از زبان راوی:بچه ها بلند شدن تا روز جدیدی رو شروع کنند امیتی، وایلت، ویلی و ترنم...امیتی مات مبهوت و خیره به نقطه ای نا معلوم روی تخت نشسته بود ترنم نزدیک شد و دستش رو روی کتف امیتی گذاشت و پرسید:چیزی شده؟. امیتی چند بار پلک زد و رو به ترنم در حالی که سعی میکرد عادی جلوه کنه گفت:نه چیزی نشده. ولی صورتش بیشتر شبیه بچه هایی شده بود که گلدون شکسته ماما رو قایم کرده بودن شده بود امیتی بلند شد و نیم بوت هاشو پاش کرد و با قدم های نسبتا محکم ولی لرزان سمت اتاق دیگه رفت وایلت و ویلی دست کمی از خودش نداشتن وایلت کلشو محکم طوری که موهاش بهم ریخت تکون داد و بعد سعی کرد با لبخندی عادی جلوی امیتی برود وایلت:صبح بخیر امی. امیتی:ب بگید ماجرای دیشب یه خواب بود. ویلی هم یعی کرد با لبخند مصنوعی نسبتا عادی بگوید:البته که نبود چی داری میگی. البته دلیل خوش رویی اون اتفاق دیشب نبود دلیلش این بود که اگه تابلو کنه همه متوجه میشن
بچه ها باهم دیگه به سمت نهار خوری راه افتادند در راه امیتی یه بار (کاملا اتفاقی) به گیلدا بر خورد کرد و باعث شد همه دستمال ها پخش زمین بشوند و وایلت چند بار نزدیک بود وسایل از دستش بیفتد و کسی که این وسط نسبتا عادی تر جلوه میکرد ویلی بود ولی خودش دست کمی نداشت چند با تلو تلو خورد و ممکن بود همه ظرف هارا بشکند، موقع شروع غذا ماما سر میز وسط ناهار خوری ایستاد و چشم هاش رو بست و دستاش رو بهم گره زد یک زن که حتی با فرشته مشه اشتباه گرفتش...ماما:خدارا شکر میگویم که امروز 39 خواهر برادر کنار هم غذا میخوریم. مکثی کرد و چشم هاش رو باز کرد و گفت:ایتاداکیماس. بچه ها پشت سرش گفتند و شروع به خوردن کردن صدای بچه ها از هم نون دزدیده بودن بهم خوردن قاشق ها جویدن نون صدای ماما که داشت به فیل تو غذا خوردن کمک میکرد و صدای خنده های دان و صدای غرغر های گیلدا چون دان دوباره سر کارش گذاشته بود و صدای نات که محو تصویر خودش تو قاشق شده بود و از سر رضایت هم هم میکرد درحالیه پسر بیچاره درباره قوس دماغ خود در اشتباه بود
کوچولو ها غذا رو تموم کردن و به بازی رفتن و 11 ساله ها شروع به جمع و جور کردن میز ها کردن ویلی درحالی که یه خربار بشقاب چینی ساده دستش بود به دان و گیلدا گفت:شماها برید بازی کنید ما اینجا رو جمع میکنیم. گیلدا نصف بشقاب هارو برداشت تا صورت عرق کرده ویلی از پشت کوه بشقاب نمایان بشه گیلدا پوفی کرد و گفت:امروز خیلی عجیب رفتار میکنید...نمیتونیم تنهاتون بزاریم مگه نه دان.. دان؟. گیلدا سرش رو برگردوند و با دان که داشت مونده فرنی فیل رو غارت میکرد نگاه کرد برگشت و داد زد:دان. دان به خودش اومد و غذا پرید تو گلوش سرفه کرد و قاشق از دستش رو زمین افتاد و به قفسه سینش زد بلکه درست شه و بعد با صدای قارقارکی گفت:چ چی شده. گیلدا میخواست دوباره نصیحت هاشو شروع کنه که وایلت گفت:جدی میگیم ما جمع میکنیم. و بعد دست دان و گیلدا رو گرفت و از ناهار خوری بیرونشون کرد و درو با صدای تلپ بست دان:فقط من حس میکنم یه چیزیو نمیخوام به ما بگن؟.
خب تمام شد
بلایک😐☕بکامنت😐☕راستی برو نتیجه چالش دارم😐☕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام🌲💫
میدونستی یه اتحادیه توی تستچی باز شده به اسم اتحادیه فلیم بازا؟
تمام کسانی فن فیلما یا کارتونایی هستن میتونن عضو بشن
شما میتونید سرباز/وزیر/جاسوس بشید!
)برای جاسوس شدن نیازه پینترست داشته باشید(
کافیه برای این کار وارد پرفایل من بشید و برید توی لیست تست اتحادیه فلیم بازا و در اون تست عضو بشید 🌲💫
راستی من وزیر ابشار جاذبه هستم💫🌲
نیرو برای ابشار جاذبه فقط منم، نیاز به نیرو داریم ر دوست داری عضو شو💫🌲
ببخشید بابت کامنت تبلیغ
عه چند وقت سر نزدم تستچی ندیدمش عضو میشم
جاست یه چیزی
واسه اون بد بختایی که نمیتونن انتخواب کنن کجا باشن چی😐☕🤣
نمیدونم خواهر خودم عضو 3 تا دسته اش شدم😂
بسی عالی بود فرزندکم😐☕(شدم کپی الکس😐💔☕)
شرمنده یه دو روز گوشی دستم نبود یا اگه میگرفتم دستم فقط ده دقیقه میتونستم بگیرم😐💔
اها