
سلام روانشناس هستم اومدم با پارت بعدی متاسفم از کسایی که داستانو میخونن و منتظرن بنده 90 درصد چون الکسم این داستانو میخونه دیر و 5 درصد بخاطر گشادی خودم 5 درصدم بخاطر فصل کردن شما
*5 سالگی*روی مبل نشسته بودم و کتاب میخوندم...میپرسید چرا تو این سن؟ ساده چون من نه میتونم با هم سن و سالام ارتباط بر قرار کنم نه هیچ کار دیگه تافی بهم خوندن نوشتن یاد داده داستان درباره یک انسان عجیب بود با موهای مشکی و چشم های خاکستری که طی یک اتفاق و آشنا شدن با یم موجود تبدیل به دورگه میشه و با موجوداتی مثل خودش ولی از گونه کامل روبه رو میشه و بهشون میپیونده...ساده بگم کاراکتر اصلی یه پسر دستو پا چلفتیه که جیغ میزنه اسم کتابم پادشاه دورگه بود..البته اسم دلقک دورگه بیشتر بهش میخورد کتابو بستم و از رو مبل پایین اومدم و وارد کتابخونه شدم کتاب های پایینی رو در آوردم و روهم چیدم و ازشون بالا رفتم تا طبقه های بعدی رو یه نگاهی بندازم کتابا رو مثل پله کنار هم چیدم و ازشون بالا رفتم یه کتاب توجهم رو جلب کرد انگار اسمش "مثل یه آیینه" بود(دوستان خیلی خوب به این کتابه توجه کنید چیزای مهمی دربارش وجود داره)
به نظر قدیمی میومد و جلدش زرشکی تیره بود گرفتمش و خواستم بیرون بیارمش ولی پله های کتابی لغزید و داشتم میفتادم که یه چیزی به شدت ناجور از زیر بغلم گرفت نور میزد تو صورتش پس تشخیص ندادن خواستم بگم تو فرشته نجات منی که دیدم تافیه😐(پس میشه تو هیولا نجات منی)گذاشتم زمین پرسید:داشتی چیکار میکردی؟. دستمو به سمت کتابی که فقط یکمش بیرون اومده بود گرفتم کتابو در آورد نگاهی عجیب بهش انداخت و پرسید:مطمعنی همینو میخوای؟. با سر تایید کردم تافی کتابو داد دستم و گفت:فقط اگه شب از وحشت سکته کردی تقصیر من نیست. یعنی اون حس پدرانتو قربون
*7 سالگی*من:میشه یکم آسون بگیری؟. تافی:میومن ها آسون میگیرن؟. من:نه ولی من تازه کارم. تافی دستشو جلو آورد و نشونم داد همون دستی که یکی از انگشتاش نبود من:وای بسه هزار بار داستانشو تعریف کردی. تافی:ببین اگه اون ملکه خطا نمیزد شاید الان مرده بودم میومن هایی که جادو دارن مثل بچه هایین که قدرت دارن فقط کسایی که باهاشون مخالفن رو حذف میکنن. من:مگه منم یه میومن نیستم...یعنی منم مثل اونام یعنی من برات مهم نیستم؟ چرا به هیولاها صدمه میزنن خب من نمیدونم. تافی به سمتم اومد و بغلم کرد*تستچی اینا فقط پدر و فرزندن* و گفت:پوف ببین من اینو برای خودت میگم من هیچوقت ضررتو نمیخوام حتی هیولاها هم ممکنه بهت حمله کنن باید آماده باشی متوجهی؟. من:آره پاپا هوف سعیمو میکنم
10 سالگی*الان دیگه اجازه دارم این ور اون ور برم حتی یواشکی به قصر نفوذ میکنم(و تافی هیچ خبری نداره)باید بگم نگهباناش خیلی شلن من تا حالا میتونستم هزار بار ملکه رو ب.ک.ش.م(در آشپز خانه) پیشبند و کارت یکی از خدمت کارا رو دزدیدم تا یواشکی ذرت بخورم ولی وظیفه بردن غذای استار باترفلای که کل روز خودشو تو اتاق حبث کرده به اهده من شد من عاشق کاراکتر استارک ولی باید بگم تو واقعیت احتمالا من باید شخصی باشم که موقع حرف زدن استار جلوی دهنشو بگیرم به در با شکوه زرق و برقی اتاق رسیدم پوفی کردم و در زدم من:پرنسس استار وقت غذاتونه. دختری با موهای طلایی و چتری هایی که به گوشه کناره داده بود و پیرهن آبی رنگ در رو باز کرد استار:گشنم نیست برو. بابا تا وقتی غذای تورو ندم نمیتونم برگردم آشپزخونه بجنب دیگه من:متاسفم پرنسس ولی من وظیفه دارم که غذای شما رو بدم. استار:ببینم تو کدومی هیچ کدوم از خدمت کارا اینجوری نبودن تازه انقد قیافشون شبیه من نبود. من:چی چی داری میگی. کناز زدمش و غذا بردم داخل و گذاشتم رو تخت. من:لطفا میل کنید. و یک لبخند گشاد الکی زدم و سمت در رفتم خواستم برم که استار دستمو گرفت و گفت:تا وقتی جواب ندی اجازه نداری بری. من:ببین خانم خوشگله من فقط اومده بودم تا به نون ذرتیاتون پاتک بزنم و برم پس دست از سرم بردار. استار:وایسا تو از خدمتکارا نیستی. من:خاعک...خب چیزی برای از دست دادن ندارم آره. استار:و به قصر نفوذ کردی؟. من:آره. استار:نگوووو این..خیلی..خفنه باید به منم یاد بدی. من:چی نه من باید برم. استار:ببینم نکنه دلت میخواد به ملکه لوت بدم یعنی مادرم. من:اه بی خیال. استار:چاره ای نداری عزیزم. من:بزار حدس بزنم میخوای از قصر فرار کنی. استار:دقیقا. من:خب ببین خرج گلم...برای هر فرار 2 تا ذرت. استار:قبوله
*12 سالگی*از پنجره اتاق استار زدم داخل من:سلام دخی. استار:سلام...امروز جایی میخای بری که اینجوری نگاه میکنی؟. من:میتونم بهت اعتماد کنم؟. استار:البته. من:خب پس دنبالم بیا. از اتاق زدیم بیرون و کشوندمش تو حیاط قصر و بردمش به برج رز. استار:چ چی نه من حق ندارم اینجا بیام اینجا مال...اکلیپساس. من:خب؟. استار:خب اون یه ملکس که به همه خیانت کرد و با یه هیولا ازدواج کرد. من:ا استار این حرفو که جدی نمیزنی؟. استار:من اجازه ندارم. من:فقط یه بار من خودم وقتای آزادم اونجا پلاسم. استار:قول میدی هیچکی نمیفهمه؟. من:البته
خب دوستان فعلا ایچا تمومه از فسیل و فصیل و فسیل و فثیل کردنتون عذر میخوام😐☕راستی برو نتیجه چالش دارم😐☕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی میگم این چند وقته خبری ازت نیست، اتفاقی افتاده؟😐☕(باور کن اگه مثل دفعه قبل بگی می خوای تستچی رو ترک کنی یه جوری م.ی.ز.ن.م.ت که هفت جد و آبادت میاد جلو چشمانت خواهرم😐☕)
آمیتی و لن ویتر رو که هست، منتها آمیتی کمتر فعالیت میکنه، لن ویتر هم با اون یکی اکانتش فعالیت میکنه ولی ترنم رو که اصلا نیست😐☕💔
این چند وقته امتحانات بود گلم😐☕
دلیلش را فهمیدی؟
آری اکنون فهمیدم😐☕
بسی عالی😐💕
اجی میشی؟ اگه دختری😂
آری دختر میباشم
و بعله آجی میشوم
خیلی هم خوب
کیانا زمانی 13 ساله از ساری 😁
بعضی دوستام منو کی کی صدا میکنن دیگه هر جور دوست داری
ترنم هستم ترجیح میدم با لقب روانشناس یا روانی صدام کنید😐
تقریبا 13 ساله هستم
البته تری یا ترنم نیز میتوانید صدایم کنید😐☕👌
اوک😐💕
عالی بید
ممنان بید😐☕