
با بهت بهش خیره شدم و گفتم : من نمی تونم... خون سرد و بی خیال کنار من خم شد و شروع کرد به رسیدگی کردن به گل های باغچه. بیون سو : پس تو یه پرنسس سرخ بی قدرت باقی می مونی. با این حرفش به فکر فرو رفتم... #من چرا باید به آدم بی گناه رو از بین ببرم اونم بخاطر منفعتی که خودم می خوام؟ بیون سو : اول اینکه اون آدم نیست ج*ن*ه دوم اینکه اصلا هم بی گناه نیست درسته که تیفانی کاری کرده بود که حافظش پاک بشه و تو رو به یاد نیاره تا بهت آسیبی نرسه ولی دلیل نمیشد که افکار شیطانیش هم پاک می شدن چون اون نفرات زیادی رو ک*ش*ت*ه الانم منتظره تو رو پیدا کنه تا دمار از روزگارت در بیاره. دستشو کشیدم : چرا انقدر نگران منی و به فکرمی ها؟ کمی بهم نگاه کرد و دستشو بیرون کشید که با حرص غریدم : د حرف بزن پیرمرد.. بیون سو : شاید یه روزی فهمیدی.

قبل از اینکه ادامه بدم باید بگم واقعا نمی فهمم چرا عدم زدی ناظر عزیز ولی من بازم می نویسم در ضمن چیزه بدی هم ننوشته بودم
ولی من نمی تونم بی خیال بشم باید هر جور شده اعضا رو ملاقات کنم. #اممم باشه ولی ما الان کجاییم؟ ابرویی بالا انداخت و نگاه مشکوفانه ای بهم انداخت. بیون سو : انتظار نداری که حرفتو باور کنم؟ حرف خودمو به خودم زد البته حقم داشت خیلی ضایع بودم خبرم😂 بیون سو : ما درست مثل بقیه ی مردم عادی داریم زندگی می کنیم ولی یه فرقی داره اونم اینه که اونا نمی تونن خونه ی ما رو ببینن چون نامرئیه😎 #اوه چه جالب... در حالی که سعی داشتم با زور زیاد در خروجی رو باز کنم اما باز نمیشد اونم برگشت و با حالت پوکر بهم خیره شد😑😂 بیون سو : تلاشت بی فایده اس... #حداقل بگو اعضا الان در چه حالین حالشون چطوره ؟ بیون سو : نه نیستن...قبل از اینکه تو وارد اون عمارت بشی همین جوری بودن ولی بعد از اینکه تو اومدی همه چیز تغییر کرد و اونا می تونستن لبخند بزنن ولی وقتی رفتی همه چیز به حالت اول برگشت و تمام...
*************************** از زبان نویسنده : سوهو در حالی که به آسمون خیره شده بود به تیفانی و خاطرات یونسوک فکر می کرد. یه دفعه دو دست سرد روی چشمانش نشست. #اگه گفتی من کی هستم؟ سوهو : امکان نداره تو... #من؟ سوهو برگشت سمتش و با حیرت بازوهاشو گرفت. سوهو : تو برگشتی؟ #معلومه که برگشتم. سوهو هنوز باورش نمی شد که یونسوک زنده باشد. ولی یه جای کار می لنگید یونسوک خیلی تغییر کرده بود. انگار اون یونسوک قبلی نبود. #هوی چرا خشکت زده... لوهان : سوهو بیا شام حاضر...اون... کریس پشت سره لوهان اومد داخل. کریس : چطور ممکنه؟؟؟ موهاش رو پشت گوش فرستاد و نیشخندی زد و گفت : حالت چطوره کریس. لوهان : یونسوک چقدر بزرگ شدی...
از زبان یونسوک : سوپ قارچ رو روی میز گذاشتم و خودمم رو به روش نشستم. #خب بخور دیگه. بازم مشکوک بهم نگاه کرد و به ظرف سوپ نگاه کرد. با استرس داشتم نگاش می کردم و ناخن هام رو محکم توی دستم فشار می داد و تند تند آب گلوم رو قورت می دادم. بالاخره یه قاشق خورد که تونستم نفس عمیقی بکشم. عینک روی چشماش رو کمی جا به جا کرد و پرسید : چیزی شده؟ #نه نه اصلا فقط می خواستم مطمئن بشم سوپم خوب از آب در اومده یا نه😂 انگار باورش نشده بود ولی شونه ای بالا انداخت و سوپ رو تا آخر خورد. خوب شد وقتی پیش اعضا بودم کیونگسو بهم یاد داد چجوری غذا درست کنم وگرنه الان باید به در و دیوار زل می زدم😂 خمیازه ای کشید و عصاش رو تو دستش فشرد و از جاش بلند شد : من خستم می رم بخوابم تو هم فکر فرار به سرت نزنه. #اوکی چشم شب بخیر پیرمرد جان😂 *********************** یواشکی در رو باز کردم و پاورچین پاورچین به سمت کتش رفتم. درست حدس زده بودم کلید های خونه رو توی همین کت قایم کرده بود. با احتیاط دسته کلید رو در اوردم و از اتاق خارج شدم و به سمت در خروجی رفتم. حس پرنده ای رو داشتم که از قفس آزاد شده.
اینکه همون کوچه ایه که عمارت اعضا هم قرار داشت ، باورم نمیشد یعنی اونا تمام مدت بیخ گوشم بودن و من خبر نداشتم😑😂 وایسا ببینم من که بیهوش بودم😑😂 اه چی دارم میگم...مثل همیشه ورودی عمارت باز بود و باغ هیچ تغییری نکرده بود. صدای پای چند نفر که داشتن به این سمت میومدن باعث شد هول بشم و پام پیچ بخوره ولی توی همون حال خودمو پشت درخت بزرگی رسوندم و مخفی شدم. صدای خنده هاشون تا اینجا هم میومد. چرا انقدر خوشحال بودن؟ کیونگسو : یونسوک من هنوزم باورم نمیشه که تو زنده ای دختر. اون داشت در مورد من حرف می زد. کمی خودمو کش اوردم تا ببینمشون. از چیزی که دیدم مغزم سوت کشید. باور نکردنی بود ، اون که من بودم. پارچه ای روی دهنم نشست و بیهوش شدم... (ناظر اینو منتشر کن من هیچ چیز بدی ننوشتم نمی فهمم چرا عدم می زنید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشر بود 😍
کی ادامه شو میزاری ؟💔
عالی پارت بعدو کی میزاری 🥲
عرررررر همین الان پارت بعدی رو بررسی کردممممممممممممممم
جیغغغغ چرا تا الان منتشر نشده پسسسس
نکنه رد شدههههه 😭😭😭
عالی بوددددددد...لعنتی خیلی خوب بود
مرسی عزیزم😂😍
عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی
مرسی عزیزم😍
لنتییی چرا اینجا تموم کردی الان شب چجوری خابم ببرههعههه
گذاشتم نگران نباش تو صفه😂
عالییییییییییی بالاخره گذاشتی من دق کردم آجی😂😍💗
مرسی آجی گلم😍😂
💜💜💜
پارتا رو زود زود بزار باورت میشه من اصن یادم نی کی عاشق. کی شد شخصیت اصلی کی بود-_-؟؟!
-میجو
باشه عزیزم زود می زارم الانم گذاشتم تو صفه 😍
یونسوک شخصیت اصلی بود که عاشق سوهو شد بله بله😂
اوک
پ اکت😐💘
جیییییییغغغغغ برم بخونمششششش جیغغغغ
جیغغغ برو بخونش😐😂
اصا یه انرژی می گیرم وقتی میای😂
جیغغغغ خوندممششششششش
جیغغغغغ عالی بووووووود
جیغغغغعغ
گربونت بشم من😂❤
بیون سو پدر یونسوک هست؟
درسته نه؟
نه پدرش نیست