
با صدای سوت، توپ در هوا به پرواز در اومد. با نوک انگشت های پاهاش به بالا پرید و زود تر از حریفش به توپ ضربه زد. هن هن کنان پا به پای هم تیمی هاش می دوید تا هر جا که بهش احتیاج داشتن اونجا باشه. بازیکن ها خسته و ناامید می دویدن، اختلاف امتیاز ها زیاد بود. صدای فریاد تماشاچیان تو ورزشگاه می پیچید. توپ با رفتن در تور بر شکستشان مهر زد. صدای سوت پایان به صدا در اومد. خسته روی زمین نشست و سرش رو تو دستاش گرفت. از خودش خشمگین بود و اجازه ی ریزش اشک هاش رو نمی داد. با صدای مربی از جاش بلند شد، ساکش رو روی دوشش انداخت و وارد اتوبوس شد.
سرش رو به پنجره تکیه داد. مدرسه رو به خاطر مسابقات بسکتبال دوست داشت. ولی الان توی یکی از چند تا چیزی که مهارت داشت شکست خورده بود. اتوبوس جلوی مدرسه توقف کرد. هم تیمی هاش خسته و کوفته، به زور قدم بر می داشتن تا کمی استراحت کنند و برای مسابقات جبرانی انرژی ذخیره کنن. اما اون برعکس همه به سمت سالن ورزش مدرسه حرکت کرد. در سالن رو باز کرد. توپ رو با پرش بلند توی حلقه انداخت. کل زندگیش رو شب با امید اینکه هنوز بسکتبال رو داشت یک گوشه ای رو پیدا می کرد و می خوابید. رویای دیگه اش خانواده اش و حمایت خانواده اش رو ازش گرفته بود. کارفرمای بد اخلاقش و بعد از مدرسه تا نصفه شب کار کردنش. تصادفش با موتور هنگام کار و درد شانه ای که از آن به یادگار مونده بود. همه ی اینا براش خسته کننده بود. تمام حرص و ناراحتی هاش رو سر توپ خالی میکرد و توپ با شدت وارد حلقه می شد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت. با عجله ساکش رو از روی زمین قاپ زد و در سالن رو قفل کرد.
با سرعت می دوید، مهم نبود چقدر خسته بود. باید کارش رو حفظ می کرد. جلوی اداره ی پست ایستاد و دستاش رو روی زانو هاش گذاشت. وارد شد. صورت خشمناک صاحب اداره ی پست رو، رو به روش دید. کارفرما: از همون راهی که اومدی برگرد. انگشتش رو به سمت در گرفت. وحشت کرد. نه.... خواهش میکنم. لطفا این دفعه رو ببخشین. کار فرما، کمی خم شد تا هم تراز صورت پسر پانزده ساله ی روبه روش بشه. تو چشم هاش نگاه کرد و گفت: میدونی که چقدر از بی نظمی بدم میاد. روز اول هم با همین شرط استخدام شدی مگه نه؟ پسرک آب دهنش رو قورت داد: خواهش میکنم! تا حالا انقدر غرورش رو جلوی دیگران نشکسته بود. مرد تو چشم هاش خیره شد و گفت: برای آخرین بار بهت میگم، نه! حالا هم برو بیرون! سرش رو پایین انداخت و از اداره ی پست بیرون رفت. با پاش محکم به سطل زباله ی جلو رستوران زد و سطل زباله رو وارونه کرد، با داد خشمگین کارفرمای قبلیش شروع به فرار کرد. با احساس درد توی پاهاش ایستاد و به اطرافش نگاهی کرد.
روی پیاده رو نشست. امشب هم چیزی برای خوردن نداشت. چشم هاش رو بست و به این فکر کرد که اگه خونه بود الان چه کار میکرد. عوضش صحنه های روز آخر، روز منفور جلوی چشم هاش نقش بست.
پدرش با عصبانیت وارد اتاق شد و اتاق رو به دنبال وسیله ای بهم ریخت. گوشه ی اتاق کز کرده بود و اتاقی که هر لحظه بیشتر بهم ریخته تر میشد رو تماشا می کرد. پدرش با یافتن بسته ای برگه دست از کار کشید. نگاهی به پسر کرد و گفت: اینا چین؟ مگه نگفتم دیگه حق نداری بری سراغ اینکار؟ صداش رو بالا برد و سر پسرک روبه روش هوار کشید: نگفتم؟ پسر بیشتر خودش رو جمع کرد. کاغذ ها رو که متن آهنگ هاش رو روشون نوشته بود جلوی چشم هاش پاره کرد. میخواست التماس کنه تا شاید زحماتش از دستش نره ولی صداش در نمیومد. پدرش بی توجه به پسرش ادامه داد: یا خانواده ات یا این کارات. کاغذ ها رو روی زمین ریخت و به سمت در اتاق رفت. برگشت و گفت: منتظر انتخابت هستم! و در رو محکم پشت سرش کوبوند. از جاش بلند شد و جلوی برگه های پاره شده زانو زد. برگه ها رو جمع کرد، اشک هاش امان نمی دادن. یکباره از خودش برای اینکه پسر ضعیفی بود متنفر شد. به خودش قول داد که اون پسر ضعیف درونش رو بکُشه. ( مین یونگی مرده! من خودم رو کشتم!*جمله ای که خود یونگی گفته البته من بعد از نوشتن این تازه فهمیدم😐👐*)
بلند شد و لباس هاش رو توی ساک ریخت. از اتاقش بیرون رفت. با پدرش که روی مبل منتظر نشسته بود مواجه شد. با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت، گفت: ببخشید، اما من علاقه ام رو انتخاب میکنم. در خونه رو باز کرد و آخرین صحنه ای که قبل از بستن در دید صورت خیس از اشک مادرش بود. چشم هاش رو باز کرد. باد شدید صورتش رو نوازش میکرد. چیزی توی صورتش خورد دستش رو بالا آورد و با آگهی ای رو به رو شد. آگهی از کمپانی ای به نام بیگ هیت بود که کاراموز میخواست و فردا اولین روز آزمون اودیشن بود. اونقدر ذوق زده شده بود که شب به زور خوابید.
دو هفته بعد: امروز اسم کسانی که قبول شده بودند اعلام میشد. رو به روی مرد تقریبا قد کوتاهی که روی صندلی ایستاده بود و کاغذ حاوی اسم کاراموز ها دستش بود ایستاد. جمعیت اونقدر ها هم زیاد نبود. بیگ هیت کمپانی ورشکسته ای بود که میخواست توسط کاراموز های جدید دوباره به اوج برسه. اسم ها خونده شدن. بین اسم ها اسمی که خونده شد باعث شکه شدنش شد. شانس خودش رو صفر میدونست ولی اون قبول شده بود! مین یونگی!
با راهنمایی یکی از کارکنان وارد خوابگاه شد. از حالا به بعد هم غذا میخورد هم شب ها نگران جای خوابش نبود. روی مبل نشست و با بهت به اطرافش نگاه کرد. تلاش هاش نتیجه داد و اون الان اینجا بود. بالاخره سختی هاش روزی برای خوشی و استراحت بهش دادن. پسری به سمتش اومد و کنارش نشست: چیزی شده؟ جواب داد: باورم نمیشه من اینجام! پسر خودش رو معرفی کرد: من کیم نامجون هستم، سوالی یا کاری داشتی من هستم. یونگی هم در جواب گفت: مین یونگی، ممنون. پسر در بهت تنهایش گذاشت و رفت. یونگی، بی خبر از اینکه آنها روزی با هم صمیمی و همگروهی میشن و عضوی از بوی بند جهانی میشن روی مبل تنها ماند. ممنون که داستانم رو خوندین این داستان ترکیبی از فکت ها و گفته های شوگا و کمی تخیلات خودم بود امیدوارم خوشتون اومده باشه😄💜 از ۱ تا ۱۰۰ بهش چند میدین؟🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بازم ازینا بزار
من خیلیییییییییی تستات رو دوست دارم
فرند؟
اگه بنویسم حتما میذارم
میتونی تا اون موقع باقی داستانام که پین هستن رو اگه نخوندی بخونی😄🤍
حتما،بورا 15
من هم آوا ۱۵ ساله
خوشبختم
"پاک کردن اشک"
هقققققق
بچم خیلییییی سختی کشیدددد...
چرا انقدر واقعی مینویسی؟
بیشتر از اینا هم سختی کشیده...
واقعی مینویسم؟!
خیلی واقعی مینویسی
منظورم اینه که جوری مینویسی که من خودمو میزارم جای اونا
انگار واصعا با جشام دیدمشون و درداشون رو حس کردم
واو میدونی الان یه نمه زیادی ذوق زده ام دیگه؟...
میدونممممممم
ولی من حقیتو گفتم
باهاتم شوخی ندارم
۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
خیلی واقعی نوشتی
مرسی 😃💜
هق عالی بود دلم میخواد گریه کنم از بس خوب بود
میگم راستش من داشتم داستان بدون ملاقاتی رو میخوندم ک یهو ب این فکر افتادم چرا یه تکپارتی از بیوگرافی شوگا ب شکل تکپارتی ننویسم؟ بعد اومدم دیدم این داستانو نوشتی اومدم خوندمش اما دیدم تو مایه های همونیه ک میخواستم بنویسم😔
مرسی💜💛
بهش100000000میدمچونزیادیقشنگبود-!💕
توصیفهاتروواقعادوستدارم-!💜
ممنون😃💜
عالی بود💜
۱۰۰۰میدم 😄❤
🥺❤
عالی
مرسی🥺💜
خواهش💜😌
💙💙
بازم عالیه
مرسی🥺💜
😐با تشکر از داستان های زیبایت امروز برای بار دهم گریه کردممم😐
خواهش میکنم😹
ببخشید😅💜
خیلی خوووووب بود اما میتونستی رمانتیک بکنیشـ .
مثلا ت سختی ها یه دختری بهش کمک میکنه و یکم درام ترش میتونستی کنی تا بیشتر از این حالت فکتـ بودن در بیاد و اینطوری قطعا خیلی خیلیییی داستانت طرفدار پیدا میکرد و میتونستی چند پارتیش کنیـ ولی در کل خوب بود💞💞💞
ممنون😃💜
راستش اینو نوشته بودم تا مامانم که به حرفام در موردشون گوش نمیکرد بدم بخونه
برای همین عمدا از روی فکت ها نوشته بودم🙂
راستش از رمانتیک نوشتن زیاد خوشم نمیاد😅ولی اینجورم نیست که ننویسم، اما اینو با هدف دادن به مامانم نوشتم😅
الانم که دارم داستان رمانتیک مینویسم به درخواست یکی از اجی امه😅
اجی هام*
اها در مورد چند پارتی کردنش...
من داستانام رو نصفه رها میکنم برای همین برای دستگرمی تک پارتی مینویسم تا وقتی که به نظرم میتونم یک داستان رو تا اخرش پیش ببرم😅💜
اها چه عالی
فایتینگ
ممنون😅💜💜