
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن
مرینت:گفتم من میخوام کنار پنجره بشینم…شما از اونجا بلند شو هیچ حرفی نمیزد.انگار دارم با دیوار صحبت میکنم هنوز سر پا ایستاده بودم.اینبار دهنم رو باز کردم با صدای بلند:من گفتم… با عصبانیت حرفم رو قطع کرد:شنیدم چی گفتی…کنار پنجره بشینی پایین رو میبینی می ترسی…بشین سرجات حرف اضافه هم نزن…من حوصله ی لجبازی های یه دختر بچه رو ندارم… با اخم نگاهش میکردم وبا حرص پام رو زمین کوبیدم… مهماندار:ا…خانوم شما که هنوز سرپایید بفرمایید بشینید الان هواپیما صعود میکنه… شونه هام رو گرفت و من رو وادار به نشستن کرد…سرگرد پوزخند میزد…اه…ازهمین اول باختم…اما نه کلی کار دارم با این جناب سرگرد…مردک یخی…روزنامه واسه من میخونه اه…حوصله ام سررفت…آخی بغل دستیمون چه دختر خوشگلی داره …یه دختر 10،11ماهه کوچولو با موهای دوگوشی…ای جونم
مرینت: ای جانم…چقدر تونازی خاله… مادر بچه:ممنون …شما نظر لطفتونه… مرینت:واقعا نازه براش یه اسپند دود کنیدحتما…می شه یه کوچولو بغلش کنم؟ مادر بچه:آخه تازه شیر خورده می ترسم… مرینت:نه مهم نیست…مراقبم مادره سری تکون داد و بچه رو داد بغلم…یکم که باهاش بازی کردم احساس کردم بچه داره شیر بالا می اره منم نمی تونستم کاری کنم خب…تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صورتش رو بگیرم سمت لباس سرگرد جونم…اوه اوه…خاله جان چی بود خوردی…فکر پیراهن سرگرد رو نکردی؟ آگرست:اه…اه…این چی بود دیگه؟ مادر بچه:ای وای به خدا شرمنده ام من که گفتم ممکنه… مرینت:نه اصلا خودتون رو ناراحت نکنید اتفاقی نیافتاده که… وای دلم داشت از خوشحالی قیلی ویلی میرفت…
بگیر سرگرد جون نوش جونت 1-1مساوی مادربچه:بخدا ببخشید لباس شو* هر*تون کثیف شد با لبخندی شیطانی گفتم:نه نه شو*هرم عاشق بچه هاست،مگه نه عز*یزم؟ با حرص نگاهم می کرد مجبورشد لبخند بزنه:بله همینطوره…بلند شد که بره لباسش رو عوض کنه:پاتو جمع کن رد شم مرینت:خب رد شو کی کار به تو داره آگرست:اینطوری که نمی تونم پات رو جمع کن مرینت:مشکل خودته همینطوری رد شو آگرست:باشه خودت خواستی…می خواست حرص من و دربیاره کمی به سمتم خم شد……… رنگ پریده من و که دیده بی تفاوت از کنارم ردشد. . چند دقیقه بعد برگشت.اینبار خودم پاهام رو جمع کردم تا رد شه
آگرست:حسابت رو میرسم وایسا… باقیافه مظلوم وحق به جانب گفتم:خب تقصیرمن چیه…اون بچه روتون شیر بالا آرود نه من سر… آگرست:هیــــــــس!مگه قرارنبود دیگه نگی..آرومتر گفت:سرگرد مرینت:خب پس چی بگم؟ آگرست با حرص:اسمم رو صدا کن دیگه… قیافه م رو کج وکوله کردم: ایـــــی…حالا چی هست اسمتون؟ چپ چپ نگاهم می کرد می خواست خرخره ام رو بجوه. با حرص گفتم:چیه نمی تونم که اسم کوچیک همه همکارام رو از بر باشم زیرلب غرید:آدرین
همچنان با خشم بهم خیره شده بود صورتش قرمر بود و رگهای شقیقه اش زده بود بیرون…اما من همه حرفام رو در کمال آرامش میزدم و این بیشتر حرصش رو در می آورد…ایول به خودم…
خیلی خسته بودم سریع رفتم سمت اتاق خواب.آدرین هم داشت تو آشپزخونه آب می خورد.تا در اتاق رو باز کردم فریادم رفت هوا مرینت:نه…لعنتی ها این دیگه چیه آدرین از آشپزخونه فریاد زد چیه؟سوسک دیدی مگه با عصبانیت اومدم تو حال و گفتم برو اتاق رو عوض کن… آدرین: چرا؟ اتاق به این خوبی… مرینت:اصلا هم بدرد نمی خوره…برو عوضش کن آدرین:خیلی هم خوبه از سرت هم زیاده مرینت: برو به اون اتاق نگاه کن بعد ببینم بازم می گی خوبه یانه تو حال ایستادم و رفت به سمت اتاق خواب. با عصبانیت فریاد زد:اه…از این بدتر نمیشه با خونسردی رفتم پشت سرش دست به سینه به در اتاق تکیه دادم مرینت:بازم میگی خوبه یانه؟ تخت دو نفره وای خدای من یعنی مجبوربودم پیش این بخو*ابم؟ ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییی
مرسی
عالیه
پارت بعدی پلیز
مرسی
امروز ۴ تا تست ساختم دیگه نمیتونم فردا میزارم
تنکص
گذاشتم....
تنکص
عالی بود
مرسی 💖
خواهش