زندگی سیاسی و نظامی ۴

انچه گذشت :داشتید با مارلینا میجنگیدین شروع :دارین میجنگید هیچی نمیشموید حالا تفنگ دست شما هست ومارلینا روی زمین و تفنگ رو بهش یه گوشی میزارینتوی گوشتون و :الو سلام کیارانا مارلینا رو گرفتم سربازان رو بفرست بگیرنش

سربازا بعد از گذشت چند دقیقه رسیدن و مارلینا رو بردن من برگشتم سمت امیلی دیگه پیشم نبود خوردم زمین شوان امد سمتم دستم رو گرفت امیلی دود شد تو هوا اون هیچ خوانواده ای نداشت که براش عزاداری کنه اما من بودم من بودم تنهاش نمیزاشتم بلند شدم و رفتم بیرون قبلش به صورت کلیپ نگاه کردم همه تعجب کرده بودن قرصم رو خوردن و رفتم پیش

اکیپ بردمشون خونه هاشون منو شوان و کاترین هم رفتیم خونه هامون اما اما اما جای امیلین خالی بود یه سفره ی عزاداری کوچک براش انداختیم و تا ۲۹ روز همونجا بهش احترام میزاشتیم

اما دیگه باید جمع میشد ولی تو قلبمون بود (نکته پری که تو بغل یه پری دیگه بمیره قدرتش میره توی بدن ان پری میره و ان پری میتونه انو دوباره تشکیل بده )برای همین یه بار دیگه به وجود اوردمش

دوستتون دارم عاشقتونم اگه دوست دارید نظر بدین

بای بای