قلبی از سنگ ۳

گفتم اصلا مهم نیست ما که قرار از اینجا بریم شونه ای بالا انداخت و گفت خود دانی و با هم رفتیم سمت خونه رسیدیم رفتم اتاقم و لباس مو عوض کردم و رفتم تو حیاط تا یکم قدم بزنم که یهو صدای در اومد در و باز کردم که دیدم همون پسری که امروز تو دانشگاه هم دیگه رو دیدیم دایی از پشت سرم گفت خوش اومدین آقای اگراست

از زبان ادرین : دیروز با کلویی صحبت میکردم گفت یکی از دوست های قدیمی پدرم می‌تونه کمکم کنه و منم امروز قرار ببینمش زنگ و زدم همون کسی که امروز تو دانشگاه دیدمش جلوم بود صدایی از پشت سرش اومد و گفت خوش اومدین آقای اگراست گفتم ممنون و وارد شدم

بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم داخل که آقای دوپنچنگ گفت خبر ها راجب پدر تو شنیده بودم ولی فکر نمیکردم واقعی باشه گفتم حق دارید این روز ها شایعه ها خیلی زیاد شده گفت به هر حال هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم چیزی نگفتم که گفت شما و مرینت هم دیگه رو میشناسین

گفتم بله امروز تو دانشگاه با هم آشنا شدیم رو به مرینت گفت میشه بری تا من میام شربت ها رو بیاری بلند شد و رفت با شربت برگشت جلوم گرفت و گفت بفرمایید یه نگاهی بهش انداختم رنگ موهاش آبی بود گفتم ممنون بلو بری

از زبان مرینت : وقتی بهم گفت بلو بری اعصابم به هم ریخت گفتم کجا من شبیه بلو بری گفت رنک مو هات و چشمات آبی که دایی اومد منم به بحث ادامه ندادم و رفتم تو اتاق کاگامی که گفت چه خبر ته گفتم این دیگه واقعاً اعصابم و به هم ریخته گفت کی و میگی

خداحافظ