10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sakora انتشار: 4 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب مثل همیشه سلام عشقیا که دیگه حرفی برام نمونده خب بریم سراغ داستان زیادی زر زدم چیه نشستی منو نگاه می کنی بروووووو خوب چرا نمیری😐😑
که بارون گرفت گفتم من که بهتون گفتم بارون میاد و هممون چتر هامون رو باز کردیم خلاصه وقتی رسیدیم خونمون عین موش آب کشیده شده بودیم که گفتم کسی میخواد بره حموم یوهانا گفت یه نگاهی به سر و وضع ما نگاه کن از نظرت نیاز به یه حموم آب گرم نداریم خلاصه رفتیم حموم اصلی (حموم اصلی حمومیه که توش اندازه ۱۵ نفر جا میشه) خلاصه رفتیم نشستیم پای تلوزیون و بخاری که زنگ خونه رو زدن پاشدم بدم ببینم کیه از چیزی که می دیدم خیلی خوشحال شدم گفتم خاله امینا و پریدم تو بغلش خاله امینا گفت سلام دخترم خوبی گفتم معلومه که خوبم چرا اومدین اینجا گفت من از همون اولشم خدمتکار این خونه بودم فقط به دلیل بیماری از این خونه رفته بودم اومدم کار نا تمامم رو تمام کنم عزیزم من هم کیف و ساکشو گرفتم وگفتم اینجوری نمیشه وارد خونه ماشی خاله خاله امینا گفت از این به بعد باید من رو مامان صدا کنی گفتم چشم مامانی و رفتیم داخل گفتم بچه ها پاشین ببینین کی اومده وقتی بچه ها اومدن گفتم این شما و این مامان امینا یوهانا گفت سلام خاله امینا خیلی وقته ندیدمتون خلاصه بعد از کلی حرف زدن و احوال پرسی من و خاله و یوهانا رفتیم آشپز خونه تا شام رو درست کنیم شام چیز برگر خونگی به همراه یخه مزه دار پودر شده اونم مزه انبه و بلوبری بچه ها هم داشتن میز رو میچیدن خلاصه هممون نشستیم دور میز
که ماری گفت به به چیز برگر خونگی خیلی وقته نخوردم منم گفتم آره دلم لک زد زده برای چیز برگرای خاله .....اممممم......یعنی مامانی 😅😁🙂☺️😊 که اما گفت راستش من هیچ وقت همچین چیزی نخوردم گفتم پس الان بخور گفت خب راستش ما بعد از اینکه مامان بابامون رو از دست دادیم به زور یه کار پیدا کردم تا بتونم پول خوابگاه رو بدم خب از اونجایی که ما پول زیادی نداشتیم هیچ وقت غذای گرون نخوردیم که نیکو با اشک گفت چرا راستش رو نمی گی چرا وقتی که کلی دوست پیدا کردی باز زندگیتو از همه مخفی میکنی خب راستش رو بگو بگو که ما هیچ وقت مامان بابای خوبی نداشتیم بگو که حتی قبل از اینکه بمیرن هیچ پولی برامون نذاشتن حتی خونه رو هم به نام ما نزدن بعد از اون خونه ی ما رو خراب کردن و جاش یه خونه ی دیگه ساختن چرا.......چرا نمی گی که بعد از اون آواره شدیم تو هم با هزار جور بدبختی یه کار سخت ولی پر پول پیدا کردی البته برا ما پر پول بود تا بتونیم تو مدرسه ثبت نام کنیم و بریم تو خوابگاه مدرسه زندگی کنیم چرا نمی گی چند روز بعد از اینکه توی خوابگاه مدرسه مستمر شدیم خانم کلارا و دوستش هم اتاقی ما شدن یه شب که تولد من بود اون و دوستاش من رو به یه جایی بردن تا مثلا برام تولد بگیرن اون شب هم تو سر کار بودی وقتی باهاشون رفتم برای اولین بار احساس کردن یه خانواده دارم غافل از اینکه بدونم همش نقشه بود
بدبخت نیکو 😢😢😢😢😢
من بعد از اینکه غذا رو خوردم مریض شدم و تو هم در به در دنبال پول و کار بودی تا پول دوا درمون من رو بدی چرا نذاشتم حرفش رو کامل کنه که بغلش کردم و گفتم دیگه هیچی نگو اون دوران دیگه تمام شده دیگه نبینم گریه کنی در حالی که حرف میزدم هم اشک می ریختم هم نیکو رو ناز میکردم گفتم تو دیگه یه خانواده داری اینجا هر چیزی که بخوای رو داره تو دیگه امنیت، آرامش، محبت و مهمتر از همه خانواده رو داری دیگه چرا ناراحتی نیکو باز شروع کرد به گریه کردن بعد از اینکه آروم شد همه غذا مون رو خوردیم و رفتیم اتاق اما و نیکو رو آماده کنیم چون از اتاقا کم استفاده می شده و کلی گرد و خاک داره بعد از اینکه اتاق اما و نیکو رو آماده و تزیین کردیم هممون ولو شدیم رو مبل که ماری داد زد ای وای الانه که انیمه مورد علاقم شروع بشه گفتم ایول پس یه کوچولو انیمه نگاه کنیم بعد بخوابیم که البته الان هم نمی تونیم بخوابیم چون هنوز ساعت ۸ حالا چه انیمه ای هست ماری گفت این که خیلی سادس لاو لایو سانشاین گفتم تو هنوز ول کن اون نشدی الان میدونی چندمین باره که داری میبینیش گفت یعنی نمی خوای فصل جدیدش رو ببینی همه گفتیم ها کی فصل جدیدش اومد گفت واقعا از شما بعید بود مخصوصا شما و به من و آلیس و میکاسا و ساکورا نگاه کرد خلاصه کلی انیمه دیدیم و کلی هم قیچی بازی کردیم (بازی ساختگی خودم که باید نقاشی بکشی و نقاشیت رو قیچی کنی و روش صدا بزاری و باهاش بازی کنی مثل عروسک بازیه)که یهو مامانم اومد بالا سرم و گفت کسی دسر نمی خواد گفتم ممنون میشم برامون بیاری و بعد از خوردن دسر بالشت بزی کردیم و رفتیم تو اتاق مامان بابام خونه بالشتی درست کردیم که مامانم از طبقه پایین صدامون کرد من و ساکورا و ماری یه بالشت برداشتیم و گذاشتیم زیرمون و تپ تپ از پله ها افتادیم پایین که مامانم گفت یوکی خانم سر به هوا مواظب خودت باش گفتم ببخشید که زنگ خونه رو زدن گفتم من میرم نزدیک بود تو راه بیفتم ولی خب جلو خودم رو گرفتم در رو که باز کردم لیندو و ادگارد بودن گفتم سلام میخوای بیای داخل یا یکی میخوای لیندو آروم از کنارم رد شد و گفت نه ممنون و دست ادگارد رو گرفت و رفت داخل منم در رو بستم و رفتم داخل مامانم با دیدن لیندو گفت به به چه بزرگ شدی دیگه کاملا برا ازدواج آماده ای گفتم مامان بیخیال چرا برا خودت میبری و پیروزی گفت باشه بعد چشمش به ادگارد افتاد و گفت ایشون کیه لیندو خواست حرف بزنه که من گفتم دوست لیندو و همکلاسی ما گفت عجب منم گفتم خدا بیامرزه کسی رو که مامانم بخواد براش آینده خوشی بساز و بچه ها رو صدا کردم که بریم بالا که مامانم گفت کجا گفتم بریم بالا بالشت بازی دیگه گفت برو همه بالشتایی که داریم رو بیار یه بازی خیلی بهتر دارم گفتم باوشه و رفتم تمام بالشت های موجود رو اوردم مامانم هم از ادگارد پرسید از چه چیزی بدش میاد ادگارد گفت هر چیزی که تلخ باشه گفت که اینطور و رفت کلی قهوه و یه دستگاه با خودش اورد گفتم این دیگه برا چیه گفت بنشینید بهتون میگم گفت بازی از این قراره که من از شما سوال میپرسم اگر دروغ گفتید این دستگاه بوغ میزنه و وقتی بوغ زد شما باید یه بالشت بردارید و طرف رو بزنید گفتم خوب حالا ماجرای این قهوه تلخ چیه گفت و بعد هم کسی که دروغ میگه باید چیزی که بدش میاد رو بخوره که میکاسا گفت من دیگه نمی تونم قهوه تلخ بخورم چون من از قهوه بدون شکر متنفرم ساکورا هم گفت همچنین مامانم گفت بازی بازیه دیگه و با ادگارد شروع کرد گفت آقای ادگارد تو تا الان عاشق کسی شدی ادگارد گفت نه که دستگاه بوغزد
😂😂😂😂
و خیلی خوش گذشت که ساعت ۱۰ ادگارد پاشد و گفت ممنون از مهمان نوازیتون خاله(منظورش خاله امینا می باشد)من دیگه باید برم اگر هم نرم خواهرم من رو میکشه خداحافظ از زبون یوکی گفتم صبر کن منم بیام گفت تو دیگه چرا در حالی که دستام رو زانوم بود و خم شده بودم گفتم میترسم گم شی بچه گفت من که بچه نیستم میتونم بدم خواست دستش رو بزاره رو دستگیره در که دستش رو گرفتم و گفتم چون حیاط ما خیلی بزرگه و یه هزار تو هم داره واسه خودش مامان من میدم این آقا رو تا دم در راهنمایی کنم بای و رفتیم بیرون خلاصه وقتی رسیدیم دم در گفت ممنون بابت راهنمایی اگر نبودی الان گم میشدم خانم خوشگله زدم تو سرش و گفتم میخوای بدی یا یخ میزنی و وقتی آب شدی خواهرت تو رو بکشه گفت این تو یی که داری یخ میزنی با این شلوارک و بلوز آستین کوتاهت گفتم باشه باشه حالا خدا حافظ اونم خداحافظی کرد و رفت منم رفتم داخل که دیدم همه قطار بسته بودن و دارن موهای جولییشون رو می بافن گفتم بدون من ماری گفت اتفاقا منم دارم دنبال کسی میگردم که مثل اما جیق و داد نکنه گفتم باشه و رفتم پشت سر اما که ماری مو های من رو ببافه و من موهای اما رو خلاصه داشتیم شطرنج بازی میکردیم ولی برا حریف ها قرعه کشی کردیم من با لیندو میساکا با آلیس یوهانا با ساکورا هیناتا با نیکو ودر آخر هم ماری با اما بعد از ۲۰ دقیقه من گفتم کیش و مات لیندو گفت ها گفتم درست نگاه کن و خنده مرموزی کردم😏😈😎گفت باشه باشه من باختم و شاهش رو انداخت گفتم هورا که یوهانا گفت دور بعدی میبینمت یوکی خانم و رو به ساکورا کرد و گفت کیش و مات 😊ساکورا گفت خیلی شطرنجت خوبه ها خب منم تسلیم دو نفر اول که سریع تر از همه تمام کردن می رن دور بعدی و با هم رقابت میکنن البته بقیه هم همینجوری بود من با یوهانا میساکا با نیکو ماری و اما هم که قاط زدن و هر دو تسلیم شدن خلاصه من از یوهانا باختم هر چی نباشه اون توی مسابقات شطرنج توکیو نفر اول شده بود برا خودش یه استاده و مامانم اومد به همه ما کیک داد و گفت سریع کیکتون رو بخورید که باید بریم بخوابیم اما هم سریع کیکمون رو خوردیم و رفتیم خوابیدیم💤💤💤💤💤💤🛌
صبح ساعت ۶بیدار شدم و مثل همیشه دست و صورتم رو شستم رفتم پایین دیدم مامانم داره صبحونه درست میکنه تا خواستم حرف بزنم گفت تموم شده برو بقیه رو بیدار کن بعدشم بیا با هم میز رو بچینیم گفتم چشم مامانی و رفتم بقیه رو بیدار کردم میز رو چیدیم و همه نشستیم سر میز که مامانم گفت چشماتون رو ببندید ماهم همین کار رو کردیم بعد از چند دقیقه مامانم گفت حالا چشماتون رو باز کنید من گفتم چه تجملاتی نیکو و اما هم گفتن چه سلطنتی بقیه هم هاج و واج داشتن نگاه میکردن مامانم گفت خب دیگه صبحونه تون رو بخورید که امروز یه روز مهمه گفتم هان گفت امم........اممممم .....منظورم اینه که دیرتون میشه گفتم آخه مامانم.....مامان خوشکلم به این میگن صبحونه یا شام سلطنتی گفت غذاتون رو بخورید یا خودم به خوردتون میدم 😐 ما با همچین قیافه ای 😅گفتیم های ایتاداکیماس(های رو که قبلا گفتم چیه ولی باز میگم های :یه چیزی تو حالتهای چشم و باشه ایتاداکیماس: یه چیزی تو حالتهای بسم الله می مونه )سریع صبحونمون رو خوردیم رفتیم لباس بپوشیم باز هم لباسهای دیروز ولی این دعفه یادم رفت مو هام رو بپوشونم از مامانم خداحافظی کردیم خواستیم بریم بیرون از حیاط که لیندو گفت میخواین پیاده بریم گفتم ما که رانندگی بلد نیستیم گفت منم اینجا هویجم اما گفت منم هویج دوست دارم می تونم بخورمت آلیس هم گفت خدا هوس کردم بده یه گاز بزنم میساکا گفت من عاشق هویجم مخصوصا هویج توی سوپ که ماری گفت همچنین لیندو:بسه بپرین تو ماشین دیرمون شد گفتم باشه داد نزن کرمون کردی آقای راننده خلاصه رسیدیم مدرسه لیندو پیاده شد منم خواستم پیاده شم که لیندو دستش رو واسم دراز کرد درست اینجوری نگاش کردم 😐
که میساکا خورد بهم منم برا این که نیوفتم زمین پریدن بغل لیندو کامل 🍅🍓🍒سریع خودم رو ازش جدا کردم و برای اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم هوی میساکا حواست کجاست گفت ببخشید یوکی چان و پیدا داشتیم از حیاط رد میشدیم که لیندو با میساکا دعواش شد بعد از ۱ دقیقه اما هم بهشون پیوسط من همین جوری داشتم نگاشون میکردم بعد از ۲ دقیقه دست لیندو و میساکا رو گرفتم و گفتم الان ۳دقیقس دارین دعوا میکنین و با خودم تا کلاس می کشوند و جالب اینجا بود که همه به من و لیندو و میساکا زل زده بودن و پچ پچ می کردن خلاصه رفتیم سر کلاس زنگ چهارم داشتیم توی راه رو راه می رفتیم و حرف میزدیم که یه پسر از کنارم رد شد ولی محل ندادم درست همون موقع یه صدای آشنا گفت بعدا می بینمت خانم خوشگله برگشتم تا ببینم اون صدا صدای کیه هیچ نمی دونید چقدر با دیدنش خوشحال شدم( حدس بزنید کی بود )
با دیدنش شروع کردم به گریه و از پشت بغلش کردم و در حال گریه گفتم خوش اومدی گفت اوه اوه یعنی اینقدر دلت واسم تنگ شده خودم رو ازش جدا کردم و گفتم معلومه بزغاله و لبخند زدم ولی هنوز داشتم اشک می ریختم فرد ناشناس :دیگه بسه اشک نریز 😅😊و با انگشت شستش اشکم رو پاک کرد دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم اشکامو پاک کردم و گفتم مارکو سر به هوا منو ۲سال ۹ماه و۱۸ روز تنها گذاشتی خیلی نامردی و دستش رو ول کردم خلاصه رفتیم تو حیاط و وبا هم خرف زدیم که مارکو گفت خب حالا از درست بگو گفتم خب درسامو تا حدی خوب که گذاشتم تو لیست کاندید های انتخابات شورا ی دانش آموزی شدم گفت ایول چه درس خون شدی که هیناتا گفت ما زیادی جوب تورو دادیم تو جواب مارو بده که اما از راه رسید و گفت می بینم که جمعتون جمعه .....اِ مارکو تو اینجا چکار میکنی الان نباید دفتر مدیر باشی گفتم تو از کجا برادرم رو میشناسی گفت اِ نمیدونستم برادرته 😃☺همکلاسیمه روم رو سمت مارکو کردم و گفتم حالا ماجرای دفتر چی هست گفت میخوای بدونی گفتم آره چرا که قیافه ی همه ما در اون لحظه( 🌟~🌟 )گفت خب خانم مدیر منو صدا کرده بود برای اینکه اسمم رو برای شورا بنویسن ومن هم درجا قبول کردم گفتم از تو بعیده که سریع یه چیز رو قبول کنی گفت بزار حرفم رو بزنم و ادامه داد قبل از اینکه قبول کنم بهم لیست کاندید های انتخابات شورا ی دانش آموزی رو داد با خودم گفتم یا علی امسال چقدر دانش آموز نخبه داریم تا چشمم به اسم تو و لیندو افتاد قبل از اینکه خانم بگه قبول میکنید گفتم قبول می کنم چون امکان داره رای بیاری و قبول شی پس گفتم منم بیام تا یه محافظ تو شورا داشته باشه 😅😐هر چند که با پای خودت تو دام گرگا افتادی منن با همچین قیافه ای گفتم ممنون داداشی یه نگاه به ساعت ماری انداختم ماری گفت نگاه داره گفتم ۱۰ دقیقه مونده به زنگ منم باید برم دست به آب بای یوهانا گفت منتظرتیم گفتم باشه و رفتم داشتم بر می گشتم که باز خانم کلارا یه تکونی (چون میدونستم این کار حرسشو در میاره 😜)به موهام دادم وگفتم باز چته 😐😒
گفت فکر نکن کار صبحت رو ندیدم با خودم گفتم منظورش دست گلیی که صبح به آب دادم و پریدم بغل لیندو همش هم به لطف میسا خانم(میساکا رو میسا صدامیزنن) گفتم آها اونو میگی از عمد که نبود میساکا خواهر لیندو بهم خورد منم افتادم بغلش مشکل داری گفت باشه پس اینو میخوای چیکار کنی که یکی از دوستاش اومد وسط از قیافه معلوم بود خیلی عصبی بود از عصبانیت قرمز شده بود گفتم تو دیگه چته قرمزی گفت خودت بگو ......با چه جراتی هم پرید بقل مارکو گفتم مشکل داری گفت آره گفتم یعنی این روزا بغل کردن برادرت هم ممنوع شده برادری که بعد از ۲ سال و ۹ ماه و ۱۸روز دیدیش😐 گفت ها چی شد برادرته گفتم بله مشکل داری گفت آخه اصلا قیافه هاشون بهم نمی خوره 😄😅😆گفتم خب معلومه چون برادر ناتنیمه گفت ها عجب پس من رو ببخش و روش و سمت کلارا کرد و گفت کلارا من دیگه مشکلم رفع شد که کلارا گفت ولی من هنز کارم با تو تموم نشده چشم رنگی و یه پوزخند زد و رفت منم هاج و واج رفتم پیش بقیه که صدای جر و بحث شنیدم گفتم هوی شما ها چی شده اینقدر جر و بحث می کنید که ماری گفت ازش میخوایم که لیست کاندید ها رو به ما نشون بده ولی نشون نمی ده میگه تا تو بیای گفتم من که اومدم مارکو گفت پس اعلام می کنم و یه کاغذ از جیبش در آورد و گفت اعلام میکنم خانم یوکی _آقای میکا _آقای میکائل برادر میکا_لیندو _ادگارد_جک_میرای خواهر ادگارد _اما_رینکو _ کوتوری _شیکی _ آیکو _هایاکا _کانامه ما صداش کاناپه برای شوخی البته ولی پیشنهاد میکنم اینطوری صداش نکنید که اخلاقش شخمی میشه گفتم بعدی رو بگو تو ادامه داد
روتو _تام _هیماواری _هایونو _ یونو _هیرومی گفتم یا خدا چقدر زیادن اونم با تو که حساب کنیم میشه ۱۹ تا 🙄 (بچه ها چطوره یه کوچولو پارازیت بندازم پارازییتتتتتتت😅😆😜)شما (مسخره)من(تقسیر منه که ساعت ۵:۳ دارم براتون داستان می نویسم)که یهو زنگ خورد گفتم فکر کنم زنگ آخر ببینمت بای و با بچه ها رفتیم سر کلاس نشستم سر جام که خانم اومد تو سلام کرد و گفت خانم هارونو شما نسبتی با آقای مارکو کارن دارید گفتم نه ولی برادر ناتنیمه گفت پس چرا بغلش کردین گفتم آخه تقریبا ۳سال برادرم رو ندیدم گفت پس که اینطور پس بریم سراغ درس ولی من تمام مدت حواسم پرت بود و توی این فکر بودم که اون روز توی پاساژ اون صدا صدای کی بود و از این جور چیزا که زنگ خورد من که تو عالم خودم بودم و کلاس خالی شد و فقط بچه ها بالا سر من منتظر بودن که ساکورا با صدای بلند گفت تو این عالمی دختر گفتم ها.......چیه.......چیشده شده اصلا چرا داد میزنی گفت الان ۳ دقیقس که تو عالم خودتی گفتم ای وای خاک بر سرم کنن و وسایلم رو جمع کردم رفتیم تو حیاط که دیدم لیندو ، مارکو ،ادگارد و جک دارن باهم حرف میزنن گفتم هوی شما ها چی شده اینقدر جر و بحث می کنید مارکو گفت چون قراره بریم اردو بعد از اینکه شورا تشکیل شد و مثل همیشه قراره اعضای شورا توی یه اتاق یا یه خونه بخوابن گفام مگه قراره کجا بریم گفت قراره بریم ساحل و توی خونه های ساحلی مستمر شیم و تو هر اتاق۳یا۲ نفر موجود میباشند گفتم ها .........😢داداشی برام دعا کن نرم تو شورا گفت عزیزم من که تعین تکلیف نمی کنم بعدشم اگر تو بری باید منم بیام گفتم آخ جون جک گفت چقدر سر خوشه این گفتم ها من سر خوشم یا تو بچه پولدار گفت غلط کردیم ولمون کن فقط گفتم هان من که نگرفتم که ولت کنم گفت باشه باشه ولم کن دیگه از اون طرف مارکو چقدر زود پسر خاله شدن ادگارد آره راست میگی لیندو شورشو در اوردن خلاصه بعد از یه جنگ جهانی رفتیم خونه من در جا که ولو شدم مارکو گفت بایدم ولو شی بعد از اون جنگ جهانی که به پا کردی گفتم ممنون در ذهن مارکو این نگرفت من چی گفتم که پاشدم و گفتم کسی میخواد بره استخر آب بازی اما گفت من پایم یوهانا منم میسا منم پایم هینا (هیناتا)حاظر ماری پایه تر از منم دیدی نیکو خب وقتی خواهرم و بقیه هستن چرا که نه منم میام ساکورا اگر آب گرمه میام خلاصه همه رفتن تو استخر ولی من رفته بودم تو اتاقم تا لباس شنا بردارم و از پله ها امدم پایین گفتم مارکو تو نمیای گفت جمع دخترونس گفتم میای یا خودم میکشونمت گفت نه گفتم باشه هر جور میلته ولی بیخیال بای و رفتم تو سالن استخر همه نشسته بودن آب بازی میکردن ولی چون فضا خیلی بزرگ بود صداشون منعکس می شد گفتم هوی ماری آمده ای گفت چه جورم یه تخته برداشتیم و رفتیم(همون تخته هایی که آدم رو روی آب نگه می داره )توی سرسره آبی و از اونجایی که انتهای سر سره با سطح آب ۱ متر فاصله داشت با یه پرش بلند افتادیم تو آب ولی بخاطر تخته ها سریع برگشتیم رو سطح آب میساکا گفت هوی شما بدون من گفتم خب بیا برا چی دیگه وایسادی بیا خیلی حال میده
خب عشقیا امیدوارم که از این قسمت هم خوشتون آمده باشه که قسمت بعد خیلی باحاله😄😃😉بابای😊🤗🙋♀️💕💕💖💗💝💞💕💖💗💝💞
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
قصد گزاشتن بعدیو نداری😐💔😢
راسی پارت جدید زندگی عجیب من اومد بخونش زینب جون
بعدیرونمیزایاینروزاکساییکهداستانخوبدارننصفهرهاشمیکنن
مثل همیشه عالییییییی
قشنگ بود 😍😍😍😍😍
همه ی پارت های این داستانت رو خوندم خیلی قشنگ بودن 😍😍👍🏻👍🏻
منتظر پارت بعدی هستم
عالی عالی
💖بعدی رو میخواممم زی زی جونی *_*💖
مثل همیشه عالی و فوقالعاده بود