
اولین داستانم هست قبلا یک داستان نوشتم منتشر نشد امیدوارم این یکی منتشر بشه🙏 #سرنوشتp¹
(این پارت رو کم مینویسم تا قلقش دستم بیاد).....معرفی:خوب در کل زندگی مرینت و آدرین با هم جا به جا شده یعنی الان پدر مادر مرینت گابریل و امیلی هستن و پدر و مادر آدرین تام و سابین هستن. از زبان مرینت: من مرینت آگراست هستم ۱۵ سالمه پدرم طراح مد هست تو ۱۴ سالکی مادرم رو از دست دادم من منطقی رفتار میکنم و خونسردم من از طراحی خوشم میاد درست مثل پدرم (تا حالا به این نکته دقت کرده بودید؟) من توی خونه درس میخونم از وقتی مادرم مرد دیگه پدرم مثل سابق نیست و به من اجازه نمیده برم بیرون من زیاد صحبت نمیکنم به تنهایی عادت کردم و نمیتونم با دیگران به خوبی ارتباط برقرار کنم خلاصه کم کم خودت میفهمید اخلاقم چطوریه... #سرنوشت p²
(بچه ها چون اسما شون به فامیلای جدید شون نمیخوره اسما رو عوض میکنم اسم مرینت از این به بعد آلیسهستآلیس آگراست اسم آدرین میشه ماتیاس دوپن چنگ هست) من ماتیاس دوپن چنگ هستم ۱۶ سالمه اسم پدرم تام اسم مادرم سابین هست پدرم فرانسوی و مادرم چینی هست من خیلی بازیگوش هستم (از همه لحاظ) وقتی یک چیز رو بخوام بدستش میارم هرکی بهم بدی کنه سه برابر تلافی میکنم😠من خودخواه و کمی مغرور هستم زیاد مهر و محبت نمیکنم مگر اینکه کسی بهم کرده باشه (پدر و مادرشم شیرینی فروشن گفتم واسه کسایی که نمیدونن) #سرنوشت p²
شروع داستان... از زبان آدرین از خواب بیدار شدم آماده شدم صبحانه خوردن و راهی مدرسه شدم همه بچه های کلاس از من میترسن منم احساس غرور میکنم معلم آوند سر کلاس و گفت آمروز شاگرد جدید داریم.... روز قبل از زبان آلیس: پدرم بهم گفت که میخواد امسال من رو آزمایشی بفرسته مدرسه منم خیلی تعجب کردم و گفتم باشه صبح بیدار شدم آماده شدم رفتم طبقه پایین و صبحانه خوردم و بادیگاردم من رو رسوند مدرسه معام گفت امروز شاگرد جدید داریم منم رفتم داخل و خودم رو معرفی کردم من آلیس آگراست هستم و خوشحالم که با شما هم کلاسی هستم. معلم گفت میز اول کنار آدرین بشینم و از آدرین خواست درس های قبلی رو باهام کار کنه اونم قبول کرد من چیزی در این مورد بهش نگفتم و منتظر موندم خودش بحث رو باز کنه
( بچه ها ببخشید یک جاهایی سوتی دادم گفتم آدرین اسم آدرین همون آدرین میمونه چون یکم اسمش سخته) دیدم همه دارن از آدرین اطاعت میکنن و ازش میترسن خواستم بدونم جریان چیه ولی نخواستم از کسی بپرسم واسه همین چند دقیقه به کار ها شون دقت کردم که دیدم منو صدا زد و گفت: هی خانم خوشگله بیا اینجا رفتم و گفتم چی میخوای؟ گفت: چیشده زل زدی به ما گفتم: به تو هیچ ربطی نداره گفت الان ربطش رو بهت نشون میدم و خواست من رو بالشت بزنه که جا خالی دادم بعد خواست بزنه به پام تا بیفتم و منم پریدم سمت عقب خلاصه که اون میزد و من جاخالی میدادم تا جایی که اون خسته شد و منم بهش گفتم: دست بالای دست بسیار است اونم خیلی اعصبانی شد بعد زنگ خورد و همگی رفتیم سر کلاس
بعد از مدرسه.... رفتم خونه پدر ازم پرسید نظرت راجب مدرسه چیه گفتم جالب بود. گفت چیزی رو داری ازم پیدا میکنی: نه اگه چیزی بود میگفتم. از زبان راوی داستان: یک هفته گذشت و همیشه اونا هر زنگ تفریح میومدند و میخواستند آلیس رو بزنن اما نمیتونستن تا یک روز که آدرین خیلی اعصبانی شد به گروهش گفت که ازش اطلاعات جمع آوری کنن مثلا کی میره کی میاد کجا زندگی میکنه و از این جور چیزا.... از زبان آدرین: بعد از یک هفته اطلاعات آوردن و گفتن که به جز وقتی که میاد مدرسه بیرون نمیره مگر اینکه به جایی دعوت شون کنن پدرش طراح مد معروف گابریل آگراست هست و....... و خلاصه گفتند که شانس زیادی نداریم منم گفتم میتونید برید
از زبان گابریل یک هفته از مدرسه رفتن آلیس میگذره اما احساس میکنم یک چیزی رو داره ازم پنهان میکنم واسه همین به یک نفر گفتم توی کلاس و حیاط مدرسه بزاره و منم داشتم با تبلتم به دوربین ها نگاه میکردم وقتی زنگ تفریح شد دیدم چند تا پسر دارت به سمت آلیس میرن با دقت بیشتری نگاه کردم دیدم اون پسرا میخوان آلیس رو میزنن و آلیس هم جا خالی میده ولی یکی از پسرا محکم زد تو صورت آلیس جوری که آلیس افتاد اعصبانی شدم و به ناتالی گفتم هر وقت عالیس اومد بگو بیاد تو اتاقم ناتالی: بله قربان. بعد از مدرسه برگشتم خونه ناتالی لی گفت پدرم گفته برم تو اتاقش باهام کار داره تعجب کردم یعنی چیکار داره؟ این داستان ادامه دارد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسماشون رو عوض نکن همین مرینت ادرین خوبه
عالی بود
شاید منو نشناسی ولی من با بدبختی اکانتت رو پیدا کردم
اسمت چیه؟
شاید من یخمک محفل سری باشم ناری جانم🤫
چی😱اصلا خشکم زد چطور ممکنه🥶😱
چی کارم داری؟راستی چرا از ضحا اکانتم رو نگرفتی😶
چی😱اصلا خشکم زد چطور ممکنه🥶😱
یعنی چی😐
چطور ممکنه؟😐
راستی چرا از ضحا اکانتم رو نگرفتی😶
باهام لج گرفته نداد😐
خوب چکار داشتی
یعنی چی😐
چطور ممکنه؟😐
بی مزه😑
بی مزه😑
اره همه میگن😐
آقا جوری میگی چیکار داشتی مگه چیکار میتونم داشته باشم نشستم پشت لپ تاب دارم به در نگاه میکنم😐
هیچی گفتم بیام یه حالی احوالی بپرسم 😐
یعنی داری میگی داشتی دنبالم میگشتی که احوال پرسی کنی آخه منطقیه؟😐تو گفتی و منم باور کردم
چیه اگه پروفایلتو پیدا نمیکردم میرفتم به یه نفر که اسمش مثلا هست میگفتم سلام روژان؟!😐
من که نفهمیدم ولی باش
میشه پارت بعدی رو بزاری
داستانت خیلی خوبه
دیروز گذاشتم
واوووووو جالبه😇
ممنون😍😍😍
عالی بود خیلی کنجکاو شدم درمورد داستانت😁
خیلی خوشحالم که خوشت اومد❤😚