
سلامی دوباره به تمامی کسانی تست های من رو نگاه کرده و نظر میدن.امیدوارم از این پارت هم خوشتون بیاد😙😙😙😙😙😙لطفا نظر بدین که اگه ندین ناراحت میشم😢😢😢😢😢😢
از زبان آدرین:من پیتزا رو سفارش دادم و به مرینت گفتم بریم پایین اول عصرونه بخوریم.پیتزا قراره شب بیاد.مرینت گفت چشم پادشاه قلب من.پیشی خوشگل من.😍😍😍😍😍من گفتم مرینت من قرصام رو سر و ته خوردم یا تو.همیشه من شروع می کردم نه من.مرینت گفت چیه دوست نداری دلبری عشقم رو بکنم باشه نمیکنم اصلا تو کی هستی؟😆😆😆😆😆من گفتم حالا من رو نمیشناسی.بیام دوباره همون کار رو انجام بدم من رو یادت بیاد.😈😈😈😈مرینت یک لرز کوچیک کرد و گفت اوه تازه یاد اومد کی هستی😨😨😨😄😄😄😄تو پیشی خوشگل ناز منی که چشمای سبزش منو کشته.منم گفتم بد شد که یادت اومد😈😈😈😈😈مرینت گفت میخوای بریم اون دوتا کفتر که نه کفتار عاشق رو بیدار کنیم😃😃😃😃من گفتم بله که میام کفشدوزدوزی من😍😍😍😍مرینت گفت به من نگو کفشدوزدوزی😠😠😠😠😠منم رفتم سمتش و ب،غ،ل،ش کردم و ب،ل،ن،د،ش کردم و انداختمش رو ت،خ،ت و خودمم رفتم ر،و،ش.مرینت که ترسیده بود گفت آ....آ....آدرین.....ل....ل....لطفا😨😨😨😨😨😨😢😢😢😢.من گفتم نقطه ضعفت پس اینه😈😈😈😈😈مرینت گفت نه خیرم😞😞😞😞من گفتم پس.....که مرینت حرفم رو قطع کرد و گفت لطفا دوباره نکن😢😢😢😢بعد چشماش رو ملوس کرد.منم که طاقت نیاوردم بلند شدم.
من گفتم چشمات منو کشته بانوی من.😍😍😍😍چشمای آبیت مثل یک دریاییه که آدم توی اون غرق میشه.مرینت گفت چشمای تو هم اونقدر کشنده هست که باعث شد عاشقت بشم.من گفتم حالا بلند شو بریم اون دوتا به قول تو کفتار رو بیدار کنیم.راستی چرا بهشون میگی کفتار؟مرینت گفت چون اون دوتا میخواستن من و تو رو دست بندازن.ما رفتیم سمت اتاقشون و دیدیم یک جوری تو ب،غ،ل هم خوابیدن که آدم دلش نمیاد بیدارشون کنه.ولی باید بیدارشون میکردیم.مرینت گفت ماریا،آلفرد بیدار شین.دیدیم بیدار نشدن.من گفتم یک فکری دارم.رفتم وسطشون و صدام رو کلفت کردم و گفتم آقای آلفرد رابرتسون آیا خانم ماریا رو به همسری میپذیرید؟آلفرد گفت بله.من و مرینت خندمون گرفت.بعد گفتم خانم ماریا دوپن چنگ آیا آقای آلفرد را به همسری خود میپذیرید؟ماریا گفت بله.دیدم مرینت داره میمیره از خنده.بعد به مرینت گفتم گوشیت رو در بیار و عکس بگیر.بعد گفتم حالا با قدرتی که به من داده شده شما را زن و شوهر اعلام میکنم.بعد آلفرد و ماریا تو خواب همدیگه رو ب،و،س،ی،د،ن.مرینت هم عکس گرفت.
بعد یهو چشمای هر دوتاشون از حدقه زد بیرون و سرخ شدن.من و مرینت که تا اون موقع بزور خودمون رو نگه داشتیم شروع کردیم به قهقهه زدن.اون دوتا هم بلند شدن و ما رو بدجوری ناه میکردن.منم برای اینکه نیان سرغم گفتم مرینت به شما گفت کفتار های عاشق چون دیروز به ما حقه میخواستین بزنین.ماریا آلفرد هم افتادن دنبال مرینت بعد یک گدشه گیرش آوردن.از زبان مرینت:یک گوشه گیر افتادم.بعد دیدم آدرین داره میخنده.منم یک فکری به ذهنم رسید.بهشون گفتم اگه جلوتر بیاین عکس ب،و،س،ت،و،ن رو send to all میکنم تا تمام مردم دنیا ببینن آقای آلفرد رابرتسون یک گرل فرند داره.هر دوتاشون گفتن غلط کردیم.من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم باید یک کاری انجام بدین.اون دوتا گفتن چه کاری؟من گفتم آها شما باید آقای آدرین آگرست رو بگیرین و ببرین تو اتاق ما و ببندین به صندلی.آدرین هم گفت عزیزم عشقم بانوی من کفشدوزک من میشه من رو ببخشی؟من گفتم اگه تو هم من رو میبخشیدی شاید میبخشیدمت.بعد آلفرد و ماریا گرفتنش و بستنش به صندلی تو اتاق و بعد از اتاق رفتن بیرون.
آدرین گفت مرینتم میشه بازم کنی؟من گفتم نه نمیشه بازت کنم.آدرین گفت پس منم خودم رو آزاد میکمم.پلگ کجایی؟پلگاومد بیرون و گفت چیه؟چه خبره؟من گفتم آدرین اینکار رو نکنیا.همینطوری عقب عقب میرفتم.آدرین گفت 😼پلگ کلوز اوت😼بعد طناب رو پاره کرد و با یک لبخند خیلی موزیانه اومد جلو و من رو گرفت.منم گفتم آدرین میخوای چیکار کنی؟دوباره اینکار رو نکنی.آدرین گفت پس من رو میگی که به صندلی ببندن آره.من گفتم محض شوخی بود.کت نوار من رو گرفت و برای یک ساعت دوباره اونکار انجام داد(حالا منظورم از اونکار کاری بود که چند دقیقه پیش انجام داد پس منحرف نشین)ایندفعه دیگه کلا جون نداشتم.آدرین هم به حالت اول برگشته بود.آدرین هم نفس نفس میزد ولی من وضعم بدتر بود.از بس خسته بودم همونجوری خوابم برد.از زبان آدرین:بعد از یک ساعت خوشگذرونی و تفریح مرینت از بس خسته بود جونی تو بدنش نبود و یکدفعه خوابش برد.بعد ل،ب،ش رو ب،و،س*ی+د،م و رفتم پایین.ماریا گفت چجوری خودت رو باز کردی و مرینت کو و یک ساعت داشتین چیکار؟من گفتم تبدیل شدم و اون بالا خوابیده و داشتیم یکم تفریح میکردیم.به شما هم پیشنهادش میکنم چون خیلی خوش میگذره فقط انرژی خانمتون مثل مرینت تموم میشه.
آلفرد گفت چطوره منم یک امتحانی بکنم؟نه ماریا؟ماریا گفت به طور قاطع میگم نه خیر و اگه قصد انجام همچین کاری رو داشته باشی منم ضد حمله میزنم.آلفرد گفت ببخشید ضد حملتون چیه بانو؟ملریا گفت حالا بعدا بهتون میگیم.من گفتم میگیم؟ماریا گفت مرینت رو میگم.من گفتم مرینت که اون بالا پخش شده دیگه تکون هم نمیتونه بخوره.یهو یک یویو دورم پیچیده شد.برگشتم دیدم مرینت تبدیل به لیدی باگ شده و میگه حالا من پخش شدم و نمیتونم تکون بخورم.آلفرد گفت من یکی کنار میکشم.ماریا گفت آفرین عزیزم.لیدی باگ گفت حالا آدرین خان به سمت برج آزادی.من گفتم برج آزادی برای چی؟لیدی باگ گفت خودت میفهمی.بعد من رو برداشت و برد بالای برج آزادی و آویزونم کرد.من که ترسیده بودم گفتم م....م....مرینت عشقم جون من جون خودت من رو بیار بالا دارم زهرترک میشم.لیدی باگ گفت من چقدر بهت گفتم نکن هی با ترس و لرز گیگفتم نکن التماست رو میکردم تو ول نمیکردی.من گفتم حالا تا کی میمونیم؟لیدی باگ گفت تا فردا صبح.من گفتم چیییییی؟نههههههه.
فردا صبح از زبان لیدی باگ:آدرین رو کشیدم بالا و گفتم دیگه.....اون گفت از اینکارا نمیکنم بانوی من.بعد باهم رفتیم خونه.آلفرد و ماریا گفتن یعنی اینقدر اعصابت خورد بود؟من گفتم اتفاقا اگه عاشقش نبودم تا امشب نگهش میداشتم.آدرین گفت چه شانسی آوردم.آلفرد گفت پس خوبه که......ماریا حرفش رو قطع کرد و گفت اگه میخوای بگی که خوبه من یویو ندارم اینو بدون که حساب تو رو هم مرینت میرسه.منم یک لبخند شیطانی زدم بهش.آلفرد گفت آقا اصلا حساب نیست.آدرین زیر لبش گفت چرا من یویو ندارم؟منم شنیدم و گفتم آدرین چیزی گفتی؟آدرین ترسید و گفت نه عشقم.منم گفتم خوبه.بعد یهو زنگ در رو زدن.آلفرد در رو باز کرد و دید.....
دیدیم پستچی اومده.پستچی گفت شما دوتا نامه دارین.آدرین گفت چرا تلفون نزدن مگه قحطیه.دوتا نامه رو آلفرد آورد که یکیش برای ماریا بود و یکیش هم برای آدرین.آدرین نامه رو خوند و گفت پدرم میگه باید برم درباره یک موضوع مهمی باهاش حرف بزنم برام هم برای امشب بلیط گرفته و گفته که تنها برم.منم گفتم قبوله برو حتما مهمه که میگه من نیام.ماریا گفت پدر و مادرم نامه نوشتن و گفتن که میخوان من و آلفرد رو ببینن.برای امشب هم بلیط برامون گرفتن.منم گفتم پس من قراره تنها بشم.آلفرد گفت میخوای تو هم با ما بیا.من گفتم نه نیازی نیست شما ها برین منم خودم رو یکجوری سرگرم میکنم دیگه.از زبان آدرین:شب سوار هواپیما شدم و بعد از چند ساعت یعنی ساعت نه و نیم صبح رسیدم.رفتم خونه پدر و مادرم اونا هم اومدن استقبالم.منم اومدم توی خونه.مادرم گفت آدرین چه خبرا از نیویورک و بچه ها؟من گفتم ممنون همه خوبن.
من گفتم حالا تفره نرین میشه بگین کاری که داشتین چی بود؟پدرم گفت ما که کاری نداشتیم باهات.من گفتم منظورتون چیه شما برای من نامه فرستادین که بیام اینجا تا درباره یک مسئله مهم حرف بزنیم.مادرم گفت ما که نامه نفرستادیم.من گفتم پس اون نامه رو.....وای نه.پدرم گفت چیشده؟من گفتم مرینت الان تو نیویورک تنهاست چون برای آلفرد و ماریا هم نامه اومد و اونا رفتن چین.مادرم گفت مرینت تو خطره.من گفتم صبر کنین به آلفرد زنگ بزنم.....از زبان ماریا:بالاخره رسیدیم به چین و رفتیم به خونه پدر و مادرم.اونا گفتن چرا سر زده اومدین؟من گفتم شما نامه فرستادین که ما بیایم.اونا گفتن ما که هیچ نامه ای نفرستادیم.یهو گوشی آلفرد زنگ خورد.آلفرد هم برداشت و با یک قیافه وحشت زده گفت ماریا بدبخت شدیم میخوان مرینت رو بدزدن همش تله بود.من گفتم ببخشید پدر و مادر ما باید بریم چون دختر دایی مرینت تو خطره.اونا گفتن چی؟سریعتر برین.
از زبان لایلا:حالا وقتشه.وقتشه که انتقاممون رو از لیدی باگ بگیریم مگه نه کاهن اعظم.کاهن اعظم گفت بله البته.و اونا راهی خونه مرینت اینا شدن چون مرینت اونجا تنها بود.از زبان مرینت:رفتم طبقه بالا جای جعبه معجزه گر ها رو عوض کردم تا اگه کسی اومد تا معجزه گر ها رو پیدا کنه نتونه دستش به اونا نرسه.رفتم و همینکار رو کردم.یهو دیدم که کاهن اعظم و شاگرداش اومدن اینجا.منم تبدیل شدم و گفتم شماها چجوری جون سالم به در بردین.کاهن اعظم گفت با بدبختی و حالا وقت انتقام گرفتنه.فکر کنم تا الان عشقت و دوستات باید فهمیده باشن که این یک تله هست.حالا زودباش جعبه معجزه گر ها رو بده به من.منم گفتم زهی خیال باطل.اگه میتونی پیداشون کن.بعد از کلی جنگ چون من ضعیفتر بودم شکست خوردم و اونا من رو بردن به مقرشون.
آنچه خواهید دید:دیر رسیدیم اونا بردنش......چجوری زنده موندن......جعبه معجزه گر ها رو میخوام.......اگه عشقت رو دوست داری.......من همیشه میخواستم تو خوب باشی.......بهت پیشنهاد دادم ولی قبول نکردی........شاید بخشیدمت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مگه آدرین چیکارش میکردم که میگفت نکن😂😂
سلام با ارض پوزش یک ساعت چیکار کردن من نفهمیدم اخه گفتی مرینت خسته شد
ببخشید آخه عدم تایید میزنه
عالیییی بود💟 پارت بعدی رو کی میزاری؟
پارت بعدی که نه پارت های بعدی رو هم گذاشتم ولی یک هفته هست که توبررسی هستن.
داستان هات واقعا عالیه من تازه از دوشنبه شروع به خوندن کردم و امروز تموم شد اها راستی چرا پارت ۹ نیست ؟
پارت ۹ رو عدم تایید زد ولی دوباره گذاشتم