داستان فوتبالیست ها

سلام به دوستان و همراهان عزیز امروز میخواهیم یک داستان بخوانیم قراره پارت اول این داستان جذاب رو بخونیم این پارت اول هست و قراره ده تا پارت داشته باشیم بریم سراغ تست

من به توپم همیشه علاقه داشتم و همیشه با توپم بازی میکردم همیشه با توپم دوست بودیم یک روزی توپم منو نجات داد

توپم یک دفعه رفت به خیابون رفتم بیارمش پدر و مادرم متوجه صدای کامیون شدند اومدن دیدن من وسط خیابون دارم توپم رو میارم

پدرم:《سوباسا》توپ مثل یه بالش عمل کرد. چند سال بعد صبح شده بود. بیدار شدم با خودم گفتم برم استادیوم فوتبال از چند تا استادیوم رد شدم

باخودم گفتم:《همه ی ورزش ها خوبن ولی نه به خوبی فوتبال》 وقتی رسیدم به استادیوم یه دعوایی از سر گرفته بود

دعوا این بود که یه دروازبان به تیم شاهین میگفت که من میتونم هر شوتی که بیرون از محوته جریمه زده بشه رو میگیرم

اونا هم بهش حسادت میکردن کل اعضا یه شوت زدن ولی نتوانستن کاپیتان ورزش پرتاب نیزه اومد و می خواست نیزه پرتاب کنه

روی نیزه رو پوشانده بود تا دروازه بان طوریش نشه نیزه رو پرتاپ کرد ولی باز گل نشد دروازه بان خندید و رفت

رفتم زمین با کاپیتان تیم شون صحبت کردم گفتم:《اسم اون دروازبان چی بود》گفت:《اسمش باکی بایاشی هست》

گفت :《اسم تو چیه؟》گفتم :《اسم من سوباسا اوزارا ست راستی سم تو چیه؟》گفت:《اسم من ایشی زاکی ریو هست》گفتم:《من میخواهم به اون گل بزنم》

گفت:《بزک نمیر بهار میاد کمبجه و خیار میاد اون حتی شوت کاپیتان پرتاب نیزه رو گرفته. باشه شاید بدونم کجا زندگی میکنه》

رفتیم به بالای کوه روی توپ نوشتم دعوت به مبارزه با تمام توانم توپ رو شوت کردم درست رفت توی حیاط باکی بایاشی

یه مرد شوت منو دید. باکی باشی دعوت به مبارزه رو خواند مرده رفت سراغ حیاط باکی بایاشی.

باهم رفتیم به زمین باکی بایاشی داشت اون پیام من رو میخواند و فکر میکرد مرده هم باهاشون میومد و اون هم فکر میکرد

رسیدن باکی بایاشی گفت:《تو این رو نوشتی》آخه اسمم رو نوشته بودم.گفت:《پس این رو بگیر 》و بایه شوت برش گردوندم

رفتیم زمین کفش نداشتم کفشش رو داد به‌ من گفتم:《ممنون》گفت:《نیازی به تشکر نیست》