
اومدیم رسیدیم قصر کت گفت امشب رو پیش عشق زندگیم میمونم با لحن خستگی ولی با خوشحالی گفتم پیشه عشقت بمون خوشحال میشه ولی یه خمیازه کشیدم و گفتم خستههههههههه دیگه نفهمیدم چی شد صبح بیدار شدم دیدم کت دستش لای مو های منه و خوابش برده وای خدا چقدر بامزس بلند شدم یه بوسه روی گونش زدم که تو خواب اسمم رو صدا زد رفتم تو اتاق اناهیتا لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین دیدم مادرم اومد و گفت دخترم گفتم جانم مادر گفت کت قراره امروز بهت یاد بده چجوری از قدرت هات استفاده کنی امممم کت کجاس گفتم ام خجالت کشیدم ولی دروغ نگفتم گفتم تو اتاقم خوابه یه لبخند دندون نمیایی زد و گفت باشه بزار بخوابه دیشب حتی یه لحظه هم از رو تو چشم بر نداشت لبخند دندون نمیایی زد و گفتم مامان فکر کنم من بدون قدرت همه رو هیپنوتیزم کنم خندید و گفت چرا که نه از زبان کت بیدار شدم دیدم مرینتم نیست پاشدم رفتم پایین دیدم داره با اناهیتا میگه و میخنده ادامه دارد....
همین جوری محو خنده هاش بودم که یه فکری به ذهنم رسید رفتم پیشش و روم رو کردم اون ور خب دلم ناز کشیدن میخواست مثلا گربه عم ها بعد اناهیتا رفت تو اتاقش من و مرینتم تنها شدیم که امم پیشم نشست و دستش رو کرد تو مو هام و گفت پیشی لوس من چطوره به لب هاش زل زدم و گفتم یه خورده دیگه نازش رو بکشی میفهمی گفت خیلی ممنون قصد ندارم بفهمم خندم گرفت بعد که فهمید شوخی کردم خیالش راحت شد بعد گفتم مرینت امروز باید رو قدرت هات کار کنیم گفت من نمیدونم قدرت هام چیه گفتم اشکال نداره میفهمی قدم اول یه لباس سفید بپوش رفتم پوشیدم یه لباس دامنی بود عکس میدم و اومدم کت گفت قدم دوم باید تو جنگل باشیم رفتیم جنگل گفت خب مرینت سعی کن هیپنوتیزمم کنی گفتم کت مگه نگفتی تو فقط این قدرت رو داری خندید و گفت چون من گازت گرفتم به تو هم رسیده گفتم اهان باشه چشام رو بستم و یه دفعه باز کردم تو چشاش نگاه کردم لبخند رو لباش محو شد گفتم برو اون سنگ رو برای بیار رفت و اورد بعد که پلک زدم به خودش اومد و گفت خوب چی کار کردم گفتم سنگ اوردی خندیدم گفت حالا باید با هام بجنگی با قدرتت یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه اومد و بهم حمله کرد منم چشام رو بستم و باز کردم دستم رو بردم عقب و یهو اوردم جلو پرت شد عقب دستم رو گذاشتم جلو دهنم گفتم کت خندید و گفت عالی بود دوست دخترم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدا رو شکر سالمی ادامه دارد....
همین جوری محو خنده هاش بودم که یه فکری به ذهنم رسید رفتم پیشش و روم رو کردم اون ور خب دلم ناز کشیدن میخواست مثلا گربه عم ها بعد اناهیتا رفت تو اتاقش من و مرینتم تنها شدیم که امم پیشم نشست و دستش رو کرد تو مو هام و گفت پیشی لوس من چطوره به لب هاش زل زدم و گفتم یه خورده دیگه نازش رو بکشی میفهمی گفت خیلی ممنون قصد ندارم بفهمم خندم گرفت بعد که فهمید شوخی کردم خیالش راحت شد بعد گفتم مرینت امروز باید رو قدرت هات کار کنیم گفت من نمیدونم قدرت هام چیه گفتم
یک کنی ها
اشکال نداره میفهمی قدم اول یه لباس سفید بپوش رفتم پوشیدم یه لباس دامنی بود عکس میدم و اومدم کت گفت قدم دوم باید تو جنگل باشیم رفتیم جنگل گفت خب مرینت سعی کن هیپنوتیزمم کنی گفتم کت مگه نگفتی تو فقط این قدرت رو داری خندید و گفت چون من گازت گرفتم به تو هم رسیده گفتم اهان باشه چشام رو بستم و یه دفعه باز کردم تو چشاش نگاه کردم لبخند رو لباش محو شد گفتم برو اون سنگ رو برای بیار رفت و اورد بعد که پلک زدم به خودش اومد و گفت خوب چی کار کردم گفتم سنگ اوردی خندیدم گفت حالا باید با هام بجنگی با قدرتت یه نفس عمیق کشیدم و گفتم باشه اومد و بهم حمله کرد منم چشام رو بستم و باز کردم دستم رو بردم عقب و یهو اوردم جلو پرت شد عقب دستم رو گذاشتم جلو دهنم گفتم کت خندید و گفت عالی بود دوست دخترم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدا رو شکر سالمی ادامه دارد....
رمان #قربانی عشق از زبان مرینت نمیدونم چرا ولی حرکاتم دست خودم نبود بع گفت حالا مرینت باید با هام بجنگی با شماره ۳ ۱ ۲ ۳ تا گفت ۳ به سمتم حمله ور شد من دستم رو بردم عقب و اوردم جلو که پرت شد و قل خورد خورد به درخت و خندید بدو بدو رفتم پیشش گفتم کت خوبی ببخشی نزاشت حرفم رو تموم کنم گفت بابا تو باید منم درس بدی خندیدم و گفتم فعلا خودم تو تدریسم خندید دستش رو گرفتم بلند شد و گفت حالا سعی کن از همه قدرت هات استفاده کنی گفتم نمیتونم اومد جلو و دستم رو گرفت و گفت سعی کن نشستم رو زمین با زانو کف دستم رو گرفتم بالا ناگهان یه گوله اتیش کف دستم ظاهر شد خیلی ترسیدم ولی کت بهم گفت اروم باش و سعی کن که کوچیکش کنی داشت کوچیک میشد خوب پیش رفته بودم که به سمتمون تیر اندازی شد منم گوله اتیشم رو ول کردم افتاد کف دستم و دستم سوخت ولی نزاشتم کت بفهمه از زبان کت مرینت خیلی خوب پیش رفته بود با این که روز اول تمرینشه ولی بلده که چجوری میتونه به قدرت هاش دست پیدا کنه کف دستش گوله اتیش درست شد که سمتمون تیر اندازی شد مرینت سریعا گوله اتیش رو محو کرد دستش رو گرفتم و با هود بردم یه جای امن گفت و گو کت اونا کی بودن گرگینه ها اما الان ما تو سرزمین خون اشام ها هستیم که راست میگی کناره درخت نشسته بودیم و کنار درخته یه رود خانه بود رفتم کت داشت دور و بر رو نگاه میکردم رفتم کت حواسش نبود دستم رو کردم تو اب به دست هام نگاه کردم وای خدا سوختگیش بر طرف شد اونم داخل اب کت هنوز داشت این ور اون ور نگاه میکرد که دستم رو اوردم بالا و تو هوا چرخوندم اب رودخانه که شر شر میومد تو هوا مثل قطره های بارون پخش شد و دورم چرخید از زبان کت نمیخواستم مرینتم اسیب ببینه دائم حواسم به دور و بر بود که دیدم کلی قطره اب دورش به صورت حباب مانند بودن بهش گفتم مرینت تو هر روز باب با یکی از جادو هات تمرین کنی تا دیگه هیچکس حریفت نشه از زبان مرینت بعد از این که کت اون حرف رو زد نگاه شیطنت امیز بهش کردم و گفتم همین الان هم کسی حریفم نمیشه از لحنم خندش گرفت و گفت بیا بریم امروز باید بری سر تمرین اواز خوانی گفتم باش ادامه دارد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
لطفا داستان من عاشق برادرم شدم را ادامه بده
سلام توی امتحان هام وقت نمی کنم
خوب داری داستان های دیگه ی مینویسی
اینا قبلا نوشته شدن فقط کپیشون میکنم ولی اونا باید نوشته شن
منظورم از کپی اینه که قبلا نوشتمشون توی گوشی فقط کپی میکنمتوی تست چی نه اینکه از یجا برمیدارن
عالی
عالی 👌🌹💐