
اینم از پارت ۱۷...نظر بدید حتما...
از زبان ادرین:رفتم سمت خونه...درو باز کردم و رفتم داخل...داشتم میرفتم تو اتاقم که دیدم از اتاق بابام صدا میاد...رفتم جلو اروم گوش دادم...صدای یه زن بود ولی خیلی اشنا...اروم در رو باز کردم...اون....اون....اون مادرم بود....با ورم نمیشد😳...اروم درو کامل باز کردم....گابریل:پ..پسرم....امیلی:آ..آدرینن..._ماماننن...و پریدم بغلش و زدم زیر گریه...امیلی:ادرین چقدر بزرگ شدی عزیزم...._مامان شما..شما کجا بودید...مامانم یه نگاه به بابام انداخت و یه کوچولو اخم کرد...با اینکه میدوکستم خودمو زدم به اون راه....گابریل:ببین پسرم میخوام یه چیزیو بهت بگم..من..من...._تمام این سالها حاکماث بودید؟..میدونم میدونم...گا:چیی؟میدونی..اما...اما از کجا؟..کت نوار و لیدی باگ بهت گفتن...سرمو به نشانه نه تکون دارم....گا:صبر کن...ادرین..تو..تو کت نواری...اول این جوری بودم😳ولی بعد به این تغیر کردم😊....پدرم بلند شد...گا:چرا..چرا بهم نگفتی..ها؟(باداد)...منم بلند شدم..._مگه شما بهم گفتید؟(باداد)....پدرم هیچی نگفت...مادرم بلند شد...امیلی:لطفا بس کنید...و بعد هر سه باهم نشستیم...رو کردم به مامانم..._خب مامان تعریف کنید...امیلی:خب راستش پسرم من و پدرت در دورانی که تو رو ب.ا.ر.د.ا.ر بودم رفتیم به یه سفر اونجا معجزه گرا و کتاب معجزه گرو پیدا کردیم...من معجره گر طاووس و پدرت معجزه گر پروانه رو برداشت...معجزه گر طاووس شکسته بود ولی من بازی و حرف زدن با دوسو رو دوست داشتم...تو که دو سال و نیمه بودی خواهرت ادرینا گم شد...._وایسا..وایسا..من..من خواهر دارم؟..امیلی:بزار حرفمو بزنم...وقتی اون گم شد همه جارو دنبالش گشتم..همه جارو..که یک روز گردنبندی که من بهش داده بودمو اوردن...من فکر کردم فوت شده و به همین دلیل اومدم تا یک سنتی ماستر از اون به سازم...وسطای ساختن دیگه نیرویی نداشتم و سنتی ماستر خراب شد..خودمو به زور رسوندم به اتاق گابریل و دیگه چیزی یادم نمیاد..._خو.خواهرم چی شد..اون زندست...گا:اره اون الان پیش عمه گلوریاست..._چی؟ اما اخه چرا؟..گا:پنج ماه بعد از به کما رفتن مادرت پیدا شد...اما من اونو مقصر میدونستم...._پدر..چرا..چرا..اینکارو کردی...یعنی من خواهر داشتم تو اونو چند سال از خودت روندی...اما اخه چرا؟...گا:میدونم کارم اشتباه بود اما تو خودتو بزار جای من..چی کار میکردی..._اون چند سالشه؟...امیلی:شما دوقلو اید اما اون ۵ دقیقه از تو کوچیک تره..._اونو بر گردونید پدر...گا:جت شخصیمو براش فرستادم....ام:ادرین تو پدرتو بخشیدی دیگه....اول میخواستم بگم نه...اما خودمو که جاش گذاشتم دیدم اگه مرینت هم اتفاقی براش بیفته من هر کاری میکنم..._بله...پدرم اومد و منو بغل کرد منم بغلش کردم
از زبان مرینت:بعد از اینکه ادرین منو رسوند رفتم تو اتاقم و یکم خوابیدم..بیدار شدم ساعت ۶ بود رفتم پایین و شیرینی خوردم بعد هم به ادرین پیام دادم که بیاد دنبالم اونم اوکی داد...رفتم تا اماده بشم...#مرینت این هودی صورتیه رو پبوش..+کدوم این...#اره همین خیلی قشنگه...+باشه...(یه هودی اب اناری با شلوار سورمه ای..موهاشم باز گذاشته)رفتم دم در و سوار ماشین شدم...+سیلام..._سعدی بسی رنج کشید که تو به سلام بگی سیلام..+فردوسی بسی رنج کشید که بهش بگی سعدی😐.._عه فردوسی بود😂..+برو بچه جان عاقل شو...ادرین حرکت کرد.._مرینت خیلی چیزا باید بهت بگم خیلی اتفاقا اقتاد امروز....+خب بگو....ادرین همه چیزو گفت و منم اینجوری بودم👈🏻😳🤯...+ک..که اینطور..._و یه چیز دیگه.جواب ازمایشت مثبت بود تو بچه اقای ویلسام هستی مرینت...+چ..چییییی؟؟واقعاااا؟؟؟.._اوهوم..یه نفس عمیقی کشیدم..._پدرم گفت آقای ویلسام گفتن تا هفته دیگه بری اونجا ساکن بشی و ماریا هم بره پیش پدر و مادر قبلیت...با این حرف ادرین اشک تو چشام جمع شد...یعنی باید از تام و سابین جدا شم...سرمو انداختم پایین و اروم اروم اشک ریختم..._مرینت نمیخواستم ناراحتت کنم حالا ول کن اینا رو میخوای عکس خواهرمو نشونت بدم😊...+آ..اره.._بیا...+وای چقدر خوشگله ها مثل خودت...(عکس پارت).._ممنون...+راستی چند سالشه.._دوقلوییم ۵ دقیقه کوچیک تره..+واو چه جالب..._اره...+ادرین بریم..._کجا؟...+نمیدونم..من هنوز به الیا نگفتم بیا بهش بگیم..._باشه...حرکت کردیم سمت خونه الیا چون نینو اونجا بود و پدر و مادرش هم برای۲ هفته رفته بودن مکزیک برای کار پدرش...رسیدیم و در زدیم...الیا:کیه؟..+منم الیا...در زو باز کرد..الیا:سلام مری خره..+سلام الی کره خره...بعد هم پریدیم بغل هم..._اگه اجازه میدید بریم داخل..ال:اره بیاین ...رفتیم داخل.._سلام نینو...نینو:سلام بچه ها... رو مبل نشستیم و الیا برامون اب میوه اورد..+خب راستش باید یه چیزی رو بهتون بگیم...الیا:خب؟...بعد همه چیز رو من و ادرین بهشون گفتیم و اونا اینجوری بودن👈🏻😳😳😨😥...الیا:وای..مرینت..نینو:رفیق تو خواهر دادی؟.._اره...الیا رفت و لب تاپش رو اورد...ال:خب حالا بیاین ببینیم خواهر برادراتون چه شکلین😅...اول سرچ کرد ادرینا اگرست...یه دختر خیلی خشگل و کپی ادرین اومد...ال:وای چه خوشگله...نی:کپی خودته داداش..._اره😅...ال:خب حالا خانواده ویلسام....کل خانوادمو نشون داد...اول یکم بغض کردم ولی جلو خودمو گرفتم...الیا عکس اون پسره که فکر کنم مارتین بود رو بزرگ کرد...هی به عکس نگاه کرد هی به من...+اِم چیه؟...ال:واو دختر..دوقلویید؟..+نه اون ۴ سال بزرگ تره...نی:کپی هستینا..._اره دقیقا...ال:میگم امشب اینجا بمونین..نی:اره بچه ها..._نه اخه چیزه ما اجازه نگرفتیم که...+اره راست میگه...ال:خب اجازه بگیرید...
رنگ زدیم و اجازه پرسیدیم و اجازه دادن...+بچه ها الان که تابستونه چجوره بریم پشت بام بخوابیم...ال:چه فکر باحالی خیلی خوب میشه..._اره...نی:پس شما خوراکی ها رو ببرید ما پتو و اینا رو...+باشه...رفتیم و کلی خوراکی بردیم پشت بام بعد چند دقیقه هم نینو و ادرین اومدن...جاهارو که انداختیم یهو صدای بوم اومد...وایسا ما که ارباب شرارت رو شکست دادیم....پس اون چیه...به ادرین نگاه کردم اونم مثل من تعجب کرده بود...+بچه ها ما یعنی من باید برم دستشویی..و یه خنده ضایع کردم..._چیزه منم میام...هر دو دویدیم و رفتیم پایین..._بریم؟..+بریم...تبدیل شدیم و رفتیم روی برجایفل...دیدیم یه رستوران اتیش گرفته... رفتیم مزدیک اونجا...اتش نشان ها همهی مردم رو بیرون اورده بودن..._باید مردم رو دور کنیم...+اوهم...داشتیم مردم رو دور میکردم که یه صدا شنیدم...صدا:ک..کمک....+یه نفر هنوز اون جاست....اتش نشان:اما ما همه رو بیرون اوردیم...به حرفشون توجه نکردم و دویدم تو اتیش...+اهای تو کجایی...صدا:کم..کمک(با سرفه)...از اون طرف صداش میومد...دویدم اون طرف...اهان اونجاست...دویدم ترفش...اون..اون...ماریا بود..دختر سابین و تام...بغضم گرفت..ولی الان وقتش نبود...کمکش کردم تا وایسه...یویومو ونداختم به یه میله تا برم بالا ولی یهو میله و سقف ریخت...کل دور ما اتیش بود..راهی برای خروج نبود...یویومو دادم به ماریا تا نفس بکشه..باید هر جوری شده نجاتش بدم...نگاه به این ور و اونور انداختم....فهمیدم...یویومو از اون گرفتم یه سرشرو وصل کردم به ستون یه سرشم انداختم به میله بیرون ساختمون...یه طناب هم گذاشتم روش...+این طناب رو بگیر و لیز بخور تا اون ور..ولی ولش نکن...ماریا:اما..تو..چی(با سرفه)...فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشه...+نگران من.....نباش...(با سرفه...طناب رو گرفت و من هلش دادم به اون طرف...اما حالا چی کار کنم..هیچ راهی برای نجات خودم نیست...دیگه پاهام زاقت نداشت افتام زمین...چشمام داشت بسته میشد...یه صدای اومد:نههههه...و دیگه چیزی نفهمیدم
از زبان ادرین:مردمو که دور کردم دیدم لیدی نیستش...همه جارو دنبالش گشتم نبود...یهو یه دختر از میان اتیش اومد بیرون..اون...اون یویو لیدی باگه...دویدم سمتش..قبل از اینکه چیزی بگم گفت:نجاتش...بده و به سرفه افتاد...اونو بردن به بخش اورژانس...رفتم داخل رستوران.._لیدی باگ..مای لیدی...صدای افتادن چیزی اومد...دویدم اون طرف...اون لیدی باگ بود...یه تیکه چوب سوخته از سقف جدا شد و داشت میخور به لیدی..._نههههه.....با چوبم اونو زدم و نخورد به مای لیدیم...رفتم طرفش..._لیدی باگ...مای لیدی..بیدار شوو😭😭😭...بلندش کردم و بردم بیرون البته از در پشتی که کسی نفهمه...سریع بردمش رو یه پشت بوم خالی...نمیدونستم چی کار کنم...نبضشو گرفتم..یکم ضعیف بود...سریع چوب دستیمو گذاشتم دم دهنش تا نفس بکشه...بعد ۵ دقیقه دیدم به هوش نیومد..بغش کردم..._خواهش میکنم..منو تنها نذار...مای لیدی😭...+ک..ت..من..خوبم.._لیدی..لیدی باگ تو خوبی😭چرا به من نگفتی..چرااا.اگه اون دختر چیزی بهمن نمی گفت چجوری نجاتت میدادم😭+پس..ماریا..بهت گفت..درسته.._ما..ریا؟اون دختر..دختر تام و سابینه؟..+درسته..خالها خاموش.._پنجه ها داخل...+بریم پیش..الیا و نینو..._اما تو حالت...+من خوبم بریم...تبدیل شدیم و رفتیم خونه الیا...ال:مرینت..ادرین..شما کجا بودید؟..+ببخشید(سرفه)یکم دیرشد..ال:حالت خوبه مرینت؟+اره من خوبم بریم بازی؟..نی:اره بچا ها بیاین بازی کامپیوتری بکنیم.._مگه نمیخواستید رو پشت بوم بخوابید؟...+خب اول بازی بعد پشت بوم...رفتیم نشستیم تا بازی کنیم...۱۰ دست بازی کردیم..۶ دست مرینت برد..۲ دست من..یه دست الیا و یه دست نینو😐
خب بچه ها میریم به ۶ روز بعد روزی که مرینت داره وسایلشو جمع میکنه تا بره خونه اقای ویلسام...-->از زبان مرینت:داشتم وسایلمو جمع میکردم..ادرینم بود و داشت کمکم میکرد...توی این شش روز با این مسئله کنار اومده بودم..._این چمدونم تموم شد..+اون چمدون کوچیکه که بالای کمد هست رو میدی..._این..+اره...اون چمدونو پر از عکس های ادرین و کادوهاش کردم و جعبه معجزه گرا رو زیر همشون پنهان کردم.._این چمدون من نیست؟..+نه ما خود خودمه😌..._😂😅...وسایلمو کامل جمع کردم..دوتا چمدون بزرگ و یه چمدون گوچیک شده بود با یه جعبه ...+ساعت چنده؟..._ساعت۶و نیمه...+اوه بیا بریم بیرون..._باشه...رفتیم بیرون و نشستیم رو نیمکت نزدیک رود سن..._من میرم اب میوه بگیرم..+باشه...رو نیمکت منتظر ادرین موندم...لب رود سن یه پسره نشسته بود که پشتش به من بود...خیلی اشنا بنظر میومد.._به چی نگاه میکنی ع.ش.ق.م...+اون پسره برات اشنا نیست..._صورتش معلوم نیست...پسره بلند شد و چن لحظه به رود سن نگاه کرد...بعد هم دستشو کرد تو جیبشو رفت..._اون مارتین بود...+میگم اشناست..._حالا فردا کامل میبینیشون..بیا اب میوه...+ممنون...نشستیم و اب میومونو خوردیم..._فردا ساعت ۸ اقای ویلسام میان دنبالت...+ادرین تو این چند روز دلم برات تنگ میشه؟..._مگه قرار نیست همو ببینیم؟..+نمیدونم نمیدونم..._هنوز همسایه هم هستیم همو بیشتر هم میبینیم...+چی؟همسایه؟.._خونتون دیوار به دیوار ما هست...+عه چه عالی.._اره...*پنیر بده..#پلگ چندش بازی در نیار...*چندش چیه پنیر به این خوشملی...+خوشمل؟..*همون خوشگل..._ببینید من چی میکشم از دست این😐*کی بهتر از من که بهترینم...+_#😂😂😂😂😂...*به روی اب بخندید...ساعت ۹ بود و رفتیم خونه...+سلام مامان سلام بابا...سابین:سلام مرینت...+؟من میرم بخوابم..رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم رو تختم...#مرینت فردا روز بزگی هست براتا...+اره تیکی فردا یه بهترین روز زندگیمه یا بد ترین...#بهتره بخوابی تا فردا دیر نکنی...+اوهوم...
فردا صبح-->#مرینت..مرینت..؟+فقط یه ذره دیگه تیکی اذیتم نکن...#ساعت ۷ و نیمه ها...+چیییی..جوری بلند شدم که سرم خورد به سقف😂...#شوخی کردم ساعت ۷ هست پاشو صبحونه بخور و اماده شو...رفتم صبحونه خوردم و اومدم تو اتاقم..+حالا چی بپوشم...#فقط این لباس مونده بقیشو گذاشتی تو چمدون...+واییی😫...(یه لباس استین کوتاه ابی اسمونی با نوشته طلایی و شلوار صورتی پررنگ و کفش اسپور مشکی..موهاشم که خیلی بلند شده رو باز گذاشته با یه تل کشی صورتی پر رنگ)+چطور شدم...#مثل ماه شدی...سابین:مرینت اقای ویلسام اومدن...نمیدونم چرا با این حرفش بغضم گرفت...
..رفتم پایین...اقای ویلسام اونجا وایساده بود...میخواستم بپرم بغلش اما نمیتونستم...سرمو انداختم پایین و گفتم:سلام..کم کم اومد جلو و منو بغل کرد..منم اروم بغلش کردم...بعد گفت:بیا سوار شو..دخترم...بای این حرفش هم خوشحال شدم هم ناراحت..+چشم...رفت و سوار ماشین شدو یه نفرم چمدونامو گذاشت تو ماشین...رومو کردم به تام و سابین...+برای تمام این سالها ازتون ممنونم..مامان و بابا😊...سابین پرید تو بغلمو گفت:مرینت تو همیشه دختر مون میمونی...+ممنونم...داشتم از در میرفتم بیرون که ماریا رو دیدم..لونم داشت میومد داخل...چند لحظه چشم تو چشم بودیم...یه لب خند زدم و گفتم:مواظب خانوادم باش خیلی مهربونن...ماریا:توهم همینطور و هر دو حرکت کردیم....دم در یه ماشین خیلی بزرگ بود...سوار شدم و حرکت کردیم....وقتی رسیدیم یه نفر در رو باز کرد اقای ویلسام وارد شد و منم پشت سرش..
وقتی رفتم داخل یه خانومی که فکر کنم همون مادرم بود اومد جلو و بغلم کرد..منم بغلش کردم...بعد که از بغل هم جدا شدیم دیدم مارتین و متیو و مریلا هم دارن با لبخند نگام میکنن...منم یع لبخند زدم و سرمو انداختم پایین..یهو مریلا اومد جلو و پرید بغلم:سلام ابجی گلم...+س..سلام...همینطور که ادرین گفت دختر شادی بود...بعد متیو اومد جلو و گفت:مریلا خفش کردی بزاراز راه برسه..مریلا:به تو چه بزغاله..متیو:هی مریلا..سلام من متیو هستم خوش اومدی..مریلا:مودب کی بودی تو...متیو:وایسا ببینم و دنبال هم دویدن...یع خنده ریزی کردم..یه دست روی شونم احساس کردم..برگشتم دیدم مارتین هست..درست مثل من بود...مارتین:سلام مرینت من مارتینم خوش اومدی..+م..ممنون..مارتین:بیا صبحانه..+باشه...دنبالش رفتم...یه میز شش نفره بود و دو سرش مامان و بابام نشسته بودن..من و مارتینم رفتیم و کنار هم نشستیم...(به ها من بجای اقای ویلسام مینویسم..با..یعنی بابا...و به جای مامان مرینت مینویسم..ما..یعنی مامان)با:مریلا و متیو بیاین صبحانه...نفس زنان اومدن سر سفره و شروع کردیم به خوردن..من چون صبحانه خورده بودم زیاد نخوردم...جو سنگینی بود...مامانم به بابام اشاره کرد...با:الیزابت بیا بیرون باهات کار دارم..مامانم با لبخند رفت بیرون...بلاخره متیو سکوت رو شکست...مت:خوب در باره خودت بگو مرینت...+خب..چیز خاصی نیست😊...مر:شرط میبندم عاشق رنگ صورتی باشی...+دقیقا...مر:هورااااا..میدونی اخه ماریا فقط ابی اسمونی دوست داشت....مارتین همینجور که سرش تو بشقاب بود و داشت غذاشو میخورد گفت:مریلا مواظب باش..از حرفش تعجب کردم..سریع بر گشتم سمت مریلا دیدم متیو یه لیوان اب رو سرش خالی کرد😂..مارت:گفتم...مر:میکشمتتتتت متتییووو.....و پارچ اب رو برداشت و دنبال متیو کرد😂...منم با تعجب نگاه میکردم...مارت:دیگه باید عادت کنی...و یه لبخند زد...+به نظرم یکم باهم نمیسازن...مارت:یکم که چه عرض کنم اصلا.راستی میخوای اتاقتو بهت نشون بدم؟...+خوشحال میشم...بلند شدیم حرکت کردیم...متیو مریلا همینجور دنبال هم میدویدند که یهو از جلو ما رد شدند و مارتین زیر پایی متیو گرفت و با کلا خورد زمین😂...مارت:هزار بار گفتم ادم باش....یهو مریلا رسید و پارچ اب رو رو متیو خالی کرد😂...مارت:از من میشنوی فرار کن...+چ..چیی....یهو دستمو گفت و کشید و از پله ها بالا برد...بالا پبله چهار تا اتاق بود که دوتاش یه سمت و دوتاش یه سمت دیگه بود...ماریتین منو کشید به یه اتاق و پشتش نشست...مارت:ای..اینم..ات..اقت(دارن نفس نفس میزنن)..+مم..نون..رومو بر گردوندم...واو..اینکه اتاق نبور قصر بود...حتی از اتاق ادرین هم بزرگ تر بود...+این اتاق..فقط برای منه؟...مارت:اره امیدوارم خوشت بیاد...اینم کلید اتاقت..کلیدو پرت کرد سمتم و من گرفتم...+ممنونم..مارت:خواهش میکنم فعلا...+فعلا...مارتین از اتاقم بیرون رفت..
بچه ها من پارت ۶ و ۷و ۸ رو تو یه قسمت نوشتم اما تستچی قبول نکرد...به هر حال امیدوارم خوشتون اومده باشه💖نظرات فراموش نشه
نظرات تا ۳۰ برسه حتما...فعلا❣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وسط پاریس و فردوسی ؟
خیلی ممنون از کسایی که نظر دادن🥰...تنبلا که نظر ندادن نظر بدید😂🤭و پارت بعد رو گذاشتم
عالییییییی😍
عالیییییییی
فقط یه سوال پارت بعد رو گذاشتی
راستی لطفاً داستان های منم بخون
عالییییییی
عالی
ممنون💖
عالی بود
عالییییی
عالیییییی بود🤩🤩🤩🤩😘😘