10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡사나♡ انتشار: 4 سال پیش 1,802 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب این داستان جدیدمه و داستان قبلیم ادامه میدم😊 بگید کدومو بیشتر دوست دارید😘
سلام گوگولیا..این داستان جدیدمه و خیلی قشنگه🙂
اول از همه بگم این داستان از اونجایی شروع میشه که کت بلنس به وجود اومد...اما قبل ترش..وقتی اکوما داشت به مرینت میخورد و ادرین تبدیل به کت نوار شد...اما گابریل و ناتالی ندیدند😊
مرینت :
بعد از رفتن ناتالی روی زمین سر خوردم و زدم زیر گریه. چاره ای نبود. باید رابطمو با ادرین تموم کنم تا اون بتونه آزاد باشه. چتری که بهم داده بود رو برواشتم و بوییدم. رفتم به سمت خونشون. داشت بارون میومد. بارون تندی هم بود. انگار آسمون هم دلش مثل من گرفته بود. رسیدم و زنگ رو زدم. در باز شد. ادرین و بادیگاردش اومدن توی حیاط.
ادر : مرینت؟ خوبی؟ چراتوی این بارون اومدی اینجا؟
مر : ادرین من باید چیز مهمی رو بهت بگم.
ادر : خب باشه.
مر : م... من....
نمیتونستم بگم. الانه که بزنم زیر گریه. خدای من.
مر : م.... من دیگه علاقه ای بهت ندارم.
(🥺 نمیتونم نمیتونم)
ادر : چ..... چی؟ 😰😨 و... ولی مرینت ماکه عاشق هم بودیم.
مر : ن... نه. من متوجه شدم که حسی که بهت داشتم عشق نبود. دیگه نه تورو میخوام و نه همستر و نه هیچ چیز دیگه ای. خدانگهدار.
دووم نیاوردم و زدم زیر گریه و دویدم تا از اونجا برم. رفتم روی پله های زیر گذر نشستم. ( زیرگذر بود دیگه؟ یا ایستگاه مترو. حالا هرکدوم بود دیگه)
ادرین :
یعنی چیییی؟ 🥺
ادر : بادیگارد ( اسمش یادم نی)
لطفا بزار برم دنبالش. وگرنه از دستش میدم.
هیچی نگفت. خیلی بی اراده دوتا قطره اشک از روی صورتم ریخت.
ادر : لطفا. 🥺😭
یکم نگام کرد و دستشو برداشت تا برم. دویدم سمت مرینت که رفت سمت پله های ایستگاه مترو. میدویدم و صداش میزدم که یه آکوما دیدم که به سمتش میره.
ادر : مرینت نههههههههههههههه.
مرینت :
رفتم روی پله ها نشستم و شروع به گریه کردم که یهو صدای داد ادرین رو شنیدم.
ادر : مرینت نههههههههههههههه.
برگشتم سمتش.
مر: ادرین؟!
با همه ی سرعتش سمتم میدوید. یه آکوما دیدم که اینوری میومد. 😨😨
ادر : مراقب باااااااااااااااااش.
یهو ادرین تبدیل شد به کسی که هرگز فکرشم نمیکردم.
ک... کت نوار😨🤯
ادرین :
ادر : مراقب بااااااااااااااااااااش.
چاره ای نبود. باید تبدیل میشدم.
ادر : پلگ! کلاز اوت.
تبدیل شدم و با همه ی توانم دویدم سمت مرینت و قبل از اینکه آکوما به مرینت برسه گرفتمش و با کاتاکلیزمم نابودش کردم.
مرینت :
ادرین قبل از اینکه آکوما به من برسه اون رو با کاتاکلیزمش نابود کرد.
مر : کت نوار 🤯😨
ادر : خودمم. مای لیدی😊
پس بگو. اون از اول عاشق خودم نبوده. ولی شاید توی این مدت عاشق خود واقعیم شده باشه😰 اهااا💡 یه فکری زد به سرم. 😈
مر : چ.... چی؟ م... من که لیدی باگ نیستم😨🤯
ادر : 🤯😨 چ... چی؟
مر : ی... یعنی تو چون فکر کردی من لیدی باگ همه ی این مدت باهام بودیییییییی🥺🤯 ارهههههههههه😡🥺
از جام بلند شدم.
مر : خببب😏🥺😡 اشتباه فکر کردی آقا. 🥺😡 من لیدی باگ نیستم. کار خیلی اشتباهی کردی که چون فکر کردی من یکی دیگم از احساساتم سؤ استفاده کردی ادرین😟🥺
خیلی نامردییییی😤🥺😡😭
دویدم و از اونجا دور شدم 🥺😭
ادرین :
مر : کت نوار 🤯😨
ادر : خودمم، مای لیدی😊
مر : چ.... چی؟ م... من که لیدی باگ نیستم😨🤯
😨😨😨😨😨😨😨😨
ادر : 🤯😨 چ... چی؟
مر : ی... یعنی تو چون فکر کردی من لیدی باگ همه ی این مدت باهام بودیییییییی🥺🤯 ارهههههههههه😡🥺
چی میشنیدم؟ من اشتباه کرده بودم همه ی این مدت رو😨
مر : خببب😏🥺😡 اشتباه فکر کردی آقا. 🥺😡 من لیدی باگ نیستم. کار خیلی اشتباهی کردی که چون فکر کردی من یکی دیگم از احساساتم سؤ استفاده کردی ادرین😟🥺
خیلی نامردییییی😤🥺😡😭
بعد گفتن این حرف دوون دوون از اینجا دور شد.
( بچه ها بچه ها. توی این رمان ناتالی ادرین رو زیر نظر نگرفته بود و الان اصلا روحشم خبر نداره که ادرین کت نواره و قسط گابریل هم اصلا آکومایی کردن مرینت نبود. الان گابریل و ناتالی نمیدونن که ادرین کت نواره.)
حالم خیلی بد بود. من چیکار کردم با این دختر؟
رفتم یه گوشه و خنثی شدم و رفتم توی اتاقم. مسخ شده بودم. وقتی رسیدم توی اتاقم پلگ از زیر لباسم اومد بیرون.
پلگ : ا... ادرین😰
ادر : من دلشو شکوندم، من هویتمو فاش کردم، من اشتباه کردم، من از علاقه ی پاکش نسبت به خودم سؤ استفاده کردم.
همه ی مدت که این حرفارو میزدم مثل یه مجسمه به یه جا خیره بودم. آروم حرف میزدم. با خودم حرف میزدم. مثل دیوونه ها.
ادر : م.... من چیکار کردم پلگ؟ ها؟
پلگ : ا..... ادرین.
ادر : من چیکار کردممم ( با داد) 😤😤😤🥺🥺😤😤
من چیکار کردم🥺 ( آروم میگه)
پاهام تحمل وزنمو نداشت و افتادم روی زمین. دستمو کشیدم روی صورتم.
ادر : خدای من😢
پاهام تحمل وزنمو نداشت و افتادم روی زمین. دستمو کشیدم روی صورتم.
ادر : خدای من🥺😭
مرینت :
رفتم خونه. حالم بد بود. اون خود واقعیم نمیخواد؟ مامان و بابام با دیدن حال بدم چیزی نگفتن. رفتم توی اتاقم و بی توجه به بارون رفتم توی بالکن اتاقم. تیکی از کیفم اومد بیرون.
مر: تیکی حالم خیلی بده.
تیکی : مرینت🥺
مر : اون خود واقعیمو نمخواد تیکی؟ 🥺
تیکی: ک.... کی میگه؟ اصلا شاید توی این مدت عاشق خود واقعیت شده!؟ تو هم خوب کاری کردی که گفتی لیدی باگ نیستی. شاید با خودش کنار بیاد.
مر : تیکی قلبم داره مچاله میشه. میخواد از جای خودش کنده بشه. دارم دیوونه میشم. ( با هق هق) تیکی مگه من چیکار کردم اخه😭
تیکی : 🥺 مرینتتتت😭
پلگ :
ادرین حالش خیلی خراب بود. به هر بدبختی که بود کاری کردم که بخوابه. نمیدونم مرینت چرا این کار رو کرد؟ چرا گفت لیدی باگ نیست. باید برم باهاش حرف بزنم. از خونه ی ادرین رفتم بیرون. هوا تاریک بود و بارون تند تر از قبل میبارید. رسیدم به خونه ی مرینت. از بالکن رفتم داخل. مرینت روی تخت نشسته بود و عکسای خودش با ادرین رو میدید.
پلگ : مرینت🥺
بدون نگاه کردن بهم گفت:
مر : دیدی چی شد پلگ؟
پلگ : ا... آره. مرینت چرا....
تیکی : چرا نگفت لیدی باگه؟؟ 😡😤 انتظار داشتی بگه پلگ؟ نگفت چون میخواست ببینه ادرین عاشق خود واقعیش شده یا نه. پلگ تو دیگه چرا اخه؟ تو نیومدی که سرزنشش کنی. مگه نه؟
پلگ : تیکی 😰
مر: بسه بچه ها. هیچی نگید. من حالم اصلا خوب نیست.
ویز از جعبه اومد بیرون.
ویز : استاد. حالتون خوبه؟
( توی این رمان مرینت گاردین شده. یعنی استاد فو حافظش پاک شده الان. 😁 بچه ها توی همه ی رمان های من مرینت گاردین شده. توجهی به زمان اتفاق ها نداشته باشید. مثلا همین قسمت کت بلنک قبل از گاردین شدن مرینت هست ولی توی این رمان بعد از گاردین شدن مرینته.)
ویز : استاد. حالتون خوبه؟
مر: نه ویز. خوب نیستم.
بقیه کوامی ها هم میان بیرون.
فلوف : استاد چی شده؟
ویز: پلگ. تو اینجا چیکار میکنی؟
تیکی : همه چی به هم ریخته بچه ها. مرینت هویت ادرین رو فهمیده ولی کاری کرد که ادرین نفهمه اون لیدی باگه. ولی این وسط یه سری مشکلات پیش اومده بچه ها. مرینت تو هم صبر کن تا فردا. شاید ادرین عاشق خود واقعيت شده باشه و بیاد بهت بگه.
مر : تو راستی میگی. تا فردا صبر میکنم.
پلگ : من واقعا متاسفم.
مر: تو برای چی؟
پلگ : اگه همون موقع یه کاری میکردم شاید الان اینجوری نمیشد. جدا متاسفم استاد.😰
مرینت سرمو ناز کرد.
مر: تو هیچ تقصیری نداری. ادرینم گناهی نداره. تقصیر خودم بود. از همون اول نباید اون کلاه رو برای ادرین میبردم. اونم با قیافه ی ابرقهرمانیم. تقصیر خود خنگم بود.
پلگ : 😰
مر: من اصلا حالم خوب نیست. میخوام برم یکم بخوابم. پلگ تو اینجا میمونی؟
پلگ : نه استاد. من باید برگردم.
مر : آها. شب بخیر.
پلگ و کوامی های دیگه: شب بخیر استاد.
تیکی : شب بخیر مرینت.
بعد از خوابیدن مرینت من هم برگشتم. بارون هنوز میبارید. فکر نکنم زودتر از فردا صبح تموم بشه. وقتی رسیدم دیدم ادرین بیدار شده.
ادر : تو کجا بودی پلگ؟ 😰😡
یااا خدا. چی بگم حالا؟💡هااااا
پلگ : رفتم پیش لیدی باگ تا بهش بگم چه گندی زدی.
ادر : چ.... چی؟ 😰
پلگ : ولی پشیمون شدم برگشتم.
ادر : 😟
حالا وقتشه یه کاری کنم.
پلگ : ادرین.
ادر : بله؟
پلگ : یه سوال.
ادر : پلگ من اصل... خیلخب. بپرس.
پلگ : تو هنوز عاشق لیدی باگی؟
ادر : چ.... چی؟
پلگ : میگم تو هنوز عاشق لیدی باگی؟ یا توی این مدت عاشق مرینت شدی؟
ادر : نمیدونم پلگ. جدا نمیدونم. خیلی گیجم.
پلگ : بهتره تا صبح بفهمی عاشق کی هستی. چون فکر کنم مرینت منتظره تا بهش بگی عاشقش هستی یا نه. منم بودم همین بود. فکرتو بکن. ادرین سعی کن تصميمی که میگیری از ته قلبت باشه. نه ترحم و عذاب وجدان. ببین اگه هنوز عاشق لیدی باگ هستی که هیچ. ولی اگه توی این مدت عاشق مرینت شدی بهش بگو.
ادرین :
پلگ بعد گفتن این جمله رفت خوابید. منم رفتم جلوی پنجره و به شهر نگاه کردم. من عاشق کی هستم؟ مرینت؟ یا لیدی باگ؟ کدومشون؟ به خاطراتم با مرینت فکر کردم. به بودن در کنارش. به آرامشی که کنارش داشتم و ازش انرژی میگرفتم.
به لبخندش. به مهربونیاش.
به اغوشش. به خاطراتی که کنارش داشتم. به همش. ولی... الان که فکر میکنم... میبینم من عاشق....من هنوزم دیوونه وار عاشق لیدی باگم. 😔😟
اینم از این داستان😉نظرات فراموش نشه😇
راستی بگید این داستانو ادامه بدم یا نه🙃بای
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
54 لایک
وااااای
پنج بار کامل خوندمش ولی یهو گمش کردم
دو ماهه دارم دنبالش میگردم
عالی بود❤️❤️ میگم ببخشید من تا به جایی از داستان تو کپی کردم خودم ادامش دادم اگه راضی هستی که بمونه اگه نیستی به روح خودم پاکش میکنم
نه عزیزم اشکال نداره
آخه مرینتتتتتتتت چرا گفتی لیدی باگ نیستی هههههاااااننننننننننن
مرینت مقصر نیست ادرین باید خود واقعیشو دوستداشته باشه وگرنه این عشق چه فایده ای داره اون باید مرینت رو قبول کنه نه لیدی باگ
کفشدوزک از همه نظر بی نقصه هر کسی ممکنه بهش حسی پیدا کنه اما عاشق واقعی باید مرینت رو دوستداشته باشی یکی مث لوکا که به مرینت علاقه پیدا کرد بعد کع فهمید لیدی باگه حسش بیشتر شر اما چون میدونست مرینت با ادرین خوشحاله حسش رو بی خیال شد حتی میشه گفت از این نظر هم لوکا عاشق واقعی نیست چون کسی ی خیال معشوقش نمیشه حس کتنوار به لیدی باگ واقعیه اما نمیتونه هر دو شخصیتش قبول کنه
این باعث میشه عشق این دوتا کامل نباشه
بادیگارد اسم نداره فک کنم😐😑😶 من بادیگارد آدرینو گوریل وحشی صدا میکنم🦍🦍
اسمش سایمون
خیلیییییی قشنگ بود افرین من عاشق داستانتم😍😍
چقدر قشنگ بود 😔😥🥺💔
وای خدای من اسلاید پنجم گریه ام گرفت^~^
خیلی عالی و غمناک بود¿~¿
ولی درکل عالی بود♥~♥
عالی
سلام
ممنون ار همه
و این داستان رو تا اخر بخونید
بهترید قسمت پارت آخرشه 😎
آره عالیه ادامه بده