

باید به بقیه بگم.....سریع از قصر بیرون رفتم و رفتم سمت خونه درو باز کردم در حالی که داشتم نفس نفس میزدم جکسون: هه...هه...او...اون....شوگا: بیا داخل ببینم چه خبره رفتم و نشستم رو کاناپه.... جکسون:باید یه موضوع مهم رو بهتون بگم وی: اه بگو دیگه😠..ژان: عه جکسون امروز چقدر خوشتیپ شدی جکسون: وات؟ژان: یه لحضه بیا کارت دارم جکسون: باشه جیمین : یعنی چی هرکاری دارین همینجا بگین ژان : نه نمیشه جکسون: باشه بریم ژان دسمتو گرفت و فشار داد جکسون: چه غلطی میکنی؟ ژان: بیا بریم حرف نزن و در پشت سرمون بست دستمو کشید و رفتم وست جنگل جکسون: شماها دارین چه غلطی میکنین هوم؟ تو و اون ییبو عوضی.... ژان با مشت زد تو صورتم منم یکی زدمش ژان: خفه شو جکسون: تو هم باهاش همدستی اره.....میخواین چیکار کنین...وایسا ببینم نکنه با یونجون دست به یکی کردین ها؟ ژان : ببند دهنتو جکسون: از همون اول که پاتو تو این خونه گزاشتی میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسته .....معلومه که از همه چیز خبر داشتی....چطور وجدانت بهت اجازه میده هنوزم با اون اشغال بگردی و به بقیه دروغ بگی ژان : من به کسی دروغ نگفتم جکسون: میگه نگفتم....عوضی میدونی چی داری میگی ....همش داری دروغای اون ییبو عوضی رو میپوشونی و و ازش حمایت میکنی چرا ؟ ژان جوری نگام کرد که یجورایی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم

ییبو: اشکالی نداره اگه میخوای به بقیه بگی ...مهم هم نیست ...چون خودم میخوام بهشون بگم جکسون: عه واقعا ییبو ......راه افتادیم به سمت خونه اصلن از همون اول ازشون خوشم نمیومد خیلی مشکوک بودم.....ولی کسی به حرفم گوش نمیداد😑.....این همه وقت با کیا ارتباط داشتیم......میخواستم درو باز کنم که در باز شد و صورت ات پشت در با نگرانی و استرس نمایان شد @کجا بودین؟ ییبو زد زیر ات و رفت تو @ وحشی😐🔪......ییبو: اومدم یه چیزی رو به همتون بگم وی:این روزا خیلی مزخرفن معلوم نیست چشونه جیمین: چییییششش😐جین هم برعکس همیشه که کلی غر میزد و داد و بیداد میکرد الان خیلی ساکت یه جا کپ کرده هوسوک هم معلوم نیست از چی ترسیده جمع شده یه گوشه دیوار کلن اوضاع خرابه کوک و جیمین و نامجون و بکهیون و ات و جین هو منتظر توضیح بودن شوگا هم عصبی به بقیه خیره شده بود و تهیونگ هم مثل همیشه براش مهم نبود چه اتفاقایی داره دور و برش میوفته خیلی دوست داشتم جاش باشم اخه هیچ چیز واسش مهم نیست و خیلی بی خیاله شوگا : رو اعصاب من راه نرین بگین چه مرگتونه ییبو نشست رو کاناپه و برعکس همیشه به جای اینکه صورتش سرد و خشک و بی احساس پوکر و بی احمیت به همچیز باشه درسته حالا چهره ی خیلی گرفته نگرانی داشت از چشماش پشیمونی میبارید تاحالا تو این وضعیت ندیده بودمش

(عکس ییبو و لباساش در بالا) نامجون دستشو رو شونش گزاشت نامجون : چیزی شده؟ اگه چیزی شده میتونی به ما بگی مطمئن باش درکت میکنیم ییبو: حتا اگه بهتون دروغ گفته باشم گولتون زده باشم ؟ نامجون : چی داری میگی؟ ......ممکنه اگه کاری کرده باشی ازت اعصبانی بشیم ولی اگه دلیل منتقی ای برای کارت داشته باشی مطمئن باش اتفاقی نمیوفته ییبو: 😔....این موضوع هیچ ربطی به ژان نداره چهره ی تهیونگ تغییر کرد و صورتش نشون میداد که چقدر اعصبانی اون هم حتا دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و اون چهره ی خونسرد و بی حوصله رو نشون بده و خود واقعی شو نشون داد وی: دیگه داری اعصبامو خط خطی میکنی میگی یا نه؟😡ییبو : هق....خب من....😢=فلش بک=از زبان ییبو .....چند وقتی هست که مامانم فوت شده و اصلا حالم خوب نیست مثل همیشه دایی من یعنی پادشاه گربه ها داره بابام رو اذیت میکنه چیزی به من نمیگن اما من میدونم اونو انداختن تو زندان و مجازاتش میکنن مادرم شاهزاده گربه ها بود و پدرم پادشاه بال دار ها تنها دلیل اینکه اونا منو نمیخواستن و اذیتم میکردن این بود که من شبیه پدرم بودم مثل اون بال داشتم ولی هیچ شباهتی به اونا نداشتم نه گربه بودم و نه هیچ خصوصیاتی از اونها داشتم مامانم قبل مرگش بهم گفت که باید ازینجا فرار کنم اما من بدون پدرم جایی نمیرم.....توی اتاقم نشسته بودم و داشتم گریه میکردم زانو هامو بغل کردم و تا تونستم زار زدم امزور تولد 16سالگیمه اخه من چه گناهی کردم هیچ وقت روز تولدمو دوست نداشتم چون هیچ جشنی نمیگرفتم هیچ دوستی نداشتم مامانم سوپرایزم میکرد و بابام هم بهم کادو میداد ولی الان هیچ کدوم ازونا اینجا نیستن .....از روز تولدم متنفرم چون یه روز نحسه روزی که بدنیا اومدم و باعث بدبختی بابا و مامانم شدم داییم میگه من خیلی بی مصرفم
و لیاقت اینجا موندن رو ندارم میگه بخاطر من ابروشون رفت چون من یه بال دار بدنیا اومدم 😢اخه خدا خوشش میاد این همه ظلم 3 هفته ی دیگه تولد یونجونه و از 1 ماه قبل دارن تدارکات میبینن.....من نمیدونم پدرم چه گناهی کرده قبل ازینکه اونو زندانی کنن یه جعبه مشکی و سفید گزاشت برام اما هنوز جرعت اینکه بازش کنم رو ندارم از تختم پایین اومدم ....دستامو مشت کردم و تمام جرعتمو جمع کردم در جعبه رو باز کردم دوتا هدیه های کادو گرفته به همران عکس های من مامان و بابا بودن😢💔و یک جعبه دیگه توی اون جعبه گزاشته بود درشو باز کردم پر از شکلات بود روی اون هدیه ای که کادو گرفته بود یه یاداشت بود برش داشتم و خوندمش یاداشت •پسره قشنگم امروز 13 دسامبر هست میدونم مدت زیادی زنده نمیمونم پس نمیخوام بدون اینکه بهت هدیه بدم بمیرم اگه داری این یاداشت رو میخونی و همه ی اون چیزا رو دیدی بدون که خیلی دوست دارم تو عاشق شکلاتی واست کلی شکلات گرفتم تو و پدرت باید زود ازینجا فرار کنین برو و دیگه به اینحا برنگرد برو به سرزمین خودت و حکمرانی کن دوست دارم •قطره های اشکام مدام روی کاغذ توی دستم میریختن اون یاداشت رو تو دستم مچاله کردم و فقط اشک میریختم ییبو:از شکلات متنفرم متنفرم متنفرم....هق.....متنفرم...تاحالا مطمئنن بابام زنده نیست😢ادم بدبخت تر از منم مگه هست؟😭😭کوله پشتی مشکی رنگمو در اوردم و همه چیزای لازم رو توش گزاشتم حتا چند تا دست لباس اون جعبه رو هم با خودم بردم ساعت 4 صبح بود کسی شک نمیکرد رفتم از در پشتی بیرون بابام قبلا منو به سرزمین بال دار های برده پس میدونم کجاست
همینطور داشتم راه میرقتم توی جنگل .....یعنی متوجه نبود من شدن؟... هه....مگه مهمه اصلن...انتقاممو از همتون میگیرم همتون ...انتقام بابام و هم مامانم....که یهو صدای ناله شنیدم ....یکم که وایسادم واضح تر شد جلو تر رفتم یه پری دریایی خودش رو از اب اورده بود بیرون دمش زخمی بود شنیدم پری دریایی ها قدرت شفا بخشی دارن ولی چرا خودشو درمان نمیکنه؟ ....لابد نمیتونه رو خودش انجام بده من هم این قدرت رو دارم دستم رو روی پولک های صورتی رنگ دمش گزاشتم دستم خونی شد انگار کسی بهش حمله کرده بود دستمو برداشتم جای زخم کاملن خوب شده بود که کم کم چشماشو باز کرد ییبو : خوبی ؟ ژان : ....تو...تو...کی...ه..هستی ؟ ییبو : اروم باش نباید به خودت فشار بیاری ...من...من....اسم وانگ ییبو عه میتونی ییبو صدام کنی ژان : ممنونم ییبو منم شیائو ژانم ژان صدام کن ....خیلی ممنونم لباش کاملن سفید خشک و پوستپوستی شده بودن و رنگش پریده بود ییبو : ببینم مگه تو قدرت شفا بخشی نداری پس چرا رو خودت امتحانش نمیکنی ژان : ...اه....پری در...یای ....ها...هه....نمیتون...از....قدرتشون....ر...رو....خودشون استفاده...ک...هه....کنن ییبو: بهتره بری توی اب اینطوری زودتر خوب میشی ژان : مم...نونم..ییبو: بعدن میام تا بهت سر بزنم ☺=پایان فلش بک= نامجون : تو ....تو ییبو: اره من جزو قبیله ی اونا بودم اما اونا هیچ وقت منو به عنوان یکی ازونا ندیدن....هق...هق نامجون سیم های مغزش اتصالی کرده بودن از زبان ات واقعا نمیدونم چی باید بگم ژان چشم هاش پر از اشک بودن و به ییبو خیره شده بود ژان : ...هق...اگه....اون....نبود .....هق....من الان مرده بودم ....هق ییبو بدون اینکه متوجه بشه تو اغوش گرمی فرود اومد جیمین اونو بغل کرده بود و گریه میکرد جیمین : تو خیلی سختی کشیدی...اره....ولی همون اول باید به ما میگفتی مطمئن باش درکت میکردیم.....جیمین اینقدر گریه کرده بود تا پیرهن ییبو خیس شده بود ییبو : یعنی....ی...بکهیون بعد از مدتها چیزی گفت بدبخت اگر منم جاش بودم لال میشدم بکهیون: ما از دست تو اعصبانی نیستیم مگه نه جین هو : درسه هوسوک : اهوم لبخندی زدم .....@ تهیونگ 😳تهیونگ : نگام نکن دختره ی پررو مگرنه چشماتو در میارم
اون تهیونگ بود ؟ داشت گریه میکرد ؟ اونم انسانه دیگه هرچقدرم سنگ باشه نمیتونه تحمل کنه ادمم تا یه جایی میکشه دیگه الان خدا میدونه چه حرج و مرجی به وجود اومده وقتی نبودم😐...خدایا ببین تو این وضعیت به چیا فکر میکنم جکسون : همین مجازات نمیشه ؟😐بکهیون: ببند تو یکی جکسون: اههههههههه الان داد میزنم که کل کوها بریزن بازم همه کازه کوزه ها سر من شکست 😐اینجا جای من نیست بخدا الان خودمو از رو کاناپه میندازم بمیرم راحت شششمممممم @بببببننننندددددددددجکسون: اهههههههههه الان یه گلوله تو مغزم خالی میکنم🔫😐شوگا: الان همه چیز عادیه پاشین گمشین سر میز منو کوک با کلی زحمت درستش کردیم جکسون:😒....ات به یوگیوم میگم شبا نزاره بخوابی اینقدر بترسونتت تا سکته کنی😐🔪 @ به من چه پسره ی عقده ای😐🔪بله همه ی ما رفتیم غذا خوریدیم همه چیز عادی بود تا اینکه😐 .......نامجون: واسه ییبو تنبیه در نظر گرفتم ییبو : چی اما تو که گفتی من تنبی نمیکنی 😐اصلن میدونی من کیم جکسون : چرا لز من تقلید میکنی ییبو : خفه شو بکهیون: هنوزم نامجونو نمیشناسی شوگا : راس میگه.....حالا چی هست نامجون : دنیای کتابها ییبو: 😐حوصله چونه زدن ندارم باشه @جین حالت خوبه ؟ جین : اره...فقط یکم ذهنم درگیره میدونی که ....@ اره........ دستم خشک شد تا همینجا بسه😐بکوب اون لایکو😐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از این داستان بهتر نیستتتت تو دنیا
😘