
برای بار سومین بار این پارتو میزارم😐💔
از زبان کوک.... واقعا ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم....... کلی عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم.... چرا ات چرا تهیونگ.... چرا اونا تو خوابم بودن اون پسره.... ک... که اسمش ویلن بود... اون کیه.... چرا هیچی نمیفهمم؟.... دارم دیوونه میشم... اگه بخوابم ممکنه دوباره اون خوابو ببینم برای همین دیگه نمی خوابم ساعت ۴ و ده دقیقه صبح بود و همه خواب بودن استرس بدی داشتم.... نکنه قراره اتفاقی بیفته؟ سریع دیدم سمت اشپز خونه و لامپا رو روشن کردم و نشستم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم به پاپکورن خوردن و سعی کردم این خواب وحشتناک رو فراموش کنم (۴ ساعت بعد) اروم چشماشو باز کردم و دیدم که ات بهم زل زده ات: پاشو دیگه.... چرا دیشب اینجا خوابیدی؟ با گیجی به اطرافم و پاپکورن های ریخته روی زمین و ییبو و تهیونگ و ات که همینجوری داشتن نگام میکردم چشم دوخته بودم ات: بلند شو برو دست و صورتتو بشوز و بیا صبحانه بخوریم منم اینا رو جمع میکنم بلند شدم و رفتم سمت wc (ده دقیقه بعد) توی اینه زل زده بودم و به صورتم نگاه میکردم که معلوم بوده دیشب نخوابیم و زیر چشمام گود شده بود نگاهمو از اینه گرفتم و شروع کردم به شستن دستام
که یهو نگاهم به اینه افتاد..... چند قدم به عقب رفتم از ترس سرجام خشکم زده بود.... و زبونم بند اومده بود خودم بودم اما با یه کلاه مشکی و یه هودی مشکی با یه خنجر توی دستم که با اخم نگام میکرد..... اما من فقط ترسیده بودم و رنگم پریده بود گفت: خسته نشدی از این زندگی کوفتی؟.... خسته نشدی از بس همه ی روزات تکرارین؟ نمیخوای حقیقتو بفهمی؟ کوک: ت... تو... ک... کی.... ه... ه... هس.... تی؟... دقیقا شبیه من بود جواب داد: جئون جونگ کوک من تو ام تو ام منی من خودتم.... اگه میخوای حقیقتو بفهمی دستمو بگیر... دستشو از تو اینه دراز کرد و جلوم گرفت کوک تو اینه: من قرار نیست ازیتت کنم یا گولت بزنم من تو ام من روحتم تو فقط یه جسمی دستمو بگیر تا دوباره به بدنت برگردم.... زود.. باش.... بجنب.. با تمام توانم شروع کردم به جیغ زدن کوک: نه نه نه نمیخوام دروغ نگو تو واقعی نیستی من دارم توهم میزنم برو پی کارت گمشوووووو.... که سریع تهیونگ اومد تو و پشت سرش ات و ییبو هم اومدن تهیونگ: هی معلوم هست چته؟ حالت خوبه؟ ات: چرا رنگت پریده ییبو: کسی که اینجا نیست رو دوتا زانوم خم شدم و سرمو با دوتا دستام گرفتم و نفس نفس میزدم و از عرق موهام خیس شده بودن کوک: گمشو... برو.... ب... رو تهیونگ: کووووک کسی اینجا نیست (۱۰ دقیقه بعد) یببو: توهم زدی کوک: نه نه من دیدم من وقعا.... اونو دیدم.... کاملا شبیه من بود........ سعی کردم فراموشش کنم شاید ییبو راس میگه من توهم زدم! شاید بخاطر اینکه این روزا خیلی دارم فکر میکنم از زبان ژان همینطوری داشتم دممو تکون میدادم و شنا میکردم که.... نور سفید رنگی توجه منو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم ولی کلی ساقه و برگ های بزرگ اونجا رو گرفته بودن و نور از اون سوراخ های بین برگ ها و ساقه و ریشه ها عبور میکرد خیلی از قصر دور شده بودم من همچین اجازه ای نداشتم مطمئنن بابا تنبیم میکنه ولی من باید بفهمم این چیه.....بلخره با کلی زحمت از اونجا عبور کردم
وقتی رسیدم یه زن رو دیدم که در حال فلوت زدنه و روی سنگ های توی دریا نشسته صورتشو خوب نمیتونستم ببینم چون خیلی ازش دور بودم و هم اون روشو اونور کرده بود... ولی چیز درخشانی توجه منو جلب کرد شبیه یه کریستال بود یه کریستال سبز و ابی بود اون... اون شبیه کریستال سرزمین پری دریایی هاست سریع به سمتش رفتم و میخواستم برش دارم چون مطمئنم خودش بود بعد از مردن مامانم کریستال هم ناپدید شد که ریشه ها دور دست هام و دمم گره خوردن و مانعم شدن میخواستم حرکت کنم اما نمی تونستم.... که اون زن دست از فلوت زدن برداشت و به صورتم نگاه کرد.... چی چطور ممکنه با ناباوری به اون زن نگاه کردم که داشت به سمتم میومد دستش رو روی گونم کشید و با لبخند بهم نگاه میکرد ☆خیلی بزرگ شدی و قطره اشکی از چشمش افتاد و تبدیل به مروارید شد دستشو سمت گردنبندم برد که سال ها پیش بهم داده بودش ☆میبینم که خوب نگهش داشتی... ولی متاسفم تو دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی تو تا ابد اینجا کنار من میمونی ژان: چ... چی؟ از زبون هوسوک... روی تخت جین دراز کشیده بودم و جینو تماشا میکردم که درحال امتحان کردن لباسا بود بود و جلوی اینه ایستاده بود پیرهن سبز رنگ توی دستشو اندات رو من جین: اینم قشنگ نیست... و اخرین لباس یه لباس نارنجی بود که اونو هم انداخت روم جین: چرا هیچ چیز مناسبیو پیدا نمیکننننننمممممم؟ هوسوک: جین جین: هوم؟ هوسوک: یعنی اعضا الان دارن چیکار میکنن؟ جین: نمیدونم.... خیلی دلم براشون تنگ شدهههههه هوپی: منم همینطور.... جین: بعد از جشن یعنی سه هفته ی دیگه اونا رو میارم توی قصر حق ندارن مخالفت هم کنن هوپی: اخجون بلخره میتونم بعد از مدتی ببینمشون جین: دروغ نخام بگم دلم برای جکسون هم تنگ شده هوپ: منم دلم برای ژان تنگگگگ شدهههههههههههههههههههههههه جین: اوففففففففف..... تو لباستو انتخاب کردی؟ هوپی: اره.... یه لباس زرده یه لباس خاکستری هم جلوی جین گرفتم هوپ: اینکه خیلی خوشگله چرا انداختیش اینور هوم؟ تازه خاکستری هم بهت میاد جین یه لبخند زد و رفتم بیرون تا امتحانش کنه
از زبان ات امروز یه دانش اموز جدید بهمون اضافه شده و اسمش پارک جی وونگ عه و توی فرانسه بزرگ شده و پدر و مادرش کره این کنار من میشینه دقیقا جایی که جین هو مینشست قبل از کلاس بهش زنگ زدم و گفت که کارش اینجا تموم شده و برای همین حافظه همه رو پاک کرده (یه نکته 😹: اینکه جی وونگ همون هیونجینه و برای چند تا کار اینجا اومده که خودتون بعدن میفهمین 😐☕) تو فکر بودم که متوجه شدم بچها دارن میرن بیرون ☆ فصل سه و چهار رو بخونین فردا امتحان میگیرم شروع کردم به جمع کردن کتابام که جی وونگ گفت: ات چیزه... میشه یکم باهم تمرین کنیم اخه من یکم مشکل دارم تو این درس ات: ما باهم تمرین کنیم جی وونگ: اره مشکلش چیه؟ ات: نه... فقط اینکه کی ؟ جی وونگ: الان ات: الان؟ جی وون: اهوم ات: ام... خب.... باشه کجا؟ جی وونگ: خونه ی من...من تنها زندگی میکنم... البته اگه اشکالی نداره ات: باشه که تهیونگ اومد کنارم وایساد و گفت: ات نمیای؟ ات: نه شماها برین من بعدن میام تهیونگ خیلی سرد باشه ای گفت و بعد به جی وونگ نگاه کرد و اخمی کرد و رفت جی وونگ: انگار صمیمی این ات: نه اونقدراهم (دو ساعت بعد) داشتم به جی وونگ میفهموندم که باید اول تقسیم شه جی وونگ: اما خودت گفتی اول باید جمع شه ات: اشتباه کردم باشه؟ از زبان جی وونگ: کاملا گیج شده بودم اخه من چه میدونم چرا من باید.....(بعد از دو ساعت غر غر کردن😐☕) ات: با اینطور درس خوندنت صفرم نمیگیری😐جی وونگ: من حتا نمرم از تو هم بیشتر میشه😐ات: خواهیم دید میخواست بره که چی وونگ: ات؟ ذهنشو کنترل کردم
کنترلش دست خودش نبود و تحت کنترام بود چند قدم به سمتم برداشت و تو صورتم نگاه میکرد تو چشماش زل زدم و سعی کردم تو این زمان کم قدرتش رو مهر و موم کنم (۱۰ دقیقه بعد) ات: ها؟ چیزی شده؟ جی وونگ: نه فقط میخواستم بگم مواظب خودت باش ات: تو هم همینطور لبخندی زد و خداحافظی کرد و رفت بدرقش نکردم چون حال نداشتم پا شم😐💔بعدشم من چرا باید پا شم اون باید جلو من سر خم کنه🔪😐 (۲ روز بعد) از زبان تهیونگ: ییبو و کوک رفتن باشگاه و ات هم رفته تا خونوادشو ببینه تو خونه تنها بودم برای همین پیتزا سفارش دادم و منتظر بودم تا بیاد و روی کاناپه نشسته بودم و سریال مورد علاقمو میدیدم که زنگ خونه خورد رفتم تا درو باز کنم.... پیتزا رو گرفتم و گزاشتمش روزی میز.... و رفتم جلوی اینه تا موهامو ببندم موهام بلند شده بودن داشتم خودمو تو اینه چک میکرد و تکون میخوردم که متوجه شدم تصویرم تو اینه تکون نمیخوره به خودم که توجه کردم تصویرم توی اینه یه شکل دیگه بود وقعا تعجب کرده بودم خودم بودم اما با نیشای بلند و چشمای قرمز با یه زخم روی گونم که خیلی وحشتناک داشت نگام میکرد نخونام بلند بودن و دستام خونی ترسیده بودم اونم خیلی زیاد که فقط زل زده بودم به اینه =کیم تهیونگ میدونم دوست داری حقیقتو بفهمی میدونم... خسته شدی از بس دویدی و به هیچی نرسیدی خسته شدی ازینکه شبا نمیتونی بخوابی و حس های عجیب غریب داری میدونم خسته شدی از بس تو خودت نگه داشتی خسته شدی از بس خودتو بی تفاوت به همچیز نشون دادی میخوای حقیقتو بفهمی ؟ تمام جرعتمو جمع کردم و پرسیدم: تو کی هستی .... از من چی میخوای =من از تو هیچی نمیخوام من خودتم من روحتم تو در حال حاظر هیچ روحی نداری.... دستمو بگیر کیم تهیونگ... دستمو بگیر تا بفهمی گزشتت چیه تا بفهمی کی هستی و اطرافیانت کین
دستشو از تو اینه درورد و سمتم دراز کرد اگه درست بگه چی... من واقعا احساس پوچی میکنم.... یعنی بخاطر اینه.ـ. نکنه داره گولم میزنه....=من بهت دروغ نمیگم بهم اعتماد کن.... بهتره بگم به خودت اعتماد کن.... اما یادت باشه وقتی دستمو بگیری دیگه اون تهیونگ سابق نمیشی با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم ولی بازم دستشو گرفتم تموم بدنم درد گرفت و تبدیل به دود سیاهی شد و توی بدنم پخش شد کل بدنم درد میکرد از درد چشماشو بستم و روی زمین افتادم و سرمو گرفتم و بی وقفه داد میزدم و از درد بی هوش شدم ( چهار ساعت بعد) چشمامو از درد باز کردم.... که دیدم روی زمین افتادم با درد پاشدم و توی اینه به خودم نگاه کردم از چیزی که دیدم تعجب کردم و یاد اتفاقاتی که افتاده بود افتادم به ساعت نگاه کردم ساعت ۹ بود و ات اینا برنگشتن یعنی من اینهمه وقت رو بیهوش بودم؟ توی اینه نگاه کردم به خودم و از چیزی که دیدم تعجب کردم ناخونام بلند شده بود چشمام قرمز شده بودن و نیشام بلند شده بودن و کلی تشنم بود بی تفاوت به صورتم و سر و وضعم دویدم سمت اشپز خونه کلی اب خورم... یه لیوان.... دو لیوان.... چهار لیوان... و نه لیوان.... ولی تشنگیم برطرف نمی شد خیلی زجر اور بود.... لبام خشک شده بودن و دیگه نمیتونستم نفس بکشم..... چند تا سرفه خشک کردم... و رفتم بیرون.... هوا تاریک بود و کسی تو خیابون نبود... توان راه رفتن نداشتم.... بزور روی پاهام ایستاده بودم.... که یه پسر رو دیدم...که همینطور داشت قدم میزد و اواز میخوند.... بی اختیار سمتش دویدم و........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دخترم
یه ساله منتظریم...
سلام 😊
من میدیر کمپانی ptvهستم😆
میخوای آیدل شی؟👈👉
من خودم آیدل هم هستم و اسمم رو دیمن وین گذاشتم☺
اما شماها آقای وین صدام کنید😁
ممنون😄
نمیزارییییی
نمیخوای بزارییییی😐🗿💔
جون به لب شدمممم😐🗿💔
لطفاااااا حاجیییی لطفاااااا😐🗿💔
ببین من از 6 ماهه منتظرم😐💔👌🏻
تروخدااااا پارت بعددددد
پارت بعد رو گزاشتم ولی تو صف برسیه ❤اگه رد شد فردا بازم میزارم... چون این سومین باره😐☝
میرسیییی
دارم از استرس جون میدممممم
امروز کلاس دارم ولی فردا صب حتما مینوبسمش🥺🥰😘😍
نایصصصص🥲
😘❤
نمیزاری
فسیل شدم
بخدا چهار روزه تو صف برسیه😐
میشه به داستانم سر بزنی
حتما🥰