از زبان ات شوگا امد جلو و دست سوجین رو گرفته بود سوجین رو سمت یونجون هل داد سوجین::هق .....هق یونجون: چیزی رو که میخواستید پس گرفتید حالا گمشید...و تو وانگ ییبو فکر کردی انتقاممو ازت نمیگیرم ....تو یه احمق خیانتکاری ییبو با چهره ی سرد و بی احساسی به یونجون نگاه کرد نامجون : بچها فک کنم بهتره هرچه زودتر ازینجا بریم (1 ساعت بعد)بلخره بعد 1 یا 2 ساعت رسیدیم ژان درو باز کرد و رفتیم تو (10 دقیقه بعد)ده دقیقست هیشکی چیزی نمیگه .... یعنی تقصیر منه...نامجون:جین توضیح بده....چطور اونکارو کردی؟ جین: خودمم نمیدونم....واقعا خیلی عجیبه....انگار خودم نبودم کلماتی که میگفتم حرکاتم حرفام....اصلا سر در نمیارم ....و اون وردی که خوندم ....اون خون ها چرا؟ من چم بود.....من خودم نبودم....انگار کسی داشت کنترلم میکرد ییبو:وقتی بچه بودی کجا زندگی میکردی؟جین:چرا میپرسی ؟ ییبو:😐میگی یا نه جین : خب باشه...من وقتی که بچه بودم توی روستا با بابا و مامانم زندگی میکردم خواهر و برادری نداشتم و تنها فرزند اون خوانواده بودم مامان و بابام تا دیر وقت کار میکردن تا بتونن خرج منو بدن ...و کم کم اشک های جین سرازیر شد جین:...هق....یه ...یه..رو...روز
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
مثل همیشه عاااالی
مرسی💜