
کنیچیوا غنچه کوچولو ها^-^ هاتسو لقبمه و اومدم با اولین داستانم*-*توی داستانم شخصیت های معرکه ی BTS وجود داره اما تاکید میکنم(ارمی نیستم)...نظراتتون واسم با ارزشته حتی اگه بد باشه ^-^کامنت و نبرید از یادتون.
(شما توی داستان میکو هستید) مثل همیشه خواب موندم...از روی تخت بلند شدم و با عجله لباسامو پوشیدم این اولین باری نبود که دیر میکردم اما مطمئنم که امروز صاحب رستوران رستورانشو رو سرم خراب میکنه آخه یه خدمتکار چقدر میتونه وقت نشناس باشه؟!کلید خونه رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون بلافاصله از جیبم یه ابنبات چوبی برداشتم و گذاشتم تو دهنم و انرژی که تو خواب ذخیره کرده بودم رو صرف دویدن به سمت رستوران کردم... بعد از ۱۰ دیقه به رستوران رسیدم با نفس بند افتاده و رنگ پریده وارد رستوران شدم باید خدا رو شکر میکردم که مشتریی اونجا
نبود وگرنه باید ضایع میشدم...نامجون(صاحب رستوران)با عصبانیت اومد سمتم و با داد گفت-بازم ک دیر کردی... خدمتکار که نباشه رستوران تمیز نیست رستوران که تمیز نباشه مشتریی هم نمیاد در این صورت از حقوقی هم خبری نیست!،_اقای نامجون من...،نامجون_نیاز به بهانه تراشی نیست نکنه این دفعه میخوای بگی اژدها دنبالت کرده که باز دیر کردی!!!،_من فقط خواب موندم اونم بخاطر اینکه دیشب به جای یکی از خدمتکاران موندم و تو رستوران کار کردم...من هیچ وقت بهانه تراشی نکردم اگرم کردم ب جا
بوده،نامجون_بلبل زبونم ک شدی انگار مار تو آستینم پرورش دادم بد کردم دختری که هیچی از خودش نداشت بهش پر و بال دادم تا رو پای خودش وایسه؟ بد کردم کاری کردم که زیر سایه نامادری نباشی؟...برو سر کارت، سرمو انداختم پایین و بدون اینکه چیزی بگم ازش رد شدم و وارد آشپزخونه شدم مثل همیشه نگاهای سنگینی رو خودم احساس می کردم اونا بقیه کارکنا بودند که داشتن تو دلشون مسخره ام میکردن به خودشون افتخار میکردند که جای من نیستن... پیش بندم و بستم و شروع کردم به شستن ظرف ها...این دستای سفید و چروکیده
دیگه دستای قبل نمیشن... چند ساعت گذشت و مشتریا رستورانو پر کردن دو تا ظرف پاستا رو تو دستام گرفتم و بردم به سمت میز ۳۲...پاستاها رو روی میز گذاشتم و به دو تا مشتری که انگار داشتم بهم نگاه می کرد نگاه کردم یکیشون و می شناختم اونم منو میشناخت تهیونگ بود مشتری ثابت اینجا روبه روشم یه پسر جوون هم سن و سال خودش بود تهیونگ-چطوری میکوخانومی...کارا خوب پیش میره؟،-ممنون...مثل همیشه اس،لبخند زد تهیونگ-هی...چرا نمیای به منو دوستم جانگ کوک ملحق بشی و به این پاستای دیوونه کننده یه درس حسابی
بدی؟،- نه ممنون سیرم، و بدون اینکه بزارم حرف دیگه ای بزنه از اونجا رفتم و وارد اشپز خونه شدم و به کارهای کسل کننده ام پرداختم... نیم ساعت گذشت و من هنوز داشتم ظرف میشستم انگار قرار نبود تموم بشن... تا اینکه یکی از همکارام اومد و گفت که یه نفر بیرون کارت داره، بدون پرسیدن سوال به بیرون از آشپزخونه رفتم تهیونگ با عجله اومد سمتم به نظر میومد از چیزی خوشحاله تهیونگ- میکو یه خبر خوب واست دارم... حدس بزن چیه؟،-نمیدونم،تهیونگ- خیلی خب بابا...دوستم جانگ کوک پیشنهاد داده که به عنوان خدمتکار تو خونش کار
کنی طرف خیلی پولداره میتونی با کار کردن توی خونه اون یه زندگی عالی واسه خودت بسازی...دیگه میتونی از شر داد و بی داد های صاحب رستوران و شستن یه عالمه ظرف و...خلاص شی،مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم از خوشحالی نمدونستم باید چیکار کنم تهیونگ ک متوجه شده بود خیلی خوشحال شدم گفت-محض اطلاع من تو رو بهش پیشنهاد دادم😌،دیگه نتونستم خوشحالیمو با مات بودن نشون بدم و فوراً پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم تا تمام خوشحالیمو خالی کنم اونم لطف منو بی جواب نزاشت و دستاشو دور بدنم پیچوند و محکم
منو به خودش فشار داد-ازت ممنونم اومیدوارم بتونم یه روز لطفتو جبران کنم،تهیونگ-من ازت هیچ توقعی ندارم!،ازش فاصله گرفتم و متوجه نگاه های سنگین کارکنا شدم...دوست داشتم آب بشم برم تو زمین ولی مگه سرامیک هم آب و از خودش عبور میده؟😐...تهیونگ-فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالت دیر نکنی هااااا،خندیدم-قول نمیدم!،خندید تهیونگ-من دیگه میرم بابام اگه بفهمه باز اومدم اینجا و نرفتم شرکت بیچاره ام میکنه میشناسیش که بخاطر سخت گیری های اون ک با کی بگردم با کی نگردم خیلی از دوستامو از دست دادم...توام
دیگه اینجا نمون چون اینجا موندنت دیگه معنی نداره،سرم و تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم لباسامو پوشیدم و رفتم دفتر نامجون...رو به روش وایسادم و فورم استعفامو گذاشتم رو میزش نامجون با تعجب-استعفا؟،-بله،نامجون-بخاطر امروز ناراحتی؟،-من فقط کار جدید پیدا کردم...بعدم دلیلی نداره ک ناراحت باشم دیر کردم شمام وظیفتون بود دهنمو سرویس کنید!!!،خندید نامجون-داری تیکه میندازی؟،-خودتون چی فکر میکنید،نامجون-من تو اینجور وقتا فکر نمیکنم عمل میکنم...انتخاب خودته...منم هیچ دخالتی نمیکنم،.
دیگه اینجا نمون چون اینجا موندنت دیگه معنی نداره،سرم و تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم لباسامو پوشیدم و رفتم دفتر نامجون...رو به روش وایسادم و فورم استعفامو گذاشتم رو میزش نامجون با تعجب-استعفا؟،-بله،نامجون-بخاطر امروز ناراحتی؟،-من فقط کار جدید پیدا کردم...بعدم دلیلی نداره ک ناراحت باشم دیر کردم شمام وظیفتون بود دهنمو سرویس کنید!!!،خندید نامجون-داری تیکه میندازی؟،-خودتون چی فکر میکنید،نامجون-من تو اینجور وقتا فکر نمیکنم عمل میکنم...انتخاب خودته...منم هیچ دخالتی نمیکنم،.
خب خب اومیدوارم لذت برده باشید...داستان قراره طولانی باشه اما فقط در صورتی که حمایت کنید و کامنت بزارید و نظراتتون رو راجبش بگید😉فعلا غنچه کوچولو ها👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی اوجله💜
انیو سلام کره ای
کینچوا سلام ژاپنی
ممنون ک گفتی ولی خودمم میدونستم😂😂😂می هاو سلام چینی😂✋🏻بونژوق سلام فرانسوی😂✋🏻چاو سلام ایتالیایی😂✋🏻واس امروز بسه
عالیییییییی بود
نمیشه گفت بعدیو بزار پس خودم میرم بعدو میخونم 😂💔
عالی عالییییییییییییییییییی مینویسی
ممنان فرزند صالح😂
خیلیییییییی عالییییییییییی
کیوتتتتتت مننننننن
مرررررسییییییییی عععععشششششققققق😂💖🌈
خیلی قشنگ بود❤
ادامه بده موفق باشی🌸
مرسی نفسام💖
😂😂فهمیدم برا چی قسم میخوری؟
انگد ک گفتن😂
خوب بود
مرس💖🌈
یه نظری کوچیکی دارم به نظرم با بی تی اس یکم آشنا شو با اخلاق شون تا دلت بخواد تو گوگل هس از یه آرمی بپرسی کلا سیر تا پیازشون بهت میگه عالی بود ❤️
بابا میشناسمشون اَیو هَناااااااس میشناسمشووووون ولله میشناسمشونننن بخدا اگه نمیشناختمشوون داستان نمینوشتم واسشوووون بخدا دوسشون دارمممم😂💔
یه چیزی رو بهت بگم حداقل اون سلام اول (کنیچیوا)رو ژاپنی مینوشتی البته خیلیا هم ژاپنی بلد نیستن عه یه چی گفتم توش موندم😓
خیلیییییییی خوب بود
ممنون❤🧡💛💚💙
تستت جالب بود
مرسی ازت😄❤