
سلام آرمی :)
بعد از خداحافظی از می جو پیاده به سمت هتل تو فکر این بودم که چقد خوشبختم که شبیه آدمای اینجاعم تو این فکر بودم که سرمو بلند کردم سر از کمپانی بیگ هیت در اوردم. دیدم یه ماشین سیاه بزرگ امد جلوی در کمپانی. و بعدش ۷ تا پسر با کت شلوار سیاه امدن بیرون و همه ی خبر نگارا دورشون جمع شدن. دیگه واقعا مطمئن بودم که اونا اعضا هستن. سرجام میخ کوب شده بودم خجالت میشیدم برم سمتشون اما یه حس غرور به خودم امد و با جرعت رفتم که ازشون امضا بخام. که نگاه سنگینی رو خودم حس کردم. درسته اون نامجون بود. بای لبخند کیوت بهش گفتم سلام از دیدنتون.... که یک لحضه یه حس خیلی بدی بهم دست داد. دیدم که...
یونگی و تهیونگ خیلی بد بهم نگا میکنن یه حس نفرت داشتن بهم. بعد از امضا گرفتم رفتم پیش یونگی و تهیونگ که ازشون امضا بگیرم. که هردوشون بای نگاه ترسناک بدون اینکه بهم چیزی بگن رفتن داخل کمپانی. با خودم گفتم : چرا همچین کردن نکنه....نکنه... لباسم باز بوده😨 دور ورمو یه نگاه کردم مشکلی نبود پس چرا اونجوری نگام کردن کلی فکرای عجیب تو ذهنم میومد به هر حال خواستم برم خونه که... باخودم گفتم : باید حتما بفهمم که چرا اونجوری نگام کردن. دنبال بهونه ای بودم که برم پیششون آها... میرم الکی بگم که برم تست خوانندگی بدم هر چند که صدام به اعضا نمیرسه ولی صدای خوبی دارم.
رفتم سمت منشی و گفتم که میتونم برم تست خوانندگی بدم که قبول کردن و یه ورقه دادن که توش آدرسی که باید تست بدم رو زده و اجازه ورود به کمپانی. تو دلم میگفتم : اول میرم تست بدم بعد میرم سراغ تهیونگ و یونگی. بعد ورود به اتاق تست دیدم یه زن با دوتا مرد هستن. بهشون سلام گفتم و اوناهم بهم گفتن که آمادم یا نه. با گفتن بله میکروفن رو هم دادن دستم. من شعری که از ته دلم نوشته بودم رو با چشمای بسته خوندم انقدر که غرق خوندن بودم که چشمام رو باز کردم که دیدم که انقدر تعجب کرده بودن چشاشون از حدقه زده بود بیرون. بهم گفتن که همینجا وایسم. تو دلم گفتم که یا صدای افتضاح بود یا اینکه خوششون امد بود. اون زنه : صدای دختره انقدری دلنشین بود که دوست داشتم ساعت ها بشینم گوش بدم صداشو ضبط کردم که به رئس کمپانی نشون بدم. در زدم و رفتم داخل بهشون سلام کردم و گفتم که یکی از کار آموزاشون صدای منحصر به فردی داره. وقتی که آهنگ مانیا رو پلی کرد رئس کمپانی انقدر خوشش امد که نگو... زنه گفت که اگه بیاد عضو هشتم اعضا سود زیادی میکنن. و رئیس گفت : ...
به این دختره بگو بیاد مانیا : منتظر بودم که بیان که دیدم یهو اعضا دارن میان این سمت و منم ازین فرصت استفاده کردم و رفتم پیششون البته رفتم طرف یونگی و تهیونگ و بهشون گفتم که : سلام خاستم بهتون یچیزی رو بگم نمیدونم چرا اونجوری بهم نگا کردین ولی اگه چیزی هست لطفا بگین. که تهیونگ چشماشو ریز کرد و صورتشو نزدیک کرد جلو صورتم و گفت : تو همون دختری هستی که مارو با بقیه گروه های دخترا شیپ میکنه تو ویورس (درست نوشتم) گفتم : نه من چرا باید شمارو شیپ کنم. صورتشو بیشتر نزدیک صورتم اورد و گفت : از آدمای دروغ خوشم نمیاد زود باش اعتراف کن که خودتی. با داد و صدای بغض گفتم که : بخدا نمیدونم شما کیو میگین من نمیشناسمش. بعد زدم زیر گریه
که شوگا امد جلو تهیونگ امد گفت : تهیونگ زیاده روی کردی دیگه بسته از همون اول گفتش که اون دختره نیست حتما اشتباه کردی. شوگا امد جلوم امد گفت : ببخشید که ناراحتت کردیم قصدمون ناراحت کردنت نبود فقط شبیه اون دختره بودی فک کردیم اونی. جین : اینجا چه خبره کدوم دختره! تهیونگ تمام داستان رو گفت و جیهوپ امد گفت : به هر حال باید از ایشون عزر خواهی کنی. خواست ازم معذرت خواهی کنه که یهو با شنیدن صدای :
آهای خانم کجایید! فهمیدم که با منه بلند گفتم : بله من اینجام! گفتش که بیاد دنبالم . از پسرا خداحافظی کردم دنبال زنه تو راه زنه ازم پرسید که اسمم چیه چند سالمه اهل کجام؟ بهش گفتم که اسمم مانیاس ۲۳ سالمه اهل ایران . زنه ایستاد گفت : تو واقعا اهل ایرانی! گفتم آره فقط دوست دارم یونگا جابامی صدام کنید. زنه گفت : باشه ولی خیلی خوشگلی و همچنین فک کردم اهل همینجا هایی گفتم : نه اهل اینجا نیستم. من برد پیش رئیس کمپانی . تعظیم و سلام کردم . بعد از کلی حرف و سوال کردن آخرین حرفی که گفت : آیا مایلید که عضو هشتم بی تی اس باشید من با تعجب گفتم : چی...کی...من...مطمئنین! رئیس : بعله خوده شما از ته دل داشتم میمردم خدایا عضو هشتم بتگتن ! خدایا واقعا! گفتم که اول باید با خانوادم حرف بزنم تا قبول کنن. دستمو کردم تو کیفم گوشیمو برداشتم زنگ زدم به مامانم بعد از کلی احوال پرسی بهشون گفتم که : مامان بابا منو از طرف کمپانی بیگ هیت میخان برای عضو هشتم بی تی اس ... الان شما نظرتون چیع این پیشنهاد طلایی رو رد کنم یانه... مامان بابام کمی مکث کردم . مامان مانیا تو دلش : من از خود بچگی دوست داشتم خاننده بشم نشدم پس بزار دل دخترمو شاد کنم. بابای مانیا تو دلش : دخترم قرار فرده مهمی بشه برامون و سر بلندمون کنه پس منم قبول میکنم. منتظره جواب مامان بابام بودم که هر دوشون با کلمه آره شکه شدم انتظار همچین چیزی رو نداشتم ولی به هر حال قبول کردن. و من هم ازشون تشکر کردم و خداحافظی کردم . بعد به رئیس کمپانی گفتم که : من قبول میکنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)