
حب با تک پارتی خفن کوک امدم خودمم یکم خوشم امد دیگه شمارو نمیدونم معنی داستان یعنی شلمرو شیرا هستش و اینکه اگه دوست داشتید برا جیمین و بقیه رو هم اینجوری درست کنم💜
در کشور کره در شهر شیلا قلمرو شیرا وجود داشت و روزگاری دختر به اسم ا/ت به دنیا امد. دختری با موهایی خرمایی چشمانی عسلی به رنگ تیره. دختر هروز بزرگ و بزرگ تر میشد. یک روز وقتی ا/ت ۸ سالش بود سر به بیرون زد. چون تنها بود دنبال دوستی برای خودش پیدا میکرد. پسری توجه ا/ت رو به خودش جلب میکنه و به طرفش میره و میگه : شما شاهدوخت ا/ت هستید. ا/ت : آه ! بله خودم هستم..شما اسمتون چیه؟ من پسر جئون هستم.من جانگ کوک هستم. ا/ت : از دیدنتون خوشحالم آقای جانگ کوک. کوک : فقط میشه رسمی صحبت نکنین و من را کوک صدا کنیم. ا/ت : باشه...میای بریم بازی کنیم. کوک دست ا/ت رو گرفت و بردش به پیست فوتبال های نوجوان که در آن پسر و دختران اشرافی بازی میکنن. ا/ت و کوک بشدت مشغول بازی بودند و زمان همانند ابر و باد میگذشت و خدمت کاران قصر شیرا به دنبال ا/ت میگشتند. و یکی از خدمت کاران ا/ت رو دید و با عصبانیت رفت سمتش و دستش رو بهم پیچوند و گفت : میدانی که پدرت چقدر نگران است و به دنبال تو میگردد ممکن بود بمیری دختر جان. و در همان لحضه دشمنان پدر ا/ت به زنان و مردمان محل شیرا حمله کردند و قصد این کارشان گرفتن قلمرو شیرا بود. و یکی از دشمنان شاهدخت ا/ت رو دید و او را با عجله گرفت و به سمت پدر ا/ت رفت. و کوک هم تمامه این لحظه را تماشا میکرد و از ترس به سمت ا/ت رفت که نکند به ا/ت آسیبی برساند. پدر ا/ت هم انقدری نگران ا/ت بود که با خودش میگفت : جو ( همسر پدر ا/ت که مرده.) اگه اینجا بود قطعا نمیذاشتی ا/ت را گم کنم. که ناگهان سربازی با اسب و ا/ت وارد قصر شد و ا/ت را به پدرش نشان داد و شمشیر را به طرف زیره گردن ا/ت قرار گرفت و گفت : کافیست که این قلمرو را ترک نکنی که ببینی چه بلایی سره دخترت می آید. ا/ت : باباییی ! پدر ا/ت : نترس دخترم! که ناگهان سربازان شیرا به آن دشمن حمله کردند. و پدر ا/ت ا/ت را گرفت و به سوی اتاقش برد و گفت : دخترم ممکنه که دیگه بیرون نری و به مدت ده سال در قصر بمانی. ا/ت ولی آخه پدر برا.....پدر ا/ت : مگه ندیدی قرار بود چه بلایی سرت بیاورند. پدر ا/ت رفت و در را هم قفل کرد. ا/ت به سرعت رفت به طرف پنجره و بیرون را دید که چه هم همه ایه و در آن میان دوستش کوک را دید و برایش دست تکان داد. کوک : دنبال شاهدخت ا/ت میگشتم خیلی نگرانش شده بودم که ناگهان یکی از پنجره های قصر را دیدم دختری دارد برایم دست تکان میدهد جلو تر رفتم دیدم بله اون خوده ا/ت است سالم است خیالم ازین بایت خوشحال شد و برایش دست خداحافظی تکان دادم و رفتم به طرف قصر خودمان.
فردا آن روز حمله آور ا/ت از خواب بیدار شد و خدمت کاران صبحانه ا/ت را اوردن و موهایش رو شانه زدند. ا/ت رفت با عروسکایش بازی کند که با برخورد سنگ به شیشه پنجره ا/ت ترسید و رفت سمت پنجره و دید همان کوکه پنجره رو باز کرد و کوک با صدای بلند گفت : سلام نمیای بازی؟ ا/ت : سلام نه نمی تونم بخاطره اینکه بابام نمیزاره :( کوک : خب پس کی میای؟ ا/ت : ۱۰ سال دیگه. کوک : چی...ده سال دیگه. ا/ت : آره. کوک : خب راستش منم فک کنم برای آموزش فک نکنم بیایم پیشت فقط میشه منو تا ده سال فراموش نکنی؟ ا/ت : باشه قول میدم. ۱۰ سال میگذشت و این دو نوجوان کوچک خودشان را برای پادشاهی آماده میکردند. امروز روز ۱۷ سالگی ا/ت بود ولی هنوز پدر ا/ت برنگشته بود. ا/ت در سکوت خودش بود که ناگهان یکی از نگهبانان پدر ا/ت امد و با چشمانی خیس آمد و گفت : شاهدخت ا/ت پدرتون...... ا/ت : پدرم چی؟؟؟ نگهبان : ایشون کشته شدند. ا/ت بر روی زمین افتاد و تمام روز شب گریه میکرد و با خودش میگفت : خدایا مادرم را ازم گرفتی امیدم به پدرم امید داشتم که او را هم گرفتی حالا باید به کی امیدوار باشم :( ا/ت باخودش کمی فکر و یادش آمد که جانگ کوک هم میتونه امیدش باشه پس ا/ت امیدش فقط به کوک بود. ا/ت هروز برای ملکه شدن آماده میشد و در سن ۱۸ سالگی مراسم تاج گذاری و ملکه شدنش بود و ۱ سال گذشت.....
روز مبادا فرا رسید روز تاج گذاری ملکه ا/ت و به تمامیه نگهبانان دستور دادن که تمامه مردمان شهر شیلا را برای تاج گذاری تولدت به کاخ کنند و به خدمت کاران هم دستور دادند که تمامه کاخ را تمیز و شیرینی و غذا آمده کنند. و ا/ت هم درحال تمرین کردن سخنش بود. ا/ت : برای فردا ذوق داشتم چون قرار بود کوک رو ببین هم قرار بود ملکه بشم که به یسری از مردمی که گرسنه اند و سفقی برای زندگی ندارند براشون تأمین کنم. کوک : داشتم تمرین شمشیر پا پدرم میکردم که ناگهان صدای در توجه هم رو جلب کرد و پدرم شمشیرم را انداخت. پدر جئون : پسرم نیاز به تمرین دوباره داری. کوک : ولی پدر من هواسم فقط پرت شد. پیش خدمتکار : قربان براتون نامه از طرف کاخ شیرا امده. کوک : وقتی شیرا فقط به یاده ا/ت افتادم.پدر داخلش چی نوشته. پدر جئون : آمم بزار ببینم انگار تاج گذاریه ملکه ا/ت هستش. کوک : پس یعنی باید فردا بریم. پدر جئون : آره انگاری که واست مهمه. کوک : آره خب یجورایی. پدر جئون : چجورایی مثلا. کوک : عاممم خب راستش من وقتی ۱۱ سالم بود دیدمش و بش گفتم که تا به فردا فراموشم نکنه. پدر جئون : اوههه پس انگاری پسرم از قبل عشقش رو پیدا کرده هاع هاع هاع. کوک یکمی خجالت میکشه بعد سرشو میاره پایین. پدر جئون : خیلی خب پس فردا به مراسم میریم اگه دختره توانایی باشه شاید.... کوک : شاید چی پدر؟ پدر جئون : عااا هیچی مهم نیس وقت استراحتته میتونی بری یکم یه چیزی بخوری. کوک : باشه پدر. فردا : امروز تمامه مردم منتظر تاج گذاری ا/ت بودن راس ساعت ۳ ظهر و الان ساعت ۲ نیم بود ا/ت آماده شده بود و با لذت داشت مردم را تماشا میکرد. ا/ت : کوک بی صبرانه منتظرتم امیدوارم بیای. کوک : تا اونجایی که یادمه ا/ت واقعا دختره خشگلی بود. حتما الان خیلی زیبا تر هم شده. ا/ت : ساعت سه شد داشتم میرفتم برم پایین ازون پشت فقط دنبال کوک بودم که امده یا نه کلی پسر بود و نمیدونستم کدوم کوک بود ولی انگاری یکیشون توجه ام رو جلب کرد شبیه همون کوک بود تو بچگی با چشایه درشت لبخند خرگوشی و.... خانم ا/ت لطفا تشریف بیارید.

(عکس ا/ت و کوک تو مراسم) کوک : نشسته بودم که ا/ت بیاد نمیدونم منو یادشه یا نه. قاضی : معرفی میکنم ملکه ا/ت ملکه جدید شهر شیلا. کوک : اون....اون...واقعا...ا/ت...چقدر... زیبا شده باورم نمیشه. ا/ت : سلام به تمامه مردمای شهر شیلا من ا/ت ملکه جدیدتون، امیدوارم بتونم براتون بهترین زندگی رو بسازم. بعد سخنرانی ا/ت خم شد و قاضی تاج را بر سر ا/ت قرار داد و با صدای دست زدن مردم ا/ت خنده ای بر صورتش نشست. ا/ت هنوز هم دنبال کوک بود که ناگهان ا/ت و کوک چشم تو چشم شدند ا/ت واقعا دیگه مطمئن شده بود که خوده کوک هستش. خدمتکاران مردم را راهنمایی کردند به سمت پذیرایی و ازشون مهمان نوازی کردن. ا/ت منتظر بود که کوک بیاد به سمتش. کوک : واقعا یکم خجالت میکشیدم که برم پیشش ولی غرورم اجازه نداد و رفتم پیشش و گفتم : تبریک میگم ملکه. ا/ت : ممنونم...ببخشید شما جانگ کوک هستید. کوک : بله خودم هستم شما چقدر....چقدر.. ا/ت : عوض شدم. تو هم خیلی عوض شدی. پدر جئون : پسرم....پسرم...اوه اینجایید تبریک میگم ملکه. ا/ت : ممنونم عاااا شما پدر جانگ کوک هستید؟ پدر جئون : بله خودمم بخاطر پدرتونم متاسفم ا/ت : دیگه چرا شما متاسف باشید شما که او را نکشتید. پدر جئون : فک کنم پسرم تو بچگی باهاتون دوست شده بود نه. ا/ت : آمم بله درسته :) پدر جئون : خب من فعلا شما رو تنها میزارم. نوازنده ها امدن و شروع کردن به زدن موزیک ملایم و رقص تانگو (ازین رقصایی که پرنسسا با پرنسا میکنن) کوک : افتخار رقص را با من میدید ملکه ا/ت. ا/ت : حتما فقط لطفا همون ا/ت صدام کنید. کوک با تکان سر تائید کرد و هردو شروع به رقص کردن دست کوک دوره کمر ا/ت حلقه خورد و دست ا/ت به شونه هایه قامتیه کوک گره خورد.
نفس های تند هم دیگه باهم رد بدل میشدند و این حسی بود که این دو جوان هیچ وقت تجربه نشده بود هردو هر لحظه به لحظه عشق در درونشان ایجاد میشد و چشمان کوک و ا/ت متصل به هم بودند و این شیرین ترین لحظه ی زمان بود. موسیقی تمام شد و ا/ت و کوک تعظیم کردند و مهمانی تا عصر ساعت ۵ به پایان رسید و ا/ت رفت که لباسش را عوض کند و دوش بگیرد. و بعد هم موهایه خرمایی اش را خشک کرد و شانه زد و به تخت فرو رفت. ا/ت : امروز زیباترین روزی بود که داشتم این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. کوک : این لحظه بهترین لحصه ای بود که داشتم. و هردو همزمان خوابشان برد. فردا فرا رسید و ا/ت شروع به قوانین گذاری های جدید را شروع کرد و تا ۱ ماه تمام مشکلات شهر شیلا حل شده بو یک شهر موفق بود. امروز ا/ت به جنگلی که کوک گفته بود رفت و کوک در زیر درخت سیب دید و رفت سمتش. ا/ت : سلام. کوک : خوبی؟ ا/ت : آره خوبم تو خوبی؟ کوک : خوبم تا زمانی که.... کوک زانو زد و یک جعبه ای که توش انگشتر یاقوت بلوری سفید بود گفت : بگی که با من ازدواج میکنی یا نه؟ ا/ت : هیچی جز کلمه بعله تو قلب و ذهنم نمیومد پس معطل نکردم و بعله رو دادم. کوک ذوقی در چشمانش درخشید و انگشتر را دست ا/ت کرد و او را بغل و ب.و.س.ی.د. و در کمترین زمان آنها با هم ازدواج کردنند و زندگی زیبایی را سپری کردند.
خب تمومید دوست داشتی خب حالا که خوشت امد لایک کن تا نتیجه برو کامنت کن و فالو هم یادت نره🤗💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود فداتشم فالویی بفالو
عالی بوددددد🥺💞🦙✨
مرسی💜🥺