🤍سختی عشق یک فرشته🤍1 و 2

تام لاغر تره عین گابریل و مادر مرینت هم بلند تره عین امیلی.دیگه عاشقتم الهه عشق من رو ادامه نمیدم. لطفا این داستان رو دنبال کنید. 🤍🥺✨🙏

از زبان مرینت: صبح ساعت هشت بیدار شدم امروز جمعه بود. رفتم میز صبحونه رو چیدم. همچی کامل کامل بود. یک عکس گرفتم. رفتم روی مبل نشستم. منتظر موندم ادرین بیدار شود. یک ربع گذشت که دیدم از اتاق بیرون امد. (علامت مرینت ♡ علامت ادرین☆) ♡سلام صبح بخیر. ☆سلام صبح هاووو(خمیازه) تو هم بخیر. ♡تا تو بری دست شویی بیای من چاییت رو عوض میکنم سرد شده. بدون هیچ حرفی یا تشکری رفت دستشویی🥲 چاییش رو عوض کردم چایی خودم هم عوض کردم تو فکر این بودم که چجوری خبر پدر شدنش رو بهش بدم که دیدم از دستشویی بیرون امد. نشستم سر سفره اونم امد و نشست. ☆مرینت ♡جانم؟ ☆مطمئنی حالت خوبه؟ ♡اره چطور؟ ☆اخه... خب هیچی ولش... ♡باااووشه.. صبحونه خوردیم رفتیم نشستیم رو مبل. ♡میای بریم حیاط؟ ☆باشه تو برو منم میام. ♡اوکی. رفتم رو تاب نشستم. پنج دقیقه گذشت نیومد. ده دقیقه هم گذشت نیومد. که بالاخره اقا بعد یه ربع تشریف فرما شدند.

♡من عصر میخوام با الیا برم بیرون خرید کنم. ☆ خب؟ ♡شب که اومدم میخوام یه خبر خوب رو بهت بدم. ☆ باشه. ... رفتم اماده شدم یه استین کوتاه صورتی با شلوار لی ابی پوشیدم. الیا جلوی در منتظرم بود. الیا: سلام دختر. ♡سلام الیا و همدیگر رو ب*غ*ل کردیم. (داخل بازار) ♡الیااا الیا: بله؟ ♡فعلا مه نتونستیم چیزی پیدا کنیم بیا بریم بستنی بخریم الیا: باشه ولب بستنی فروشی کجاست؟ 😑🤍 ♡اونااونجا داره بستنی قیفی میفروشه. الیا: باشه بریممممممممم. بالاخره بعد یک ساعت و نیم گشتن یه لباس خرگوش سر همی پیدا کردم. 😍 دست الیا رو گرفتم و سریع رفتیم تو مغازه ♡الیا اونو ببین الیا: اره عالیه... بعد اینکه خریدمش رفتم خونه خیلی راه رفته بودم. الیا هم رفت خونه خودش. به محض اینکه وارد شدم با یه چیز عجیب رو به رو شدم خونه بهم ریخته بود لباس ها رو مبل پخش سده بود چند تا ظرف شکسته رو زمین بود رفتم برشون داشتم گذاشتم رو اپن ♡ادریننننن کجایی؟ این وضعه خونست؟ (وقتی مینویسم ادریننننن یعنی این کلمه رو با صدای بند میگه ولی داد نمیزنه)

☆به برگه روی میز نگاه کن...... نگله کردم اون برگه... 😱

پارت 2🤍: ☆به برگه روی میز نگاه کن...... نگله کردم اون برگه... 😱 اون اون برگه تست بارداری بود. ♡آ. ادرین اون جور که.. ☆ساکت نمیخوام حتی یه حرف دیگه بشنوم همین الان پا میشی و وسایلات رو جمع میکنی و میری خونه پدر مادرت. ♡ادرین اما.. ☆هیسس منو به اسم صدا نکن. ♡هه! 😏 انگار یادت رفته که این خونه به نام کیه! در ضمن شرکت شما داشت......... میشد و من با........... شما رو نجات دادم میفهمییییییی؟ ..... دیدم اومد جلو... نزدیکم بود ♡از پیش من گمشو اون ور😒 که یهو یه درد بدی تو صورتم حس کردم... باورم نمیشد... ادرین رو من دست بلند کرده بود.

لایک کن بزن بعدی🤍🙆‍♀️✨

از زبان ادرین: مرینت سرجاش خشکش زده بود... باورم نمیشد همچین کاری کردم.. میخواستم گریه کنم ولی به خاطر غرورم خودمو کنترل کردم (مغرور😒💔) ♡خیلی بدی 😢و..... خیلی داشت تند میرفت. امیلی:اینجا چه خبره؟ گابریل: چرا اینجا انقدر شلوغه؟ ... وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مرینت درو باز گذاشته بود.. ☆اون این همه مدت حامله بوده و به ما نگفته (همچین میگه انگار فردا میخواد زایمان کنه😐💔بابا تازه یک ماه و نیمه😂💔) ♡چی داری برا خودت چرت و پرت مبگی؟ من یک ماه و نیمه حامله ام خودمم تازه فهمیدم (اینو با صدای چحوری بگم اممم تقریبا بَم میگه) ☆پس چرا نگفتی؟ امیلی: ادرین تند نرو ☆مامان یه لحظه ساکت ♡هر چی باشه تو حق نداری که رو من دست بلند کنی فهمیدیییییییییییی؟ امیلی: ای وای خاک بر سرم رو تو دست بلند کرده؟ از زبان مرینت:

ادرین با نگاهی پر از خشم منتظر جواب بود که گفتم ♡بله... امیلی: گابریل ادرینو ببر اتاق گابریل: باشه.. اقای اگراست ادرینو برد اتاق امیلی هم اومد منو بغل کرد و رو مبل نشستیم امیلی: من معذرت میخوام دخترم.. تو تو بدترین شرایط به ما کمک کردی... تو و خانوادت با.............. شرکت ما نجات دادی و نذاشتی شرکت ما.......... بشه و.......... بره (یاع یاع😂💔 بعدا میفهمین به جای چه کلمه ای نقطه چین میزارم) ♡میدونم.. امیلی: تو امشبو کوتاه بیا. ♡اما خانم امیلی ما بارها بدون اینکه شما بدونید دعوا کردیمو من بخشیدمش ولی... دیگه نمیتونم. 😞💔

برای پارت های بعدی پنج تا لایک و کامنت میخوام🥰❤

ل҉ا҉ی҉ک҉ ҉ک҉ن҉ ҉ب҉ز҉ن҉ ҉ب҉ع҉د҉ی҉❤