
پتو و بالشت برداشتم و رفتم سمت اتاق مهمان.-مگه نرفتی بخوابی؟ +با اون بلایی که شما سر اتاق اوردی فقط 1 روز کامل باید وقت بزاری تمیزش کنی!..انگار تازه یادش اومده باشه گفت:-اوه!آره یادم نبود.ببخشید. +اشکال نداره..رفتم داخل اتاق..بالشت رو گذاشتم رو فرش و دراز کشیدم.پتو هم تا گردنم رو خودم کشیدم.اخـیــــش..یه دفعه در باز شد و آدرین اومد تو با یه بالشت و پتو..کنارم دراز کشید..بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد..چشمهام رو روی هم گذاشتم.بعد کلی دست دست کردن گفتم:+اممم ادرین؟ -جانم؟ +راستش..من فردای اینکه اومدم خونه ی بابام،رفتم تا آزمایش هام رو بدم.دقیقا همون روزی که زنگ زدی-خب؟ +بعد اونجا حالم بد شد،سرم گیج رفت..نگاهش رنگ نگرانی گرفت -خب؟بگو +دکتر گفت ممکنه با.دار باشی..منم رفتم تست دادم.وقتی منتظر جواب بودم تو زنگ زدی.از خودش جدام کرد و با تعجب پرسید:-مثبت بود؟ لبخندی زدم و گفتم:+آره..-واقعا؟!..سری تکون دادم -پس دلیل شکمو شدن توعه بد غذا بار..داریت بود! +آره..ذوق زده بود.بغلم کرد که از گرمای آغوشش زود خوابم برد............به زور پلک هام رو باز کردم.تو بغل ادرین بودم..اروم از بغلش بیرون اومدم..رفتم بیرون.اِما هم خواب بود.حالت تهوع داشتم.تصمیم گرفتم برم بیرون.لباسام خوب بود.رفتم بیرون..با سرمایی که به صورتم خورده بود حالم بهتر شد.یکم قدم زدم که گوشیم زنگ خورد.ادرین بود.جواب دادم.+بله؟ -کجایی؟ +اومدم بیرون یکم -باشه،کی میای خونه؟ +الان میام -باشه،کاری نداری؟ +نه -خدافظ +بابای..قطع کردمو رفتم سمت خونه.کلید انداختم و در رو باز کردم که اِما دویید سمتم:سلاااااام+سلام!چیزی شده؟ -هیچی نشده نگران نباش.فقط اِما فهمیده قراره به زودی صاحب خواهر یا برادر بشه.(به نظرتون دختره یا پسر؟حتما جواب بدین😁)+تو بهش گفتی؟-آره دیگه😐..+حالا داداش دوست داری یا خواهر؟..اِما هم برخلاف انتظارمون که فکر میکردیم بخواد بچه دختر باشه گفت:خواهرم خوبه ولی من داداش دوست دارم...(چند روز بعد)نهار رو اماده کردم و رفتم نشستم..یکم تو گوشی چرخ زدم که صدای ایفون بلند شد.گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو مبل.ایفون رو زدم و در خونه رو هم باز کردم.بعد چند دقیقه که به خاطر پارک کردن ماشین طول کشید اومد داخل.+سلام! -سلام عزیزم،خوبی؟ +مرسی..اومد سمتم و دستاش دور کم..رم ح.ل.ق.ه کرد.-غذا خوب خوردی؟..دستام رو دور گردنش انداختم+معلومه -ویتامین اِما هم دادی؟ +بلههههه،چرا هر روز چک میکنی؟ -تا مطمئن بشم..چشماشو بست و صورتش رو نزدیک کرد که یه دفعه اِما از ناکجا آباد پیداش شد:سلاااااااااااااااااام..ادرین سریع ازم جدا شد و به اِما خیره شد.-سلام دخترم!خوبی؟ اِما:عالیم!..بعد رو به من گفت:مامان گشنمه بریم نهار بخوریم؟ +بریم عزیزم..نهار رو خوردیم که ادرین رفت با اِما بازی کنه،منم ظرف هارو شستم و میز رو جمع کردم.رفتم یکم بخوابم.رو تخت دراز کشیدم.امروز 19 اسفند بود.تولد ادرینم 27 اسفند بود.باید به الیا بگم یه ایده ای برای تولد ادرین بده..چشمام رو روی هم گذاشتم و بعد چند دقیقه خوابم برد...................-عزیزم؟بیدار شو..چشمام رو یه زور باز کردم.-چه عجب!بالاخره بیدار شدی! +ولم کننننننن خوابم میاد..درحالی که میخندید کنارم دراز کشید اما یهو خندش از بین رفت و تو فکر فرو رفت.+چیزی شده؟..انگار منتظر بود چیزی بگم تا شروع کنه.-مایکل اون روز شرکتتون چیکار داشت؟ +بهم گفت با متیو کار داره..متفکر دستی به چونش کشید.-پس اگه قرار باشه کسی بدونه اون روز شرکت چیکار داشت +متیوعه!..
+اما..اما با متیو چیکار میتونه داشته باشه؟! اونا که رابطه ی خوبی با هم نداشتن. -بعدا ازش بپرس +خودت چرا نمیپرسی؟ -شاید به تو ربط داشته باشه و به من نگه..راست میگفت!مایکل به غیر از من با هیچکدوممون رابطه خوبی نداشت..سری تکون دادم و از جام بلند شدم.از اتاق بیرون رفتم و رو مبل نشستم.گوشیم رو برداشتم و به متیو زنگ زدم.بعد چند بوق جواب داد:بله؟ +سلام. متیو:سلام،خوبی؟ +مرسی،یه چیزی میپرسم راستشو بگو متیو:ماستشو میگم +اهاااااااا ماست خامه ای میهن؟..متیو در حالی که میخندید گفت:حالا کارتو بگو +مایکل اون روز شرکت چیکارت داشت؟..خونسرد گفت:راجب اینکه مرینت نمیخواد جدا بشه و همون حرف های همیشگی +هوفففففففف پسره ی روا..نی!..متیو:عه!برای چی روا..نیم؟.با دستم زدم تو صورتم و با حرص گفتم:+اخه کی با تو بود خ..ر مگس! متیو:اها با مایکل بودی! +بله! متیو:اوکی،کاری نداری؟ +نه خدافظ..و بعد گفتن خدافظ قطع کردم.[2 ماه بعد]2 ماه گذشت و جنسیت بچهمون مشخص شده..بچهمون پسره..اِما هم برخلاف اینتظار همه که فکر میکردیم بخواد دختر باشه پسر دوست داره.با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.ادرین بود.جواب دادم:+بله؟ -سلام +سلام،خوبی؟ -مرسی +کاری داشتی؟ -آره،آماده شو بیا همون کافه همیشگی،اِما هم بزار پیش مامانت اینا +و مناسبتش چیه؟ -میفهمی +باااوشه،خودت میای دنبالم دیگه؟..انتظار داشتم بگه "آره" یا "معلومه" اما سرد گفت:-نه!خودت بیا!..آروم گفتم:+باشه -خدافظ..و بدون اینکه حتی بهم فرصت "خداحافظی" بده قطع کرد.چرا اینجوری کرد؟شاید ازم ناراحت بود!اصلا چرا باید ناراحت میشد؟من که کاری نکرده بودم!..گذاشتم رو حساب اینکه خستست..رفتم سمت اتاقمون..یه استین بلند سفید با پالتو و شلوار مشکی پوشیدم.آرایش نکردم و رفتم لباس اِما رو پوشوندم.کفشاش رو پاش کردم و بوت های خودمم پوشیدم.رفتیم از عمارت بیرون و سوار ماشین شدیم.اِما رو پیش مامانم گذاشتم و رفتم سمت کافه.وقتی رسیدم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل.اطراف رو نگاه کردم که دیدم روی یه میز دونفره نشسته.رفتم سمتش.تو فکر بود.+سلام!..با صدام به خودش اومد. -سلام!بشین..نشستم که گارسون اومد سمت میزمون:چی میل دارید؟ -قهوه +آبمیوه..بعد گرفتن سفارش رفت. +خب..چیکار داشتی؟ -بذار سفارشمون بیاد میگم +چیز بدی شده؟ -نه،نگران نباش..نفس آسوده ای کشیدم و منتظر سفارشمون موندم....گارسون ابمیوه من و قهوه ادرین رو داد و رفت..یکم از ابمیوهام خوردم و گفتم: +خب اینم از سفارشمون،حالا بگو -زیاد خوشحال نباش..اخم کردم و پرسیدم: +چرا؟..یکم از قهوه اش خورد و گفت: -زیاد خبر خوبی نیست..کمی مکث کرد و دوباره گفت:-البته برای تو خبر خوبی نیست..با استرس و نگران پرسیدم:+چرا؟چیشده؟..
نکنه تصادف کرده؟یا کسی چیزیش شده؟شایدم دکترم زنگ زده گفته بچه چیزیش شده!..ذهنم درگیر بود و به ادرین نگاه میکردم ببینم چی میگه..با چیزی که گفت تمام فکر های توی سرم از بین رفت:-باید جداشیم..انگار دنیا روی سرم آوار شد.حس کردم قلبم یه لحظه از کار افتاد..با بهت پرسیدم:+چی؟؟..یکم از قهوه اش خورد و خیلی راحت گفت:-باید جداشیم! +یعنی چی؟آدرین اصلا شوخی خوبی نیست!خودت میدونی استرس و نگرانی برای من ضرر داره!پس جمع کن این مسخره بازی رو! -من شوخی نمیکنم!دارم راست میگم!باید جداشیم..احساس میکردم بازم شوخیه..باورم نمیشد.-پس فردا هم میریم دادگاه برای ط.ل.اق!..بعد هم بلند شد بره که پشت سرش رفتم و از کافه خارج شدیم.+یعنی چی ادرین؟مگه کشکه یهو میای میگی باید جداشیم!پس اِما چی؟من چی؟من بدون تو میمیرم!ما از اون همه سختی گذشتیم!از لوکا،کاگامی،لایلا..یه بار که حافظهمون رو از دست دادیم اما دوباره همو دیدیم و به هم رسیدیم!اصلا من و اِما به کنار...با لحن اروم تر و ناراحت گفتم:+این بچه ای که ازت تو شکمم دارم چی؟{آدرین}+ادرین خواهش میکنم بگو چی شده،من بدون تو میمیرم!میفهمی؟..دلم براش رفت.لحنش پر از التماس و ناراحتی بود..اما مجبور بودم برخلاف خواسته ی قلبیم بگم:-هیچی،فقط دیگه دوست ندارم!..به وضوح دیدم رنگش رفت!..با قطره ابی که از بالا رو صورتم خورد اسمون رو نگاه کردم..داشت بارون میبارید.بغضش شکست و گفت:+یعنی چی؟ -یعنی همین!دیگه عاشقت نیستم!اِما هم پیش خودت بمونه! +اخه چرا؟چرا یهو همچین فکری به سرت زد؟تو که تا امروز صبح عا.شقم بودی!موقع رفتن شرکت فکر کردی خوابم گونمو بو.سی.دی!..حلقه رو از تو دستم دراوردم و پرت کردم.الکی گفتم-دیگه تحمل زندگی ای که هرلحظه نگران باشم رو ندارم!..+اینکارو با دلم نکن آدرین..برگرد ولم نکن.من عا..شق توام!من از همه ناراحت شدم،غمگین شدم،دل آزرده شدم و کلی سختی کشیدم..خواهش میکنم،تو دیگه غمگینم نکن!..مجبور گفتم:-وقتی دوست ندارم برای چی بمونم؟فقط گریه میکرد.بهش حق میدادم..حالش بد بود..خیلی بد!روی زانوهاش رو زمین افتاده بود و گریه میکرد..یه لحظه پشیمون شدم و رفتم سمتش..خواستم بغلش کنم که پسم زد و جیغ کشید:+نمیخوام!بغلتو نمیخوام!فکر میکردم امنه ولی نه!مگه چیکارت کردم؟اون همه من رو ز.د.ی و من فقط چندروز رفتم خونه ی پدرم..تنها چیزی که به ذهنم نیومد طل..اق بود!دوباره برگشتم پیشت!..کدوم دختری قبل ازد..واج و تو 20 سالگی بار..دار شده *طقس* نکرده؟کدوم دختری پای یه دندگیت مونده؟بهم گفتی با لوکا حرف نزن،حرف نزدم..هر چی میگفتی گوش میکردم.تاحالا روت منت نذاشتم،اینم منت نیست..فقط میخوام یادت بیاد که چطور عاشقت بودم و چطور خرابش کردی!..اشک تو چشمام حلقه زده بود.با هر کلمه حرفش قلبم بیشتر فشرده میشد..تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که سریع از اونجا برم تا جلوش اشک نریزم و همه چی خراب نشه!.خواستم برم که صدام زد.+آدرین!برگشتم سمتش.-بله؟ +بو**ست رو پس بگیر -چی؟! +بو*ست رو پس بگیر! -یعنی چی؟ +یادت نیست؟..هرچقدر فکر کردم هیچی یادم نیومد +زیاد فکر نکن،شما مردا یادتون میره اما ما دخترا همه چی یادمون میمونه!تقریبا سه سال پیش،تو پیشونیم رو بو*سی*دی و گفتی تا وقتی که با همیم این بو..سه رو پیشونیت میمونه
شرمنده 7 درصد شارژ دارم..پارت بعدی بیشتر مینویسم💕
پارت بعدی پار آخر فصل اوله🙂💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها تروخدا یکی بهم بگه پارت ۲۲ و ۲۱ و ۲۳ کجان؟
این داستان برای خیلی وقته پیشه و این چند تا پارت توی این مدت پاک شدند . احتمالا یکی گزارش زده
چرا نمیتونم پارت ۲۲ رو پیداکنم؟
ولی من هنوز منتظر بقیه اشم🙂چرا ادامه شو ننوشتی
یعنی چی؟؟ قبلم داره کنده میشه 🤣🤣🤣🤣آدرین ازت نمیگذرم بخدا بچم رو با بچه توی شکمش تنهابزاری
این داستان پارت بعد نداره؟ بخدا فسیل شدم😩😩
سلام اجو
خوبی؟
کجایی تو؟ کامنتای خطرناکی تو تستت هست
دلم واست تنگ شده
سلام اجی
دلم خیلــــــــــی برات تنگ شده بود
یه مدته که یه سری مشکلات برام پیش اومده و تستچی نمی تونم بیام الانم بعد مدت ها تونستم بیام
😕😕
و مرینت دچار بیماری سرطان میشه و میمیره،اما با خانواده مادریش زندگی میکنه و بعضی اوقات پیش خانواده پدریش میره.
نهههههه آدرین چرا مرینت رو ول کردییییییی
نویسنده میشه توضیح بدی آدرین چی شد یکدفعه خواست جدا شن؟
اونکه عاشق مرینت بود
سلام به همگی
من دوست پرنیان (نویسنده داستان)هستم.پرنیان براشون یه مشکلی پیش اومده که من نمیتونم بگم.گفت که از همتون عذر میخواد بابت تاخیر های بین پارت های داستان و بهتون بگم که پایان داستان مرینت و ادرین جدا میشن
مگه کشکه؟ادامشو بزارید
خب یعنی چی ؟چرا ؟چی میشه که جدا میشن؟ تروخدا پارت های بعدی
رو بزارید قلبم دارا میاد تو دهنم.
پارت بعدیییییی
بعدیییییییییییییییی