10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 322 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
احساس غرور عجیبی میکردم. روبه روش ایستادم که حس کردم چیزی از کنار گوشم گذشت..
سر بر گردوندم و با دیدن هیچی یه تای ابروم از تعجب بالا پرید..
صدای کلاو رشته افکارم و پاره کرد: نگران نباش یکی از تله های قدیمی فعال شده بود..
نگاه اجمالی بهم انداختم
مطمعن بودم تله ای نبوده هر چی باشه بچگیم و اینجا گذرونده بودم ولی یادم نمیومد که همچین چیزی اینجا باشه.
به طور حتم یک نفر منو زیر نظر داره.
کلاو: خب اومدی اینجا چیکار!؟
نیشخندی زدم و تلخ گفتم: نترس دلم برات تنگ نشده... انگار خودت به مل گفته بودی میخوای منو ببینی!
کلافه نفسش و بیرون داد و به صندلی کنارم اشاره کرد.
بی میل روش نشستم و منتظر بهش چشم دوختم..
با تردید لب باز کرد و گفت: خیلی وقته داری دنبال پدر و مادرت میگردی درسته!؟
تنها با تکون دادن سرم بسنده کردم
کلاو: پدر و مادرت زنده ان
بهت زده خودم و جلو کشیدم و فریاد کشیدم: چی! داری دروغ میگی نه!؟
سرش و به نشونه متفی تکون داد و ادامه داد: نه! امروز اومدم بهت همه چیز و بگم!
نگاه سرگردونم و به چشماش دوختم..
حس کنجکاوی داشت دیوونه ام میکرد اگه مادر و پدرم و پیدا کنم بلاخره میتونم به بدبختیام خاتمه بدم!
کلاو: پدر و مادرت تو رو به من فروختن!
لبخند روی لبم ماسید..
متعجب گفتم: هاا؟
طولی نکشید که منظورش و فهمیدم وبا ضرب از روی صندلی بلند شدم
مطمعنم بازم داره دروغ میگه از اولم نباید پیش این پیرمرد خرفت میومدم..
پوزخندی زدم و گفتم: افرین خیلی متشکرم برای کمکی که بهم کردی.. خدافظ برای همیشه!
کلاو: حرفم و باور نکردی اره!؟
عصبی چشمام و روهم گذاشتم و سعی کردم با لحن آرومی حرف بزنم: من و چی فرض کردی هاا.. همینجوری یهویی میگی پدر و مادرت تو رو فروختن بعد منم باور کنم...
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: باشه هرجور خودت دوست داری
پر حرص دندونام و بهم سابیدم..
هنوزم همون عوضی قبل بود.
به اجبار لب زدم: حداقل اسمشون و بگو دیگه!
لبخند بدجنسی زد و یه دور صندلی و چرخوند و گفت: نه دیگه نمیشه... هر چیزی هزینه ای داره
ناباور زیر لب پررویی بهش گفتم..
تالون: چه هزینه ای اونوقت!!
کلاو: پیشنهاد جک و قبول کن.
بی حس به صورتش خیره شدم و با نفرت لب زدم: هرگز حتی اگه بمیرم... خودم بلاخره همه چیز و میفهمم..
عقب گرد کردم و قبل از اینکه برم.. با صدای بلندی گفتم: اهاا یادم رفت بگم مواظب پسر کوچولوت باش!
در برابر چشمای ناباورش از اونجا بیرون زدم..
دست به جیب با قدم های بلند پیاده به سمت خونه قدم برداشتم
صدای قدم های یه نفر و به وضوح پشت سرم میشنیدم
یهویی سرجام ایستادم که صدای پا قطع شد..
تو یک حرکت ناگهانی به عقب برگشتم و همین که میخواستم دستم و بالا ببرم و بزنمش از دیدن پرن یه تای ابروم بالا رفت.
بهت زده لب زدم: اینجا چیکار میکنی!؟
نگاهش و ازم دزدید و گفت: هیچی فقط نگرانت شده بودم،،
مشکوک زیر لب زمزمه کردم: امیدوارم همینطور باشه..
لبخند کمرنگی زدم و ادامه دادم: این همه مدت کجا بودی!
به وضوج رنگ از روی صورتش رفت
دستپاچه با تته پته گفت: هیچی... همینجا فقط تو منو ندیدی!!
اهانی زیر لب گفتم و به راه خودم ادامه دادم
کنارم پا به پام میومد..
تالون: چرا دنبالم میای!
با خجالت سرش و پایین گرفت و گفت: چون... خیلی دلم برات تنگ شده بود..
چشمام و با درد روی هم گذاشتم.. هیچوقت دلم نمیخواست این دختر بهم حسی داشته باشه..
حس عذاب وجدان داشتم هر موقع که نزدیکم میشد..
گوشه چشمی بهش انداختم و گفتم: دیگه نزدیکم نشو پرن باشه؟
بهت زده با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: اخه چرا!؟
تالون: دلم نمیخواد... وقتی کنارمی ازار میبینم
ناباور سرجاش ایستاد و نگاهم کرد
لب برجید و با عصبانیت داد کشید: چراا!؟ چون پنی پیداش شده!
اخم غلیظی بین ابروهام نشست: منظورت چیه!؟
پوزخند تلخی زد و هق هق گریه هاش اوج گرفت تو همون اوضاع داد کشید: فکر کردی نفهمیدم از زمانی که پنی پیداش شده عوض شدی... پنیم وقتی تو رو دید از الکس دور شد... اما اینو مطمعن باش نه الکس میزاره و نه من،هیچ کدوم نمیزاریم شما دو تا بهم برسید!
دستام از عصبانیت مشت شد.. منو بگو دلم برای کی سوخت..
به سمتش قدم برداشتم که با ترس چند قدم عقب برداشت..
از بین دندونای کلید شده ام غریدم: الان داری تحدید میکنی!
سرش و به نشونه مثبت تکون داد: اره هرجور میخوای فکر کن.. من کم نمیارم،،
در برابر چشمای به خون نشسته ام خیلی زود ازم دور شد.
کلافه چشمام بستم و سرم و پایین گرفتم امیدوارم همه حرفاش دروغ باشه..
با خوردن قطره ابی روی سرم متعجب سرم و بلند کردم
هوا ابری بود... انگار قرار بود بارون بباره..
«پنی»
دستام و روی گوشام گذاشتم و سعی کردم صدای داد و بیداد مامان که سعی میکرد وارد اتاقم بشه و نشنوه..
مامان: پنی در و باز کن میخوام باهات حرف بزنم،،
صدای نگران بابا از پشت در میومد: پنی دخترم در و باز کن بابا... چت شده دخترم!؟
قطره اشک سمجی روی گونم سر خورد..
کلافه از این همه سر و صدا به سمت در رفتم و بازش کردم
تا چشمشون به قیافه ام خورد سرجاشون خشک شدند..
مامان با عصبانیت لب زد: چرا قیافت اینجوره هااا.. کسی بهت چیزی گفته،،
با صدای گرفته ای به خاطر گریه گفتم: نه فقط دلم گرفته..
بابا با نگاه معناداری بهم خیره شده بود کلافه نفسش و بیرون داد و گفت: بهت گفته بودم به اون پسر نزدیک نشو.. گوش نکردی الانم این شد وضعت!
مامان: کدوم!؟... نکنه درباره تالون حرف میزنی!
دلم میخواست از شدت بغض و گریه بلند بلند زار بزنم..
صدای میا باعث شد برای چند دقیقه همه ساکت نگاهش کنند
میا: میشه برید کنار.. خودم با پنی صحبت میکنم..
***
دستم و به چونه ام تکیه دادم و منتظر بهش خیره شدم..
پنی: خب بفرمایید چی میخواستی بگی!
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم انداخت و گفت: جدی باور کردی؟ من فقط میخواستم مادر و پدرتون بپیچونم،،
خسته زیر لب زمزمه کردم: هوم که اینطور!
میا: چته پنی چرا انقدر بی حوصله ای!
بغض تو گلوم و به زحمت قورت دادم و متاثر به چشماش خیره شدم و با صدای گرفته ای لب زدم: میا.. چرا جدیدا حس میکنم هیچ کس دوستم نداره! ها... چرا حس میکنم به زور تحملم میکنند.. دلم میخواد جایی برم که کسی منو نشناسه،،
بلاخره بغصم با صدای بدی ترکید
دستام و روی صورتم گذاشتم و صدای هق هق گریه ام بالا گرفت
میا مثل یه خواهر منو تو اغوش کشید و گفت: گریه کن پنی.. اروم میشی!
همین حرف کافی بود که گریه هام شدت پیدا بکنه!
بعد از اینکه خالی شدم ازش جدا شدم و با قدردانی گفتم: ممنونم،،
لبخند مهربونی زد و گفت: میدونی پنی منم حس تو رو درک میکنم پدر و مادرمم من و خیلی دوست نداشتن ولی الانم اصلا برام مهم نیست..
لبخندی تلخی زدم حداقل یک نفرم مثل من پیدا شد..
غمگین گفتم: حداقلش جیمز اذیتت نمیکرد،،
بقیه حرفم و خوردم به جاش تالون منو خیلی اذیت میکنه..
صدای بهت زده میا بلند شد: چی جیمز!؟... اون بیشتر از همه منو زجر داد..
با چشمای گشاد شده بهش نگاه کردم و گفتم: نه بابا دروغ! جیمز که خیلی پسره با ملاحظه و خوبیه!
دهن کجی بهم کرد و با قیض گفت: الانش و نبین قبلا فقط یک پسر عصاقورت داده بود که فکر میکرد یه فرشته به تمام معناست!!
ناباور با دهن نیم باز نگاهش کردم میا جوری با حرص کلمه به کلمه رو ادا میکرد که خنده ام گرفته بود
معلومه خیلی از دستش حرصیه
مشتاق خودم و به سمتش کشیدم و گفتم: خیلی دوست دارم.. ماجراتون و بشنوم،،
پشت چشمی نازک کرد و گفت: حالا بعدا بهت توضیح میدم الان وقت خوب کردن حال توعه،،
لب برجیدم و گفتم: چی میگی مگه حال من الکی خوب میشه!!
ذوق زده سرش و تند تند تکون داد و گفت: اره.. اونم با خبر داغ من!
پنی: چه خبری!
میا: باورت میشه همین چند دقیقه پرن و تالون و باهم دیدم..
قلبم به شدت به درد اومد.
میا بدون توجه به من ادامه داد: حالا نمیدونم تالون بهش چی گفت که زد زیر گریه و بدو بدو رفت..
چنان سرم و به طرفش گرفتم که بیچاره از ترس عقب رفت..
خدا فقط میدونست تو دلم عروسی به پا بود..
میا نگاه معناداری بهم انداخت.. می دونستم خودش میدونه چقدر خوشحالم..
همون موقع صدای سر و صدایی از بیرون اومد و بعد اون در به شدت باز شد و با جیمز اخمو روبه رو شدیم..
هنوز نیومده بود با صدای بلندی داد کشید: پن تالون کجاسـ..
تا چشمش به میا افتاد حرف تو دهنش ماسید.
بهت زده با چشمای گرد شده لب زد: میا!!
میا دست به کمر با اخم غلیظی گفت: نمیدونستم با رفتنم بازم داد و هوار راه میندازی،،
شرمنده دست به موهاش کشید و گفت: معذرت میخوام... دنبال تالون میگشتم..
هر دوشون سرشون و پایین گذاشته بودن و حرفی نمیزدند
با لبخند معناداری اروم با قدم های اهسته از اتاق بیرون زدم و فوری در و قفل کردم.
صدای فریاد جیمز بلند شد: پنی در و باز کن چرا قفل کردی!؟
با خنده داد کشید: تا من میام مثل بچه خوب باهم حرف بزنید..
تنها با پوشیدن پالتو بلندم از خونه بیرون زدم..
موهام و پشت سرم ازادانه باز گذاشتم. تو خیابونای مترو قدم میزدم..
هر چی میگذشت بارون شدت میگرفت..
تمام مردم با نگاه ترحم امیز نگاهم میکرد و میگذشتن..
دلم نمیخواست تو این هوای قشنگ چتر بالای سرم بگیرم
انقدر تو دنیای اطرافم غرق بودم که نفهمیدم کی به پل و رودخونه رسیدم..
با پاهای سست روی پل ایستادم
کلافه بهش تکیه کردم
حتی یه ادمی هم از این ورا رد نمیشد..
خوبی باران اینه که هیچ کس نمیفهمه داری گریه میکنی!
سرم و بلند کردم و به اسمون خیره شدم با درد چشمام و بستم..
چند دقیقه که گذشت حس کردم قطره های بارون رو سر و صورتم نمی ریزه!
متعجب چشمام و باز کردم و از دیدن چتری بالای سرم چشمام گرد شد..
کنجکاو به صاحب چتر نگاه کرد
با دیدنش که با لبخند کمرنگی نگاهم میکرد قلبم شروع به تپیدن کرد..
جلوتر اومد و کنارم ایستاد: تنها تنها بهت خوش میگذره!!
هیچ کاری نمی کردم.. دستش زیر چشمم قرار گرفت و اشکام و پاک کرد..
تالون: چرا هر وقت میبینم گریه میکنی هوم!؟
لبام و بهم فشردم و با غم نگاهش کردم.
تالون: اونحوری نگاهم نکن... قبلا هم گفتم هیچ کدوم از اینا تقصیر من نیست،،
نفهمیدم چی شد که به سمتش پرواز کردم و..
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
عالی بود آجیممم😢😢❤
هعی عالی
منو یادتونه. 😐
مرسییی😍
مگه میشه اجی ارامم و یادم بره☺️
عالی بود عاجی
خوب لو دادی پارت بعدو افرین😹
میسی اجی😍♥♥
از بس بچه ی خوبیم😂
پارت بعدو میزاری یا....
از قرار تو نمیزاری ، من میرم با عمه ممد میام😁تازه نه اینجا ، تو خوابت😐👍
هان 😐 باور کن اول داشتم درسام و میخونم که برم بنویسمش دیگه😂
بسی زیبا و گریه آور😍😍😢
نمیدونم چرا ولی نا خود آگاه کلن کاراگاه گجت و به سبک داستان تو میبینم انگار تو انیمیشن واقعا اتفاقات داستان تو افتاده🤗
من عاشق داستانتم و چند ماهه دنبالش میکنم ولی تازه حساب ساختم💛
هنوز باورم نمیشه داره تموم میشه😔
ایشالا تو پارتای بعد پنی خوشحال میشه و دیگه احساس زجر نمیکنه😆😷
مرسی عزیزم پارت های بعد قشنگ تره☺️
چقدر عالی خیلی خوشحال شدم😂کاشکی میتونستم بسازمش😂
منم باورم نمیشه😣ایشالا😍
پرواز کردما
من خودم بقیش را میگم یا بوسیدتش یا بغلش کرده به غیر از این باشه من میدونم تو
بوس
عالی بود
نه عزیزم بغله، خداروشکر زنده میمونم😂
مرسی❤🌺
وایی شنبه امتحان دارم اومدم داستان میخونم😔😂
امیدوارم امتحان و خوب داده باشه.. من همرو گند زدم😂🤣
نانای اصغر و صغرا نانای اکبر و کبری مردم عروسی داریم عروسییییی
جاست اسلاید آخر😭😂💃
منم میام هوووو💃💃💃
بله بسی گریه اور
عالییییی یود😍
میسییی❤🌺
خسته نباشی واقعا گل کلشتی😍
ینی سکته میکردی ادامشو میزاشتی؟🤨
پرواز کردو چی؟؟🤔
پرواز کرد و پرید تو رودخونه؟🤔 پرواز کرد و رفت تو بغل الکس؟ 🤔
از تو بعیده ک بگی پرواز کرد و رفت تو بغل تالون . 🤣💔
من ک تو را خواهم کشت😬
باور کن ادامه رو میخوایتم بنویسم ولی از ۱۰ اسلاید بیشتر میشد😅
خواهرم الکسی در کار نیست😂
چرا اتفاقا همونه😁
چ عجب🤤