
" *خانواده ارزشی داره که درون طلا پیدا نمیشه* تا الان تو خیابونا خیلی ها رو دیدم که از زندگی خودشون متنفرن، میگن خسته شدن یا دیگه نمیتونن ادامه بدن، یا کسایی که میگن خانوادشون رو دوست ندارن.....شاید واقعا ندونم چه اتفاقی براشون افتاده ولی میدونم بخاطر کسایی که باهاشون زندگی میکنی میتونی به زندگیت ادامه بدی." دادگاه تموم میشه. میلبارتون پشت فرد شروع به حرکت کردن میکنه، وقتی فرد از در بیرون میره و از بین جمعیت زیاد مردم عبور میکنه لیندا، مارکوس، لئو و وایولتی که دست لئو رو گرفته بود میبینه. قبل از اینکه نزدیکشون بشه وایولت از دور با دو به سمت فرد میاد و محکم بغلش میکنه که لیندا جلو میاد و به صورت فرد میزنه« فقط تو کار چک زدنن این خانمD:» اشک توی چشمای لیندا حلقه میزنه: کجا بودی؟ مارکوس دست پاچه میشه و به سمت لیندا میره: حالا خیلیم لازم نبود اینجوری بهش بگی مارکوس سعی میکنه لیندا رو آروم کنه که میلبارتون کلاهش رو از روی سرش برمیداره و به نشانه احترام یکم خم میشه: از آشنایی باهاتون خوشبختم مارکوس: شما...کی هستین؟ فرد: یه آدم خَیر که کمک کرد از اونجا بیام بیرون و قراره بره خونشون
میلبارتون: اوه....ولی قرار نیست به این سادگیا تموم بشه پسر جوون همه با تعجب به میلبارتون خیره میشن که ادامه میده: دادگاه در صورت گرفتن سرپرستی تو اجازه آزادیت رو داده درست نمیگم؟ فرد: ولی من هیچ کاری نکردم میلبارتون: درست میگی ولی این حکم دادگاهه فرد دستاش رو مشت میکنه و بعد از مدت کوتاهی روبه میلبارتون میکنه: من نمیتونم بیام....کسایی رو دارم که نمیتونم ولشون کنم، ما از اولش باهم بودیم تا اخرشم با همیم میلبارتون یکم فکر میکنه و میگه: نظرت.....درمورد اینکه همتون بیاین پیش من چیه؟ دوباره همه تعجب میکنن. میلبارتون: نگران نباشید میتونید روم حساب کنید....بیاین یه شرط بزاریم...شما از خونه، موقعیت و شرایط من دیدن کنید و اگر دوست داشتین پیش من بمونید، اگر نه من سرپرستی فرد رو میگیرم و دوباره میزارم پیش شماها برگرده، فکر کنم اینجا بیشترین سود رو شماها کردین لئو جلو تر میاد: چرا میخوای ما باهات زندگی کنیم؟ هیچ کس چند تا بچه ی فقیر رو قبول نمیکنه میلبارتون خنده ی کوچیکی از روی نگرانی میزنه: من ادم تنهایی هستم...نه بهتره بگم من کلا تنها زندگی میکنم و فقط چند تا خدمتکار دارم.....نامزدم توی اون آتیش سوزی مرده......و مهم تر از اون آقای فرد شما نظر من رو خیلی جلب کردین..فقط میخوام بدونم چه آدمی هستی
بچه ها یکم فکر میکنن و در اخر تصمیم میگیرن برن و خونه میلبارتون رو ببینن. سوار کالسکه میشن و بعد از چند دقیقه به یه خونه ی خیلی بزرگ، حیاطی که توش پر از گل و گیاه بود میرسن. از در ورودی تا در خونه یه راهروی مارپیچ که سنگ فرش شده بود، همراه یه عالمه بوته و درخت که جلوی دید خونه ی اصلی رو میگرفت. بعد از یکم راه رفتن به یه خونه ی خیلی بزرگ رسیدن. توی خونه تعداد زیادی اتاق و طبقه بود. خونه برای زندگی کردن حتی برای شش نفر ادم خیلی بزرگ بود، از طرفی هم آقای میلبارتون مرد خیلی ساکت و ارومی به نظر میرسید. بچه ها تصمیمش رو گرفتن و این بود که اونجا زندگی کنن...
امیدوارم لذت برده باشین:»✨
.....
......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چی بگم😐🧃
داستانی که پرفکت باشه برای هر قسمتش اینجوریه😐🧃
پس نمیشه بگیم این پارت خوبه اون پارت بده...
یکم فضای خونه یا دادگاه رو توضیح میدادی درک داستان برای خواننده بیشتر بود....ولی در کل عالی بود🍇✨
هاعی سوییتی😹 من لونا هصتم•-•تازه آیدل شدم خیلی کم فن دارم🥺💔خوشحال میشم به پیجم سر بزنی کاوایی😹 حتی موزیک دبیوم رو هم گذاشتم🙂🪐خیلی خوشحال میشوم اگه فنم بشی هانی•-•
سلام😍❤️
فالو شدی💚😊
من هیون هستم از گروه ASD🤍🔮
خوشحال میشم که به پروفایلمون سر بزنی🥺🍰
و البته که فن بشی🤭
بای🖐🏻🍥