مارکوس و فرد به خونه برگشتن که مارکوس بلافاصاله همه رو توی اتاق نهار خوری صدا میکنه.
همه سر جای خودشون نشسته بودن و فرد هم درست بالای صندلی لوییس ایستاده بود.
نگاهی به مارکوس انداخت که لبخندشو دید و این باعث شد احساس بهتری پیدا کنه.
دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و اهمی کرد: بدون مقدمه میگم،من انسان نیستم.
توی چهره بقیه کمی ترس و تعجب نمایان شد که فرد متوجه مارکوسی شد که داشت بهش میگفت ادامه بده.
فرد نفس عمیقی کشید و گفت: من یه کتاب پیدا کردم که درمورد اتفاق هایی که تازه انسان ها داشتن بوجود میومدن خوندم و توی اون کتاب درمورد شینیگامی و فرشته ای صحبت شد که قوانینی که قشر های دیگه رو برای محافظت از هم جدا میکرد شکستن و عاشق هم شدن، بعد از اون هم فرزنده دو رگه ای بدنیا آوردن و به احتمال خیلی زیاد من یکی از نسل های اون دو رگه هستم چون توی کتاب گفته بود شینیگامی ها بال ندارن اما میتونن پرواز کنن.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عام هی شخصیت جالبی ب نظرم داره entp عه؟
حقیقتا هنوز وقت نکردم تایپ شخصیتشون رو پیدا کنم😂🌸
عاقا یه سوال فنی دارم😂🧃
فرد که بال هاش درومد بعدش ناپدید شد...بعد الان چوری میخواد پرواز کنه؟:/🧃
ام...و شخصیت مورد علاقمم مارکوسه😁🧃
شخصیت مثبتی داره...و کودک درون فعال....در نگاه اول به نظر ادم سر خوشی میاد...ولی از درک و فهم بالایی برخورد داره.....و خب...همین متفاوت بودنش باحاله:»🧃
بالاش رو میتونه کنترل کنه که هروقت خودش خواست ظاهر بشن😂😂
عااااا منم از خنده هاش خیلی خوشم میاد،حقیقتا اشکام༎ຶ‿༎ຶ🌸