
سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه.💖💖💖💖💖💖میخوام ازتون یک سوال بپرسم.دوست دارین فصل 3 این داستان رو بنویسم یانه؟لطفا تو کامنت ها بگین.😙😙😙😙
از زبان آلفرد:دیدم ماریا داره میره تو دهن اون هیولا.من گفتم نههههههه ماریا.یهو اون نارنجک که به کریستال چسبیده بود ترکید و اون هیولا عقب عقب رفت و رسید به یک دره و از اون دره پرت شد پایین.من نشستم رو زمین و گریه کردم.واقعا حالم بد بود.ماریا چرا اینکار رو کرد؟چرا به حرف من گوش نداد؟چرا خودش رو تو خطر انداخت؟یهو یکی دستش رو گذاشت رو شونه من.دیدم فلورانس بود.فلورانس گفت نگران نباش برش میگردونم.بعد رو به لیدی باگ کرد و گفت میراکلس لیدی باگ.بعد همه چی درست شد.از زبان فلورانس:تمام خرابی ها درست شدن.ما رفتیم دم دره.یهو پشتم رو نگاه کردم و رزیتا رو دیدم.دویدم سمتش و محکم ب*غ*ل*ش کردم.
یهو پشتش رو نگاه کردم و بقیه کارآموز های محفل رو دیدم.آلفرد گفت ببخشید یک نفر به نظرتون کم نیست.من گفتم راست میگی ماریا چرا برنگشته؟لیدی باگ گفت حتما پایین دره هست.رزیتا گفت چه خبره؟چیشده؟من گفتم نگران نباش سیر تا پیاز تمام قضایا رو برات توضیح میدم ولی اول صبر کن باید یکی از دوستامون رو پیدا کنم.رزیتا گفت باشه.من رو به تمام کارآموزا و استید گفتم صبر کنین همینجا من الان میام.بعد من و لیدی باگ و کت نوار و آلفرد رفتیم پایین دره.ولی هرچی گشتیم ماریا رو پیدا نکردیم.من گفتم حتما یکی اون رو پیدا کرده و برده.لیدی باگ رفت بغل کت نوار و گفت نه ماریا کجاست؟کی اون رو برده؟آلفرد که افسرده شده بود و همش داشت گریه میکرد.
من گفتم بچه ها نگران نباشین پیداش میکنیم الان بیاین بریم بالا.ما باهم رفتیم بالا.به بچه ها گفتم برن خونشون تا من کارم تموم بشه.اونا هم رفتن.من رفتم بالای یک بلندی وایسادم و گفتم سلام به اساتید و کارآموز های عزیز.حتما باید تو تعجب باشین که شما مردین و چجوری اینجا و هستین و اینجا کجاست.اینجا پاریسه و صد سال از اتفاقی که افتاد گذشته.لیدی باگ با قدرتش خرابی ها رو درست کرد و شما رو برگردوند و باید بگم که این هیولا برای همیشه نابود شد.بعد از اون بلندی اومدم پایین و رفتم سمت رزیتا.من گفتم دلم خیلی برات تنگ شده بود.رزیتا گفت منم همینطور.
من اساتید و کارآموز ها رو رسوندم به محفل و با رزیتا به سمت خونه رفتیم.از زبان آدرین:داشتیم برمیگشتیم خونه.وقتی حال مرینت و آلفرد رو اونجوری دیدم حالم خیلی بد شد.ما رفتیم و رسیدیم به خونه ما.پدر و مادرم تا ما رو دیدن اومدن ب*غ*ل*م*و*ن کردن و گفتن خوشحالم که سالمین.بعد امیلی گفت بچه یک نفرتون نیست.پس ماریا کجاست؟آلفرد سرش رو انداخت پایین.مرینت سرش رو گذاشت روی سینه من و گریه کرد.مادرم گفت نگین که.....من گفتم نه اونجوری نیست فقط گم شده و نمیدونیم سالمه یا نه.مادرم گفت هوووووف یک لحظه با خودم گفتم مرده.نگران نباشن پیدا میشه.حالا برین یکم استراحت کنین.
ما رفتیم سمت اتاقامون.آلفرد داشت میرفت سمت اتاقش که من گفتم کجا میری بیا تو اتاق ما.آلفرد گفت چرا؟من گفتم میری اونجا تنها میشی بلا ملا سر خودت میاری.آلفرد گفت چی چرت و پرت میگی.نمیخواد.اصلا تو از کجا میدونی؟شاید نکردم.من گفتم من خودم وقتی مرینت تیر خورده بود همچین فکر هایی به سرم خورده بود پس بیا تو سریع.آلفرد بزور اومد تو و رفتیم روی تخت نشستیم.مرینت تو بغل من بود.آلفرد هم رو صندلی نشسته بود و گریه میکرد.من گفتم شماها چقدر آدمای ناامیدی هستین.حالا خوبه نمرده فقط گم شده.لطفا آروم باشین دیگه.شماها رو میبینم دلم میگیره.آلفرد گفت الان میخوای من چه غلطی کنم ها چه غلطی.عشقم گم شده.معلوم نیست زنده هست یا مرده.چطور میخوای منی که هیچ غلطی نتونستم بکنم آروم باشم.من گفتم من میگم ناامید نباش.مطمئنم اون زنده هست.
یهو مرینت داد زد میشه جفتتون خفه شین.میزارین من یکم آروم شم.حال من بده.آلف د گفت به نظرت حال من خوبه.مرینت گفت فقط عشق شما نبودا دخترعمه منم بود.من گفتم آقا من بیجا کردم که دهنم رو باز کردم شما به همون وضع ناامیدانتون ادامه بدین.مرینت لطفا تو هم آروم باش و سرت رو بزار رو بالش و بخواب.مرینت سرش رو گذاشت رو بالش و خوابید.من به آلفرد گفتم برو رو اون یکی تختی که اونجا هست دراز بکش و بخواب.آلفرد هم رفت رو تخت و بعد از چن دقیقه خوابش برد.منم رفتم کنار مرینت و بهش نگاه کردم.اشک هاش رو پاک کردم و بهش نگاه کردم.
از زبان فلورانس:ما رفتیم خونه.رزیتا گفت نمیدونستم خونه داری.من گفتم همین اواخر گرفتم.من تمام اتفاقاتی که این صد سال برای من افتاده بود رو براش توضیح دادم.رزیتا گفت اوه چه جالب ولی خوشحالم که دوباره میبینمت.من گفتم منم همینطور ولی ناراحتم.رزیتا گفت چرا؟من گفتم چون یکی از دوستام که اسمش ماریا هست گم شده و نمیدونیم سالمه یا نه.رزیتا گفت عکسی چیزی ازش داری؟من گفتم آره دارم.بعد عکسش رو بهش نشون دادم.رزیتا نشست رو زمین و تمرکز کرد.بعد از چند دقیقه کارش تموم شد.
من گفتم چیشد؟پیداش کردی؟رزیتا گفت آره.اون داخل یک کلبه هست که داخل جنگل کنار دره هست.من گفتم پس بیا الان بریم دنبالش.رزیتا گفت باشه.ما رفتیم تو همون جنگل و دیدیم که یک دختر کنار یک درخت نشسته.رفتیم سمتش و دیدیم که ماریا هست.ماریا گفت فلورانس تویز؟تو اومدی دنبال من؟من گفتم آره ما اومدیم.ماریا گفت اون خانم کیه؟من گفتم این رزیتا هست همون کسی که بهش علاقه دارم.ماریا گفت پس هیولا نابود شد.من گفتم آره.تو چرا نیومدی پیش ما؟میدونی آلفرد الان تو چه حالیه.ماریا گفت نمیتونستم بیام چون پام شکسته و نمیتونم بلند شم.من ماریا رو بلند کردم و بردم به خونمون.
از زبان آدرین:دیشب بد خوابیدم.ولی بلند شدم و دیدم که مرینت و آلفرد هم خوابیدن.من رفتم و دست و صورتم رو شستم و مرینت و آلفرد رو بیدار کردم و رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم.بعد یک نفر از پنجره که میدونستم فلورانسه گفت چه جمع خشکی.مرینت گفت وای نه واقعا حوصله ندارم.آلفرد گفت ببخشید که این رو میگم ولی میشه رو اعصاب من یکی راه نری.پدرم گفت بچه ها این چه طرز حرف زدنه؟فلورانس گفت ولش کن.خیر سرم اومده بودم کادو بدم بهتون.من گفتم پس کادو رو سریعتر بده.فلورانس گفت نه چون طرز صحبت کردنتون زشت بود.مادرم گفت بگو دیگه.فلورانس گفت یک نفر اومده تا شما رو ببینه.مرینت گفت کی؟فلورانس پایین رو نگاه کرد و گفت دستت رو بده.بعد یهو دیدم ماریا اومده بالا.فلورانس گفت اینم از کادوی من که دیشب با کمک رزیتا پیداش کردم.
آنچه خواهید دید:ما....ماریا تو خودتی؟......صبر کنین نیاین بغلش کنین پاش شکسته.......مگه بهت نگفتم خطر نکن........دیدین گفتم امید داشته باشین.......کی برگردیم نیویورک.......چطوره باهم زندگی کنیم تا آخر دانشگاه.........خوب حالا وقط انتقامه . . . هیجانی شد نه.20 تا نظر بدین سریع بعدی رو میزرام.😙😙😙😙😙😙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودی دوست خوبم
نویسنده بهتر از شما پیدا نمیشه
حتما ادامه بدین
سلام من تمام قسمت هارو تو یک روز خوندم عالی بودش به نویسندگی ادامه بده نویسنده خوبی میشی
آزمون فصل 1 رو زدی چطور بود.خوشحال شدم که همچین نظر سرحال کننده ای به من دادی.
فوقالعاده
خیلی خیلی عالی