10 اسلاید صحیح/غلط توسط: mona انتشار: 3 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام
اما....نتونستم تحمل کنم با سرعت دویدم سمتش و دست راستشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم و بغلش کردم..سرشو گذاشتم روشونم و محکم بغلش کردم.
همه داشتن نگامون می کردن ولی اهمیتی ندادم و فقط آروم در گوشش می گفتم:چیزی نیست من پیشتم آروم باش ههششش.... آدما:این کیه؟چرا اومد رو صحنه؟قسمتی از نمایشه؟...فکر کنم دوست پسرشه...وا راستی میگیا....سونا کم کم آروم شد ولی داشت همینجوری اشک میریخت(معلوم بود چون اشکاش رو کتم می ریخت)یکی از داورا:خوب من از شما عذرخواهی می کنم چند دقیقه ببخشید..جونگین:دیدم چند مرد دارن میان سمتمون که یهو....دونه دونه از آدما بلند شدن و دست زدن
همه:کیف کردیم.....عالی بود....خیلی زیبا بود...صحنه رمانتیکی بود...(دست زدن)
نورو خاموش کردن..جونگین:سرشو آوردم جلوی خودم و گفتم:خوبی الان می تونی راه بری؟
سونا:خوب....خوبم...آره می تونم جونگین:با دستم شونشو گرفتم و آروم آروم بردمش پشت صحنه یهو یوری ویونآ و سئوهیون اومدن و گفتن:حالت خوبه بهتری.....ترسیدیم سونا...الان سرت گیج نمیره؟...
سونا:خوبم..فقط یه خورده سرم گیج میره...جونگین:بهتره یه خورده بری بیرون هوا بخوری..سونا سرشو تکون داد و بعد رفت بیرون..یعد از 10 دقیقه یکی از داورا:خوب وقت بخیر امیدوارم تا اینجای مراسم لذت برده باشید...وحالا می رسیم به بهترین مدلینگ امسال این مراسم..بهترین و برترین مدلینگ امسال به خانم...پارک یونآ از گروهyyss تعلق می گیرد(دخترا جیغ زدن)گفتن:یونآ تو برنده شدی..یونآهمینطوری شوک و هیجان زده مونده بود بعد من و بقیه پسرا تبریک گفتیم...بعد سونا یوری و سئوهیون یونآرو بغل کردن و گفتن بدو برو تا کسی جاتو نگرفته...یونآبا چهره ای متعجب و شاد رفت لوح تقدیر رو گرفت و برد بالا خواهرا براش دست زدن و خوشحالی کردن...سوناحالش بهتر شده بوذ...لبخند زدم و بعد از 20 دقیقه مراسم تموم شد.....همه رفتن و ما هم باید برمیگشتیم خونه که.....
.....که سونا گفت:بچه ها من می خوام یکم قدم بزنم تا خونه با ماشین نمیام خواهرا گفتن باشه ولی یواشکی داشتن می خندیدن پسرا هم همینطور(آخه الان شبه و جونگینم باید همش مراقب سونا باشه برای همین باهاش هست)جونگین:به پسرا گفتم بعدا حسابتونو میرسم(البته با زبون اشاره)
وقتی رفتن من و سونا تنها قدم می زدیم بعد از چند دقیقه رسیدیم به حوض پارک(یه منظره دلنشینی بود)که بعد از چند لحظه سونا بهم گفت:ممنونم ازت...جونگین:چرا ممنونی من که کاری نکردم...سونا:چرا کردی...ازوقتی منو نجات دادی..همش بهم آرامش دادی و همش کنارم بودی....راستش تا حالا کسی انقدر باعث آرامشم نشده بود....از همون دوران کودکی من همیشه منزوی و تنها بودم ولی از وقتی تو کنارمی احساس آرامش بیشتری دارم...جونگین:(تو دلش)راستش منم از وقتی تورو دیدم باعث آرامشم شدی و همه خاطراتم رو زنده کردی.....(حالا حرف زد)من کاری نکردی......راستش دوست ندارم کسی که عاشقشم رو ناراحت ببینم...یهو سونا گونه هاش سرخ شد و توچشمام نگگاه کرد(دقیقا مثل خواهرم بهم نگاه کرد همون نگاه معصومانه)
منم بهش نگاه کردم و لبخند زدم و از ته قلبم گفتم دوست دارم عشق رویاهام....سونا همونجوری داشت بهم نگاه میکرد که یهو.......
.....کفشاش لیز بودن و افتاد تو حوض...منم با ترس گفتم:سوناااااا و بعد پریدم تو آبو گرفتمش و آوردمش بالا و رو لبه حوض پارک نشوندمش.....منم تو حوض بودم(آب حوض تا کمره)خیس خیس شده بودیم کتم رو در آوردم خیس خیس بود لباس های سونا هم همینطور....سونا(سرفه)...ببخشید من واقعا معذرت می خوام حتی تورو هم خیس کردم...جونگین:اشکالی نداره مهم نیست خودت چیزیت نشد؟...سونا:نه خوبم..(بعد چش تو چش شدیمو بهم نگاه کردیم)(الان سونا رو لبه حوض نشسته و منم تو حوض وایسادم..سونا از من یه ذره بالاتره).....یهو سونا گفت:دستت...داره خون میاد...جونگین:دیدم داره از انگشت وسطم خون میاد گفتم:عهوووومهم نیست یه زخم کوچیکه.گفت:چی میگی مهم نیست تو مگه بادیگارد من نیستی...پس از این حرفا نزنووودستتو بیار جلو(بچه ها کیف سونا موقع افتادن از دستش افتاد و خیس نشد)...دستمو گرفت و از تو کیفش چسب زخم اورد و می خواست روش بزنه(تو چشماش نگاه کردم یه لبخند زدم و خواست سرشو بیاره بالا که بگه تموم شد)من اومدم........
...سمت صورتش و لبای غنچه ای کوچیکشو *ب*و*س کردم و بعد برگشتم عقب.....سونا همونجوریمتعجب مونده بود و داشت بهم نگاه میکرد..بهش گفتم:هیچ وقت تنهات نمیذارم.....اومدم سمتش و لباشو بوس کردم..چشماشو بست منم همینطور..اولش دستشو مینداخت رو شونم که ولش کنم ولی بعد دستمو گذاشتم رو صورتش و محکم تر بوسش کردم که اونم هیچی نگفت و دستمو گرفت(خوب بسه دیگه الان منم بالا میارم بریم سکانس بعد)جونگین:توی راه که سونا رو میدیدم خندم می گرفت...متعجب بود و هی به لبش دست میزد(فکر کنم تا حالا دوس پسر نداشته...آخه برای یه بوس هی دست به لبش میزد)منم خند گرفت و بعد از چند دقیقه رسیدیم به خونه...خوب من دیگه باید برم حتما رفتی خونه لباسات رو عوض ...دیدم هنوز تو شکه و هیچی نگفت..سونا...خوبی؟؟؟
یهو انگار برق گرفتش سونا:هاا...آره خوبم...شببخیر....بعد رفت...منمبهش نگاه که می کردم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم دیگه خنده هام صدا داد...توی راه داشتم به اون بوسه فکر میکردم خوشحال بودم به آسمون نگاه کردم و گفتم....یوننن...ممنونم.....دلم برات تنگ شده.....سونا:رفتم خونه مثل موش آبکشیده شده بودم جوری رفتم که کسی منو نبینه که شانس منه دیگه همون موقع یونآ اومد بیرون و منو که دید ترسید....گفت:چرا اینجوری شدی منم گفتم:بارون اومد زیادم بود دیگه اینجوری شد....یونآ ابروشو انداخت بالا و گفت:از کی تا حالا تو تابستون بارون اومده...اونم اونقدر شدیدددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
....هیچی نگفتم و سریع رفتم تو اتاقم و دروبستم.یه نفسی کشیدم...اما وقتی اون صحنه(بوس کردن جونگین)میومد جلو چشام تنم مور مور می شد...دستمو به لبم زدم و بعد گونه هام سرخ شد....اصلا تا صبح نتونستم بخوابم.....جونگین:رفتم خونه سونا که برم دنبالش تا ببرمش همون جایی که می خوام که بعد لوهان تائو و چانیول مثل برق اومدن سمتم و گفتن:چی شد دیشب بهش چی گفتی....جونگین:به کی چی گفتم(بچه ها من میزنم ت ل چ خودتون دیگه بدونید)ت ل چ :خودتو به اون راه نزن.....هیچی نگفتم فقط یه پوزخند زدم و دیدمدخترا دارن میان پایین سونا هم اومد ولی خیلی خجالت زده بود بهش لبخند مهربونانه زدم ولی اون بیشتر سرخ شد(انقدر که به رنگ خون رسید)آقای پارک:خوب من می خواستم امروز بهتون بگگم که برای یه کاری 2 روز خونه نیستم مسئولیت شما مراقبت از خواهرامه ...ماهم گفتیم چشم حتما...بعد هرکدوممون سوار ماشین شدیم و رفتیم دخترا رو برسونیم سر کارشون اما...من نمی خواستم امروز بره سرکار برای همین به همون راهی که خواستم رفتم....تو آینه رو نگاه کردم همش خجالت زده بود و انگار متعجب بود هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم که سونا گفت:این راه موسسه نیستا...جونگین:می دونم ...امروز اگر میشه این جایی که من میگم بریم.....هیچی نگفت....از چشم سونا....
تعجب کردم یعنی می خواد منو کجا ببره.....(تو دلم گفتما)....ههییی....صبر کن....بوسه دیشب.عاشق شدن....الانم حتما.....نه فکرای بد نکن جونگین از اینجور آدما نیست....اون خیلی مهربون و مردونه و با غیرته...ولی اگر..که دیدم یهو وایساد و گفت:خوب رسیدیم اینم همون جاییه که می خوام ببرمت.من پیاده شدم و یه لحظه بهش نگاه کردم همینجوری بهم لبخند میزد(خداوکیلی خسته نمیشی هی لبخند میزنی....والا)دستمو گرفت و منو برد به یه جایی تا اونجا رو دیدم ترسیدم........اونجا....اونجا...یه خونه کاملا سوخته بود با من من گفتم:جو..نگین...اینجا کجاست؟خنده از چهرش محو شد و گفت اینجا....خونمه.گفتم:خونته...پس...جونگین:اینجا خونه ای بود که من با مادرم و بهترین فرد زندگیم زندگی می کردم.من هیچی نگفتم و فقط بهش با چهره ای نگران نگاه کردم که ادامه داد:5 سال پیش من با مادر و خواهرم همین خونه زندگی می کردم ما خیلی فقیر بودیم منم شغلم اونقدر در آمد نداشت ولی من خیلی خوشبخت بودم.مادرم به دلیل فوت پدرم مریض شد و من مجبور شدم از 20 سالگی کار کنم تا خرج زندگی و دارو های مادرم رو در بیارم...من یه خواهر داشتم اسمش یون بود ولی من از هر کسی تو دنیا بیشتر دوسش داشتم..انقدر دوسش داشتم که به هیچ دختری تو دنیا فکر نمی کردم...همه چی عالی بود تا اینکه...(منتظر بودم بگه تا اینکه چی)تا اینکه روز تولد خواهرم شد..رفتم کیک بخرم و برگشتم دیدم خونمون آتیش گرفته داره میسوزه....(جونگین همین جوری داشت اشک میریخت و با بغض تعریف میکرد)که گفت:می خواستم برنم توخونه شاید هنوز زنده باشن ولی نذاشتن....اون شب بدترین شب زندگیم بود.....
جونگین داشت گریه می کرد ولی فقط اشک میریخت(منظور با صدا گریه نمی کرد)...که گفت:من 5 سال خارج از کره تو لندن زندگی کردم....بعضی وقتا خواستم بمیرم چون زندگی بدون خواهرم بی معنی بود تا اینکه....سونا:تااینکه چی؟؟؟جونگین:رو بهش کردم و گفتم:تا اینکه تو رو دیدم...یادته اون روز تو مترو که از دست 3 تا مرد نجاتت دادم...گفتم:آره...جونگین:وقتی تورو دیدم چهره خواهرمو تو صورتت دیدم انگار دوباره خواهرم زنده شده بود....تعجب کردم آخه من چه ربطی به خواهر جونگین دارم...که بعد با دستش صورتمو گرفت و گفت)یه لبخند مظلومانه زد)یون من دوباره اومده پیشم....تو...تو دقیقا شبیه یون هستی...چشمات.چهرت.رنگ موهات.اخلاق و شخصیتت....من همینطوری با تعجب بهش نگاه می کردم تو چشماش یه در التماسی میدیدم انگار میگفت دیگه ولم نکن....بعد از چند لحظه گفتم:خوب...نمیای این خونه رو درست کنیم باهم؟جونگین:باهم؟آخه مگه بلدی....گفتم:معلومه من مثلا تو موسسه خیرین کمک می کنم از این جاهارو زیاد دیدم این کارا برامن مثل آبخوردنه...لبخند زد و گفت باشه بریم فقط مواظب باش....رفتم تو خونه...کاملا سوخته بود...همه چی..کمد در ..پنجره..همجا...رفتم تو یه اتاقی جونگین هم تو سالن بود رفتم دور و بروببینم که رو زمین یه عکسی دیدم برداشتمش نصفش سوخته بود و یه دخترو دیدم تو عکس فک کنم خواهر جونگین بود تا دیدمش..چشام گرد شد و دهنم باز شد(خدایی چقدر شبیه انگار خودم تو عکس باشم)فقط موهاشو بافته بود گفتم برای اینکه جونگین رو خوشحال کنم رفتم.....
رفتم موهامو بافتم و رفتم تو سالن دیدم جونگین داره یواش یواش یه چیزایی رو جابه جا میکنه رفتم پشت سرش و صداش کردم....سونا:جونگین...جونگین:بله....پشتمو برگردوندم تا ..دیدم یون بود..آره خود یون بود...محکم بغلش کردم و گفتم دیگه ولت نمی کنم...دیگه تنهات نمی ذارم......خیلی دوست دارم سونا...سونا:منم همینطور...بعد از بغل هم جدا شدیم و به صورت های همدیگه نگاه کردیم و جونگین آروم اومد صورتشو آورد سمتم.منم چشمامو بستم و آروم لبشو گذاشت روی لبم و آروم بوسیدشون.......یه حسی داشتم انگار که تو آسمونا بودم..منم دستامو دور کمرش زنجیر کردم...اونم با دست راستش صورتمو گرفت و با اونیکی گردنمو و ادامه دادیم...جونگین:اون لحظه رمانتیک ترین لحظه عمرم بود...از ته قلبم خوشحالم که سونا رو بوسیده بودم
جونگین:شب شده بود دیگه می خواستیم برگردیم خونه هوا کاملا تاریک شده بود و هیج جایی رو نمی شد دید.سوار ماشین شدیم و رسیدیم خونه سونا....جونگین:سونا..رسیدیم...سونا...برگشتم دیدم از خستگی خوابش برده بهش لبخند زدم انقدر ناز خوابیده بود نخواستم بیدارش کنم برای همین مجبور شدم ببرمش خونم(جایی که الان زندگی می کنه)درو باز کردم و گذاشتمش رو تختم و پتورو کشیدم روش ...به صورتش نگاه کردم با دستم صورتشو نوازش کردم...مثل فرشته ها خوابیده بود رفتم نزدیک صورتش و پیشونی اش را بوسیدم و گفتم شب بخیر شاعزاده کوچک من....
فردا صبح(از زبان راوی داستان)سونا چشماشو آروم باز کرد هنوز خواب الود بود که فهمید انگار تو بغل کسیه ولی تار بود کم کم تاری محو شد و دید بغل جونگین خوابیده و بغلش کرده یه خورده ترسید ولی آروم پاشد که جونگین بیدار نشه.بعد به صورت جونگین نگاه کرد و یه لبخند زد و گونشو بوسید بعد یواش رفت طرف آشپزخونه که ببینه چی دارن برا صبحونه که بلهه...دید نخیر خونه خالیه خالیه(خیلی ممنون از عزیزانی که غذا نداشتن بمونه تو خونه)...سونا:رفتم بیرون و یه ذره خرید کردم(البته با ماسک و عینک چون یه آدم مشهوریم)و اومدم تا سوپ درست کنم.وقتی آماده شد میزو چیدم و رفتم که جونگین رو بیدار کنم...هنوز خواب بود.انقدر قشنگ خوابیده بود دلم نمی خواست بیدارش کنم ولی خوب خیلی گرسنه بودیم(آخه از دیروز صبح تا الان هیچی نخوردیم)یواش سرشو ناز کردم و گفتم جونگین..چشماشو آروم باز کرد و بهم لبخند زد ...بهش گفتم نمی خوای بیدارشی...صبحانت حاضره...آروم بلند شد و نشست کنارم(کنار تخت)اومد منو بغل کرد و گفت ببخشید که اوردمت خونم واقعا قصد بدی نداشتم آخه دیشب خیلی خوب خوابیده بودی نخواستم اذیتت کنم برای همین آوردمت خونم....منم بغلش کردم و گفتم:اصلا اشکالی نداره مهم نیست حالا بریم صبحانه بخوریم...لبخند زد و گفت بریم...دست همو گرفیتم و رفتیم....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالی بود 💜🧡
ممنون
وای مرسیییی 😍😍عالی بود عاجی ❤من خودم مثل تو عاشق نوشتنم همش مینویسم اما اینکه مال یکی دیگرو بخونی و از ماجرا داستانش خبر نداشته باشه یه کیف دیگه ای داره 😘
دقیقا
تست لایک شد❤
💕ممنون میشم فالوم کنی💕
(⑅ᵒ̴̶̷᷄ωᵒ̴̶̷᷅⊞ོॢ)fෆr yෆu⋆*⋆✩
✅و به تست هام سر بزنی🎃
بای💜
حتما