سلام
دیدم برادر سونا رو آوردن اینجا ...سونگ: تو داری چیکار می کنی چرا دست این رو بستی....چانگ:هشششش...ساکت شو...برو اونور.... یه اتاقی که نزدیک دیوار دستایه جونگین رو بستند سونگ هم ده متری جونگین مقابل جو نگینواستاده....چانگ وو: خوب فکر کنم جمعمون داره جمع میشه.... که دخترا را با چشم های بسته آورد ن....بهوش بودن.... چشماشون رو باز کردن..... سونا جونگین روکه دیدتعجب کرد نفس راحت کشید....چانگ: آقایون خانوما خیلی خوش اومدین.... امشب قراره مراسم باشکوهی برگزار بشه.....سونگ: لعنتی تمومش کن...چانگ وو اصلحه رو گرفت سمت سونگ:آآ...برو عقب... هنوز شروع نکردم که تمومش کنه.... بعد به طرف سونا رفت و موهای شما رو گرفتن و نوازش....گفت: میبینم شاهزاده من ناراحته.... نگران نباش هیچی نمیشه فقط باید رازی رو بهت بگم همین.... جنگی سعی میکرد افزایش را باز کنه آخه باطناب بسته بودم....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالیهههههه محشرههههه😍🍭عالی هستی اجییی
عزیزمی
اجی مونا میخوای تو داستانم باشی؟😍
داستانم بازگشت کلی اجیم توش هستن میخوام توهم باشی
خیلی قشنگ بودددد 😍😍❤عالی
الهی خوشبخت بشن😂
ممنون عزیزم