سلام حالتون چطوره.امیدوارم خوب باشین.امیدوارم که از داستانم خوشتون بیاد.اگه تا 20 تا نظر برسه بعدی رو میزارم.💖💖💖💖💖
از زبان مرینت:بالاخره امروز رسید.روزی اون هیولا به پاریس حمله میکرد.از روی تخت بلند شدم و تیکی رو هم بیدار کردم.تیکی گفت مرینت انگار آماده هستیا.من گفتم معلومه که آماده هستم و هیچ وقت نمیزارم کسی به شهر من چپ نگاه کنه.تیکی گفت اوه اوه اژدها وارد وارد میشود قسمت دوم.هر دوتامون خندیدیم.من رفتم پایین و دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین صبحانم رو خوردم رفتم به سمت خونه آدرین.از زبان آدرین:من از خواب بیدار شدم.رفتم پاینن و دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین.دیدم ماریا و آلفرد هم اومدن.گفتم به به چقدر زود بیدار شدین خبریه؟آلفرد گفت یعنی تو نمیدونی چه خبره؟مادرم گفت چه خبره؟من گفتم هیچی.پدرم گفت آدرین به من دروغ نگو که میفهمم.من گفتم دروغ چیه کاری نداریم که.مادرم گفت پس آلفرد چی میگه؟
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
،😘😘😘😘
عالی بود
عالیییییییییییی
عالی مثل همیشه