
آدرینا:رفتم خونه مامان بابام گغتن دیر اومدی گفتم:زمان از دستم در رفت گفتن:چیکارا میکردی گفتم:میگشتم مگه کاری میتونستم بکنم😐😐بعد رفتم سمت یخچال تا درش باز کردم مامانم گفت:مگه شام نخوردی گفتم:گشنمه خوب گفت صبر کن الان میام اومد🍝🍝داد خوردم میخواستم برم اتاقم که بابام گفت:ماریا یه دقیقه بیا(قافیه داشت ماریا یه دقه بیا😎)رفتم ببینم چی میخوان بهم بگن

گفتم بله گفت:منو مادرت یک تصمیم خیلی بدرد بخور برات گرفتیم گفتم:چی گفت:میخوایم بفرستیمت مدرسه گفتم: واقعاً گفتن:آره گفتم ممنونم🤩🤩بعد گونه ی هاشون رو بوسیدم رفتم اتاقم بعد یادم افتاد یک چیزی رو بهشون نگفتم یعنی تو گفتنش دودل بودم بعد رفتم بهشون بگم رفتم پایین گفتم منم یک موضوعی رو باید به شما بگم گفتن بگو دخترم گفتم الان که رفته بودم بیرون یک نفرو دیدم معجزه گر عقاب داشت وبه خودش میگفت چشم عقاب
بعد از رفتن دختر تکشاخ یکم دیگه گشتم و رفتم پرورشگاه گرفتم خوابیدم و فرداش با بن حرف میزدم(دوست صمیمی کریسه)بعد گفت پاشو بریم بیرون گفتم خستم گفت دیشب دوباره دیر خوابیدی گفتم آره🥱🥱گفت الان برات غذا میارم بخوری گفتم خودم بر میدارم یهو گفت خفه گفتم هااا🤨🤨 گفت الان میرم بن:رفتم برش غذا بردارم چشمم به فلفل افتاد😈😈 برش داشتم ریختم رو غذاش بردم دادم بهش اولین قاشقو که خورد دادش رفت هوا کریس:اولین قاشقو که خورم دادم رفت هوا بد جوری داشتم میسوختم بعد پارچ آب بغلمو بر داشتم همشو سر کشیدم (AR:همشو یا مقلبل قلوب) بعد بن گفت خوابت پرید گفتم چه جورم
بعد گفت الان پاشو بریم بیرون گفتم باشه آماده شدیم رفتیم بیرون گشتیم کیف کردیم تا موقع ی ناهار بیرون خوردیم حدود ساعت پنج زنگ زدن گفتن یک نفر داره میاد سرپرستی قبول کنه زود بیاین اه دوباره من نمیخوام کسی سرپرستم باشه بن گفت منم همینطور برگشتیم ساعت 6 اومدنند برای دیدن که
سوفیا رو بردن🤣🤣🤣😎😎اون از خداخواسته قبول کرد بعد امدن تو بخش پسرا😜😜 همین طوری میدید و میرفت روبه رو من وایساد گفت اون برگشتم دیدم الکس رو میگفت😌😌حسابی خوشحال شدم که من رو نمیگفت
خدا نگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی