
به خدا دستم شکست تا نوشتمش 😐 ببخشید بابت تاخیر ها😹 بالاخره راحت شدید از دست داستانم😹😹😃
اعصبانی شده بود . تفنگش رو برداشت و گذاشت رو سرم داد زد:تو کشوندیشون اینجااااا؟ رزی: من کاری نکردم ، راست میگم . فکر کنم خیلی دلش میخواست شلیک کنه ولی خوشبختانه پلیسا زود رسیدن جمعش کردن . ما برگشتیم خونه (انتظار نداشتید نع؟😐) باورم نمیشه دخترا انقدر مهربونن که بعد این همه اتفاق بازم هوامو دارن . اونا فرشته هستن .
بلند سمت آشپز خونه یه چیزی درست کنم برای شام که جنی گفت : نمیخواد چیزی درست کنی عزیزم به بابام زنگ زدم یه ماشین میفرسته دنبالمون چند شب میریم خونه ما حداقل هم راحت باشیم هم در امان . رزی:باشه . ممنون. رفتیم خونه جنی . لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق هامون خوابیدیم .
《سه سال بعد 》 {از زبان رزی} سه سالی از اون ماجرا میگذشت. ای خدا اون از زندان آزاد شده الان چه خاکی تو سرم بریزم . تو همین فکرا بودم که لیسا از اون ور اتاق تمرین داد زد : یااااا ولی من میخواستم بخورمش جنی : خوب دیگه من خوردمش جیسو:رزی بیا کمکم کن اینا دوباره بچه شدن . بلند شدم رفتم پیش دخترا . رزی: بچه ها نظرتون چیه یه زنگ بزنیم به اوچین و کوانگ یونگ بگیم یه ناهار تشریف بیارن بعد دو قرن ما این دو عدد خواهر گلمون رو زیارت کنیم؟ لیسا : آره موافقم خیلی وقته ندیدمشون جنی : اوک پس زنگ بزنم؟ جیسو : بزن لیسا : فقط اونی هیچ تو خونه ندریما جیسو : رزی بیچاره که همین دیروز کلی خرید کرد چی شدن پس لیسا : من نخوردم کع😃 الفرار ..... 🏃🏼♀️😹 رزی: آهای وایسا ببینم من دیروز با کلی بدبختی اون همه خوراکی رو تا خونه آوردم ... وایساااا🏃🏼♀️ جیسو:بیخیال بیا با هم بریم خرید لیسا : اگه منو نبرید باهاتون قهرم جنی : اوک شما برید منم منتظر دخترا میمونم رزی : باش . خدافظ .
(فلش بک بعد از خرید و در راه بازگشت به خانه😹) رزی : اهای بچه ها شما وسایل ها رو ببرید خونه من یه دو دقیقه اینجا کار دارم . جیسو : باش ولی زود برگرد رزی : باش اونی . میخواستم برم برای بچه ها چند تا کادو کیوت بخرم خدا رو شکر کارم زود تموم شد . تو راه برگشت بودم که همون آدمایی که انتظارشو داشتم مند دزدین. چشمامو بستن و منو بردن یه جایی . اهه همون پسره . حتما دنبال انتقامه. به هر قیمتی که شده میکشمش.میدونم کشتن آدما جرمه ولی این آدم زندگیمو نابود کرده .
این پسر رو مخ دو ساعته داره غر میزنه . که یدفعه در با شدت زیاد باز شد . یجوری که فکر کنم اگه یذره دیگه محکم تر باز میکرد در میشکست. یه دختر همسن خودم بود که اومد بود تو اتاق و همش داد میزد : تو زندگیمو نابود کردیییی . تفنگ تو جیبشو دراورد و تا یه ثانیه شلیک کرد . پلیش همه جا رو گرفته بود .
رفتم کنار جسدش و آروم گفتم : دیدی؟ نابود کردن زندگی دیگران عاقبت خوبی نداره🙂 . یادته وقتی که تفنگ گرفته بودی جلوم و میخواستی منو بکشی؟ الان یه نفر دیگه این بلا رو سر خودت اورد🙂 . دلم میخواست با دستای خودم بکشمت ولی خدا رو شکر که این اتفاق نیفتاد و بقیه زندگیمو با دستای خودم نابود نکردم🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چلا تموم شد😭 عب نداره خفن تر هاشو بازم میزاری 🎀🎊😁😍😍😍
ولی عالییییی بودددددد😃😎😎😍😍
قول میدم همین که ایده به ذهنم رسید بنویسم اج🙂💛
ممنان گشنگمم💛💛💛
چرا تموم شد😢😭😭😭😭😭😭 ایکاش تموم نمی شد عالی بود
عاجی بازم داستان باید بزاریا😐🔫🔫🔫🔫🔫
شرمنده ولی واقعا دیگه مخم نمیکشید😅😐
ممنان💛🥺
چشم😐💛
😘😍😍
عالیییییییییییییییییییییییی بود اونی😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😽😽😽😽😽😽😽🤩🤩🤩🤩🤩❤️❤️❤️❤️❤️عاشق داستاناتم🥺💜
ممنان گشنگم🥺💛
دیگه نبینم بری😐
چش چش😐💜
آفنر😐💛