به خدا دستم شکست تا نوشتمش 😐 ببخشید بابت تاخیر ها😹 بالاخره راحت شدید از دست داستانم😹😹😃
اعصبانی شده بود . تفنگش رو برداشت و گذاشت رو سرم داد زد:تو کشوندیشون اینجااااا؟ رزی: من کاری نکردم ، راست میگم . فکر کنم خیلی دلش میخواست شلیک کنه ولی خوشبختانه پلیسا زود رسیدن جمعش کردن . ما برگشتیم خونه (انتظار نداشتید نع؟😐) باورم نمیشه دخترا انقدر مهربونن که بعد این همه اتفاق بازم هوامو دارن . اونا فرشته هستن .
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
چلا تموم شد😭 عب نداره خفن تر هاشو بازم میزاری 🎀🎊😁😍😍😍
ولی عالییییی بودددددد😃😎😎😍😍
قول میدم همین که ایده به ذهنم رسید بنویسم اج🙂💛
ممنان گشنگمم💛💛💛
چرا تموم شد😢😭😭😭😭😭😭 ایکاش تموم نمی شد عالی بود
عاجی بازم داستان باید بزاریا😐🔫🔫🔫🔫🔫
شرمنده ولی واقعا دیگه مخم نمیکشید😅😐
ممنان💛🥺
چشم😐💛
😘😍😍
عالیییییییییییییییییییییییی بود اونی😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😽😽😽😽😽😽😽🤩🤩🤩🤩🤩❤️❤️❤️❤️❤️عاشق داستاناتم🥺💜
ممنان گشنگم🥺💛
دیگه نبینم بری😐
چش چش😐💜
آفنر😐💛