صداهاش...گریه هاش... جیغ هاش... نمیتونم فراموشش کنم
نمیتونم اشکهاش رو فراموش کنم… اون زجههایی که میزد، اون جیغهایی که از ته دل میکشید، و من… هیچ کاری ازم برنمیاومد. نمیتونستم آرومش کنم. نمیتونستم بفهمونم که همهچیز اونطور که فکر میکنه نیست. فقط سکوت کرده بودم. فقط نگاهش میکردم. از خودم متنفرم… که کاری کردم اونجوری گریه کنه. که باعث شدم اذیتش کنن. از خودم متنفرم… که باید پسر یک مافیا به دنیا میاومدم.
از اون شب به بعد، هر بار چشمهام رو میبندم، تصویرش برمیگرده. همون لحظهای که روی زمین افتاده بود، دستهاش میلرزید و نگاهش بین گریه و ترس گیر کرده بود. لعنت به سرنوشتی که منو در مسیری انداخت که حتی نمیتونم از نزدیکترین آدمم محافظت کنم.
از ساختمون بیرون زدم. هوا سرد بود، ولی سرمای هوا در برابر سرمایی که توی قلبم افتاده بود هیچی نبود. نفسهام سنگین بود، مثل کسی که از زیر آوار بلند شده باشه. تو تاریکی کوچه، صدای قدمهام میپیچید، اما توی سرم هنوز صدای گریهی اون بود… صدایی که انگار به استخونم چنگ میزد.
رفتم کنار ماشین تکیه دادم و سعی کردم خودمو جمع کنم. ولی چطور میشه وقتی احساس میکنی دنیا داره تقاص اشتباهاتت رو از کسی میگیره که هیچ گناهی نداره؟ در ماشین باز شد. کسی پشت سرم ایستاده بود—نزدیکترین آدم به پدرم. همونی که همه ازش حساب میبردن. با صدایی خشک گفت: «تمومش کن. اون دختر نباید توی زندگیت باشه. نمیخوای که بیشتر آسیب ببینه…» چشمهام رو بستم. چقدر راحت حرف میزد… انگار داشت دربارهی قطع کردن یک رابطهی ساده حرف میزد، نه دربارهی کسی که با گریههاش دنیا رو روی سرم خراب کرده بود.
این جنگ تازه شروع شده بود. نه جنگ با پدرم، نه با آدمهاش… جنگ با سرنوشتی که از روز تولدم روی پیشونیم نوشتن. و برای اولین بار… دیگه فقط برای خودم نمیجنگیدم.
صبح روز بعد، خورشید انگار همونقدر سنگین بود که دلم. دستهام میلرزید وقتی در رو باز کردم. دیدمش… کنار پنجره نشسته بود، موهاش روی شونههاش ریخته بود، چشمهاش خسته و غمگین، اما هنوز پر از زندگی بود. نگاهش وقتی به من افتاد، جوری بود که قلبم رو فشرد. خواستم حرف بزنم، اما صدا از گلوم بیرون نمیاومد. چیزی نگفتم، فقط کنارش نشستم. سکوت سنگین بود، اما حالا سکوت، دشمن نبود؛ تنها راه نزدیک شدن بود.
چند دقیقه گذشت و هنوز هیچکدوم حرفی نزده بودیم. بعد، آرام دستش رو روی دستم گذاشت. گرمای دستش، انگار یخِ سنگینی که روی قلبم بود رو ذوب کرد. نگاهش رو از من برنداشت و لبخندی کوچک اما واقعی زد، لبخندی که قلبم رو از ته لرزوند. بالاخره صدا پیدا کردم: «من… نمیدونم چی بگم… فقط میخوام بدونی که…» دستش رو فشار دادم و گفتم: «میفهمم… و منم همینطور.»
لبخندش عمیقتر شد و سرش رو به شونهم تکیه داد. هوا پر از سکوت نبود، پر از حس بود؛ حس آرامشی که فقط وقتی با کسی که میخوای، هستی، پیدا میشه. دستام رو دورش حلقه کردم و فهمیدم که برای اولین بار بعد از مدتها، دیگه نمیخوام فقط محافظش باشم… میخوام کنارش باشم، بدون ترس، بدون فاصله، حتی اگه دنیا بخواد ما رو از هم جدا کنه. چند دقیقه بعد، فقط نگاهمون به هم بود، بدون کلمهای، بدون هیچ حرف اضافهای. و همون لحظه فهمیدم که گاهی سکوت، پرمعناتر از هر جملهایه، وقتی دو قلب میخوان با هم یکی بشن، حتی بدون کلمه.( من که میدونم ناظر اینو رد میکنه :( .. )
پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
پست آخرم حمایت شه؟
پین؟
عالییییییییییییییییییییییییییی بود✨🦋
مرسیییی توهم عالییییی هستییی
وای اکلیلی شدم🌟🌟😭😭
وای شاهکار بود
خیلی قشنگ بود..