سلام دوستان بالاخره بعد از یه زمان طولانی برگشتم با پارت جدید خیلی ممنونم از صبرتون🤍
همون لحظه هستی از ناکجا آباد خودشو رسوند و مثلاااا انگار حواسش نیست گفت ولی نفس پسر خوبی بود حیف شد ردش کردی بعد اومد کنارم انگار تعجب کرده گفت اااا داداش تو اومدی بیا تو _حالا دیوونه صداش میلرزیدااا من با اینکه مث چی ترسیده بودم خندم گرفته بود ازش 🤦🏻😅 و بله جناب خودخواه تا اینو شنید یکم از اون حالت هیولایی در اومد و با صدای خشدار گفت داشتم کفشامو در میآوردم _ آره جان خودش داشت با نگاش منو میخورد مرتیکه 😐 همین که اومد تو شروع کرد حال و احوالپرسی با مامان بابا و عمو و زن عمو
یچیزیم زیر گوش عمو گفت که عمو لبخندی زد اما چیزی نگفت حالا فضولی منو هستیم گل کرده بود که چی گفته از یه طرفم حرصم گرفته بود که آقا با دست پس میزد با پا پیش میکشید آخه آدم آدم یبار میگی خواهرمی یبار اینطور هیولایی میای بعد میگن من خواستگارمو رد کردم خوشحال میشی آخه فازت چیهههه مسلموننن روانیم میکنه آخر 😭
بابا که هیچیو نمیدونست یهو گفت نفس بابا گفتم جانم بابا گفت میگم که پسره واقعا آقا بود هم دانشگاهی خودتم بود سر به زیر متین چرا ردش کردی نمیخوای بیشتر فکر کنی چون آخر سر دیدم گفت منتظرت میمونه وایییی آخه پدر من زیر چشمی هامان نگاه کردم که دو از سرش بلند میشد و دسته مبلو تو دستش فشار میداد از حرصم آروم گفتم میدونم بابا واقعا خیلی آقا بودن ولی فعلا تو فکر ازدواج نیستم اگر به فکرش افتادم حتما
یهو هامان گفت عمو جان هنوز خیلی براشون زوده نفس و هستی تازه ترم یکن خیلی راه دارن سختیا و شیفتاشونم مونده بنظرم روی کارشون تمرکز کنن الان بهتره منم با پررویی تمام گفتم نه پسر عمو اون مردان که تک بعدین ما خانوما همزمان میتونیم روی چند چیز تمرکز کنیم حالا کار باشه کنارش خانواده و بچه و غیره که چیزی نیست و ابرویی بالا انداختم که با صورت قرمز فقط نگاهم کرد و عمو این وسط با خنده گفت ای وزه پس چرا قبول نکردی منم شونه ای بالا انداختم و با خنده گفتم فعلا قصدشوووو ندارم عموجون وگرنه میدونید که توانایی های من بالاست و چشمکی زدم که همه با خنده سری تکون دادن
یکم که نشستیم مامان منو هستیو صدا زد که سفره بکشیم منو هستیم پاشدیم شروع کردیم چیدن وسایل بشقابو سبزی و سالاد و ماست و... همین حین هستی اومد کنارم و آروم گفت میگم نفس داداشم تو مرز سکتس انگار منم با حرص گفتم اشکال نداره کسی که دو قطبیه سکته هم کنه تازه میشه یه قطب بهتر بعد یهو فهمیدم چی گفتم دوتامون ترکیدیم خلاصه همه دور سفره نشستیم حالا از شانس خیلییییی خوشکل من هامان اومده بود کنارم نشسته بود اینورمم هستی درسته دوسش دارما اما الان خیلی روی نرومه آروم به هستی زدم و گفتم بیا جاتو با با من عوض کن که با شیطنت ابرویی بالا انداخت و. خودشو زد اون راه سرشو کرد سمت مامانم و حرف زدن با اون و غذا کشیدن برای خودش چنان حرصم گرفت که محکم پاشو نیشگون گرفتم ولی مث داداشش پررو که قرمز شد اما بروی خودش نیاورد
همون لحظه نفس گرمیو کنار گوشم حس کردم که گفت حرص نخور نمیتونی کاری کنی غذاتو بخور عصبی نگاش کردم اما یهو با دیدن چشمای دریاییش که برخلاف همیشه برق میزد خفه شدم و غرق شدیم توی چشمای هم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوشگل بود
خسته نباشی
مرسی عزیزم 🤍
خواهشششش
ناظر بودم 💘
مرسی عزیزم🙃🤍