چند روز از حادثهی تلخ گذشته بود. هنوز سکوت سنگین بین کلاریسا و اریک شکسته نشده بود؛ هر دو غرق در دردِ چیزی بودند که از دست داده بودند. هوا مدام گرفته بود؛ انگار خود روستا هم میدانست چه زخم عمیقی میان آن دو افتاده است. اما دنیا برای توقف درد آنها صبر نکرد. نیمهشب بود که صدای فریاد شدو همه را از خواب پراند. جودی روی زمین افتاده بود، درد پشت درد. همه با عجله دورش جمع شدند. چند دقیقه بعد— کودک به دنیا آمد. نوزادی کوچک، آرام، با چشمهایی بسته و پوستی سردتر از حد معمول. جودی و شدو از خوشحالی گریه میکردند. بقیه لبخند میزدند. اما کلاریسا… کلاریسا یک قدم عقبتر ایستاده بود، تکان نمیخورد. چشمهایش روی نوزاد قفل شده بود. بدنش میلرزید.
انگار داشت یک کابوس را نگاه میکرد. اریک به او نزدیک شد: – کلاریسا؟ خوبی؟ اما کلاریسا حرفی نزد. فقط زیر لب چیزی زمزمه کرد. چیزی که اریک نشنید. اما خودش شنید. نام آدام. و همان لحظه، ذهنش برگشت به دفتر استاد… قانون وحشتناک در دفتر استاد نوشته شده بود: «در این دنیا، هر کس بمیرد اما قلبش آسیب نبیند، روحش نابود نمیشود. روح به بدن یک نوزاد تازهمتولدشده منتقل میشود.» و کلاریسا میدانست— آدام، مردی که از صخره افتاده بود… قلبش سالم مانده بود.
چند روز بود که کابوسش را میدید. چند روز بود که ترسیده بود. چند روز بود که حس میکرد او برگشته. و حالا… نوزادی تازه به دنیا آمده بود. تمام بدن کلاریسا یخ زد. “نه… نه… نه… نمیذارم… نمیذارم دوباره برگرده… نمیذارم…” چشمهایش خالی شد. نَفَسش سنگین شد. دستهایش لرزید. و پیش از اینکه کسی بفهمد پیش از آنکه حتی اریک دستش را بگیرد
کلاریسا حمله کرد. یک لحظه. یک ثانیه. یک فریاد. و همه چیز تمام شد. نوزاد… دیگر نفس نمیکشید. جودی جیغ زد. شدو دیوانه شد و به زمین افتاد. بقیه وحشتزده به عقب پریدند. اریک با چشمهایی گرد و صدایی شکسته گفت: – کلاریسا… چی کار کردی…؟ اما کلاریسا… حتی یک قطره اشک هم نریخت. انگار آن ثانیه، انسانیتش را خاموش کرده بودند. او فقط یک جمله گفت: – روح آدام نباید برگرده. هیچوقت.
وعقب رفت، انگار خودش هم از کاری که کرده ترسیده باشد. همه در شوک بودند که ناگهان صدای قدمی از پشت درختها آمد. مردی ظاهر شد. قدبلند، با ردایی خاکیرنگ، موهایی تا شانهها و چشمهایی بسیار آرام. چهرهاش شبیه استاد بود… اما نه خود او. او جلو آمد، بیآنکه از صحنهی خونین تکان بخورد. – متأسفم که دیر رسیدم.
همه برگشتند. حتی کلاریسا. حتی اریک. – تو… کی هستی؟ این را تریستان پرسید. مرد نیمنگاهی کرد. صدایش آرام بود؛ آرامتر از باد. – من دوستِ خیلی قدیمیِ استادم. شاید تنها کسی که راههای این دنیا را از او بهتر بشناسد… آناستازیا با تردید گفت: – یعنی تو هم راهنمای مایی؟ مرد لبخند کوچکی زد. – راهنما؟ شاید. اما قرار نیست همیشه کنارتون باشم. فقط هر وقت لازم بشه، میام. چیزی در رفتار او بود که میگفت همزمان هم کمکشان میکند… هم از چیزی خبر دارد که خودش نگه داشته.
اریک قدمی جلو آمد: – اگه راهنمایی پس بگو… اتفاقی که افتاده… درست بود؟ مرد لحظهای به کلاریسا نگاه کرد. نگاهی که هم مهربانی داشت و هم اندوه. – گاهی در این دنیا، ترس آدمها… از سرنوشتشان قویتر میشود. اما کاری که باید انجام میشد… انجام شد. کلاریسا نفسش را حبس کرد. اریک با عصبانیت گفت: – یعنی داری میگی قتل یه نوزاد… درست بود؟! مرد جواب نداد. فقط گفت: – هنوز خیلی چیزها رو نمیدونید. آدام… آخرین خطرتون نیست. بعد مثل اینکه همیشه عجله داشته باشد، عقب رفت. قدمهایش آرام بود. – دوباره به موقعش میام. و میان مه ناپدید شد. همه ساکت بودند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
پارت بعد لطفا 🤝
خیلی عالیییه ادامه ادامه :)
ممنون عزیزم🎀🌻
:)
میگم میشه، یه مقدمه خیلی کوتاه از داستان بهم بگی؟
راجب چند تا دوسته که اومده بودن اردو و اتفاقی وارد یه دنیای دیگه میشن و ... اونجا با همکلاسی هاشون روبرو میشن و یکی از اون ها به اسم آدام خیلی از کلاریسا خوشش میومد همیشه و وقتی میفهمه کلاریسا و اریک با هم هستند جلوی اریک به ...
و بعدش آدام رو میکشه و بعدش سر و کله پسر عمو کلاریسا پیدا میشه که ورودش به این دنیا کلا یه رازه و بعدش میفهمن کلاریسا بارداره ولی چون از کوه می افته بچه ش ...
و این پارت هم ادامه ش
دریمه😑😐
خوراک دوستمه
😂🌻