
لایک و فالو یادتون نره 😉
آدرین: دقیق تر به عکسی که نینو میگفت نگاه کردم ..... انگار داره یه جور دکمه رو با انگشتاش فشار میده !!!!!.... نینو : زود باش بیا بریم..... آدرین: باشه .... خیلی کنجکاوم که بدونم قراره با چی مواجه بشم .... ________________________________ نینو : لبه های عکسو هم دست بکش ..... آدرین: روی لبه ها چیزی نیست ..... آدرین: با دقت بیشتر روی عکس مادرم دست کشیدم ..... زیر انگشت اشارم یه برجستگی حس کردم ..... نینو !!!! .... فکر کنم یه چیزی پیدا کردم..... نینو : به آدرین نزدیک تر شدم .... جدا!!! .... آدرین: مثل یه دکمه ست .... نینو : زود باش فشارش بده .... آدرین: اون تیکه کوچیک از نقاشی رو که مثل یه دکمه برجسته بود رو فشار دادم .... بعدش محض احتیاط یکم ازش فاصله گرفتم .... نینو هم به تبعیت از من همین کارو انجام داد .... تا چند دقیقه منتظر موندیم اما هیچ اتفاقی نیافتاد .... پس چرا هیچی نشد ؟؟!!.... نینو : فکر کنم باید دوتا دکمه رو فشار می دادی .... آخه پدرت توی اون عکس انگشتاشو دو قسمت متفاوت گذاشته بود .....
آدرین: خیلی خب ... بازم به عکس نزدیک شدم و با دقت بیشتری روش دست کشیدم .... حتی یه بخش رو هم جا ننداختم.... پیداش کردم !!!.... دستامو روی دوتا دکمه گذاشتم... انگار قرینه هم نسبت به یه نقطه بودن .... یه نفس عمیق کشیدم و فشارشون دادم .... کم کم احساس کردم دارم میرم پایین .... نینو : وقتی آدرین شروع به پایین رفتن کرد فورا کنارش ایستادم و منم همراهش پایین رفتم یه جایی زیر عمارت اگراست .... آدرین: طولی نکشید که خودمو جلوی مادرم پیدا کردم .... مادرم که با چشم های بسته توی یه محفظه شیشه ای بود ..... چیزی رو تو گلوم احساس کردم یه چیز سنگین .... چیزی که خیلی وقت بود حسش نکرده بودم .... روی زانوهام فرود اومدم و دستامو محکم روی زمین کوبیدم تا شاید یکم از این درد کم بشه .... دردی که از دروغ های پدرم حس میکنم خیلی زیاده .... حتی بیشتر از دردی که زمان شنیدن مرگ مادرم حس کردم .... اشکام آروم روی گونه هام ریختن و صورتمو خیس کردن ..... نمیتونم درک کنم .... چرا اینو ازم مخفی کرد .....
نینو : کنار آدرین نشستم و دستمو با ناراحتی روی شونش گذاشتم..... آدرین.... میدونم کهتو خیلی ناراحتی و درد زیادی رو تو قلبت حس میکنی ..... اما !!!... الان نباید خودتو ببازی ......تو کت نواری .... نباید شرور بشی و تحت کنترل هاگ ماث در بیای .... باید قوی باشی..... آدرین: از جام پاشدم و اشکامو با خشونت پاک کردم ..... به هاگ ماث اجازه نمیدم کنترلم کنه ... نه .... دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم کنترلم کنه .... هیچ کس ( منظورش پدرشه) ..... گابریل : وقتی رفته بودم تا به نمایشگاه های هنری سر بزنم احساسات شدیدی رو حس کردم.... به بهانه اینکه حالم بد شده به دست شویی رفتم و تغییر شکل دادم .... اما وقتی فهمیدم این احساس ناراحتی مال آدرینه خیلی متعجب شدم و بازدید از نمایشگاه رو نصفه کاره ول کردم و بقیه کار بازید رو به ناتالی سپردم و خودم به خونه برگشتم .... درسته که زیاد با آدرین صمیمی نیستم اما اون پسرمه و نگرانشم..... وقتی وارد خونه شدم چشمم به در نیمه باز اتاق کارم افتاد و بهت سراسر وجودمو پر کرد .....حتی فیلیکسم نمیتونه بدون اجازه من وارد این اتاق بشه پس بدون شک آدرین رفته اونجا ..... نکنه ... نکنه فهمیده باشه !!!!....
فورا داخل اتاق شدم و وقتی کسی رو اونجا ندیدم مطمئن شدم آدرین فهمیده .... و حالا دارم به پسرم نگاه میکنم .... پسری که دیگه بچه نیست و خیلی بزرگ شده .... تقریبا هم قد خودم .... شاید دیگه وقتش بود که بفهمه..... آدرین!!!.... آدرین: با شنیدن صدای پدرم آروم دست نینو رو از روی شونم کنار زدم و به طرفش برگشتم .... نگاهم بهش سرد بود .... سرد تر از یخ .... از کنارش رد شدم تا از این زیر زمین شبیه یه سالن بزرگ خارج بشم اما صداش باعث شد دوباره سر جام وایسم...... فکر میکردم حد اقل ازم یه دلیل بخوای !!!.... چرا حرفی نمیزنی ؟؟..... آدرین : نمیخوام چیزی بشنوم.... لطفا سعی نکن خودتو توجیح کنی .... بعد از گفتن این حرف دوباره به سمت خروجی این زیر زمین راه افتادم و نینو هم تمام این مدت کنارم بود ..... اون واقعا یه دوست عالیه .... نینو : در اتاق آدرینو بستم و خودمو روی صندلی کنار میز کامپیوتر پرت کردم و با لحن شوخ خطاب به آدرین که طاق باز روی تخت دراز کشیده بود گفتم : حواست هست که از کار انداختن دوربین ها اصلا به دردمون نخورد .... چون آخرش پدرت فهمید .....
آدرین: در جواب نینو هیچی نگفتم و فقط به سقف زل زدم .... میدونم که میخواد حالمو بهتر کنه اما الان واقعا به سکوت نیاز دارم ......اونم وقتی جوابی از من نشنید تصمیم گرفت دیگه چیزی نگه.... ________________________________ الیا: نه !!! ... اینطوری نه .... دستتو بزار روی پهلوت.... فیلیکس : با کلافگی کاری که الیا می گفتو انجام دادم تا بتونه ازم عکس بگیره .... مرینت : روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و با بی حوصلگی به الیا و فیلیکس نگاه میکردم .... بعد از اینکه از خونه آدرین اومدیم بیرون به خونه من رفتیم تا فیلیکس چند تا از طرح های منو امتحان کنه و حالا تو پارک روبه روی خونه هستیم و الیا داره از فیلیکس عکس میگیره .... فیلیکس با اون کلاه واقعا شبیه دلقکا شده .... البته چون اون کلاه واقعا برای یه دلقک طراحی شده .... از این تصور آروم خندیدم که چند نفری که اطرافم بودن با تعجب بهم نگاه کردن.... خب اره .... بایدم از اینکه کسی بدون دلیل بخنده تعجب کنن ..... فیلیکس واقعا از دست الیا کلافه و عصبانی شده .... البته هر کس دیگه ای بود تا به حال از دست پر حرفی و سماجت الیا فرار کرده بود ..... فیلیکس : اون کلاه مسخره رو با عصبانیت از سرم در اوردم و روی زمین انداختم و پامو چند بار روش کوبیدم .... من دیگه نمیتونم تحمل کنم !!! و الانم دارم میرم .... امید وارم دیگه هیچ وقت نبینمتون.... و با سریع ترین سرعتی که داشتم از اونجا دور شدم .....
الیا : این چرا رفت ؟؟؟.... مرینت : از این حرف الیا واقعا خندم گرفت .... یعنی نمیدونی چرا؟؟.... الیا : به مرینت یه چشم غره رفتم و منم به سمت خونه خودم راه افتادم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه طولانیه
از خوندنش سیر نمیشم
ببخشید دیگه باید طولانی میشد تا داستان درست پیش بره 😅
عالیییی نمیتونم برای پارت بعد صبر کنم😁🤩
مرسی 😍
صبر داشته باش زود میزارمش
باز هم عالی بود.😏🤭💝
سپاس بسیار 😘
🌺💝🌺💝🌺💝
عالی بود
مرسی 😍
اولین کامنت عالی بود
ممنون 😄