سلامممممم
زیر اون بارون راه رفتم. راه رفتن تا آروم بشم. راه رفتم تا فراموش کنم. راه رفتم تا شاید بین این بارون مثل اولین بار زمین بخورم و کای بیاد و بلندم کنه. راه رفتم تا شاید اونم باهام هم قدم بشه. اما...اما اون نبود. دیگه نبود،نبود تا بغلم کنه، باهام حرف بزنه، آرومم کنه، نبود تا با وجودش حس آرامش رو بهم منتقل کنه. چی شد که انقدر زود رفت؟ چرا؟ چرا انقدر زود؟ مگه ما چقدر با هم بودیم. رفتم خونه. با لباس خیس وارد خونه شدم.
مثل این 2 هفته که کای رفته بود فقط یه سلام خشک کردم و رفتم تو اتاقم. تا در اتاق رو بستم بغضم با صدای بدی شکست. از ته دلم گریه کردم. از ته دلم. هی کاش نمیرفت.
گردنبندی که کای بهم داده بود رو نگاه کردم. به حرفk ای که به جای پلاک بهش ارزون شده بود. افتادم یاد اون روز. گردنبند رو برام بست. بغلش کردم. رفتم تو آغوشش. آغوشی که خیلی وقت بود ازم دریغ شده بود. داستان زندگی من تنهایی بود. تنهایی، هه چه اسمی. تنهایی ای که هیچ وقت تنهام نزاشت. بغضی وقتا بهش نیاز پیدا میکردم تا خودم رو پیدا کنم.
چقدر زجر کشیدم. چقدر ناراحت شدم. چند شب چشم رو هم نزاشتم که کای یه موقع چیزیش نشه. که آخر هم... ک.. که آخر هم رفت. رفت و منو با تمام غم و غصه هام تنها گذاشت.
تو همین افکار بودم که خوابم برد. به یه خواب عمیق فرو رفتم و خودم به دست رهایی سپردم. به خوابی رفتم که این دو هفته برام شده بود آرزو. بلاخره خوابم برد،خوابم برد و از افکار کای بیرون اومدم. اما.... اما کای اونجا هم باهام بود. خواب صحنه تصادف رد دیدم با جیغ از خواب پریدم. صورتم خیس بود و خیلی آروم داشتم گریه میکردم که بغضم نشکنه اما موفق نبودم و بغضم با صدای بدی شکست.
لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود پرنسس حیف چقدر دیر میبینم پارت های جدید😢
خیلی غمگین شده