9 اسلاید صحیح/غلط توسط: قلب یخی انتشار: 3 سال پیش 18 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاممممممم
زدم زیر گریه و گفتم:درست مثل زندگی من.اروم بود، شاد بود، اما یهو طوفان... طوفانی ش...شد.د...دیدی چ... چطوری زندگ... زندگی ازم گرفتش؟
د... دیدی چه.. بی رحمه؟د... دیدی چطوری.. چطوری.. شکوند.. دیدی چ.. چه با.. بی رحمی دلم رو شکوند؟. خیلی بی رحمه. بی معرفت من رفت. کای من رفت. رو به پشت به دریا ایستادم. خواستم خودمو بندازم پایین که حرف های کای تو مغزم اکو شد.
کای:هیچ وقت خودتو نباز. زندگی ادامه داره حالا هرجوری که باشه. گریم شدید شد. داد زدم:زندگی؟ کدوم زندگی؟هاااااااااا.کجایی ببینی خانم کوچولوت چه بلایی سرش اومده؟ کجااااایییییی. چرا نمیزاری تمومش کنمممممم. دِ لعنتی با توام. چرا جوابم رو نمیدییییی؟هااااااا؟ چرا دستم رو نمیگیری؟ چرا از این خواب بیدارم نمیکنی؟ صدام رو آوردم پایین و گفتم:چرا اصن رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ چرا منو به دست تنهایی سپردی؟.
رو دو زانو نشستم و گریه کردم. گفتم:کای بسه دیگه نمیخوام اینجوری باشم. بلند شدم رفتم پرورشگاه. واردش که شدم مثل همیشه دنیل دوید سمتم. (بچه ها اگه پارت های قبل رو خونده باشین میفهمید دنیل کیه به بچه ای هستش که پدر مادرش رو از دست داده.......). دوید و پرید بغلم. بغلش کردم و آروم اشک ریختم.
با اینکه فقط 12 سالش بود ولی خیلی فهمیده بود و آرومم میکرد. مثل یه داداش واقعی. با اینکه صورت خیسم رو ندید ولی گفت:آپریل چرا گریه میکنی؟. گفتم:چیزی نیست. میشه آبجی صدام کنی؟. گفت:آره آبجی. محکم تر بغلش کردم و هق هقم بلند شد. از بغلم اومد بیرون و اشکام رو پاک کرد. بعد از یک ساعت رفتم خونه. رفتم تو اتاق بابام. من:سلام بابا. بابام با لبخند گفت:سلام عزیزم.
رفتم پیشش و گفتم:یه درخواست دارم. گفت:بگو. گفتم:میخوام یه بچه ای رو به فرزند خواندگی قبول کنی. جا خورد. اما بعدش گفت:چرا؟. گفتم:من اونو میشناسمش برام مثل یه داداشه.بعد از نیم ساعت حرف زدن قبول کرد.
فردا بیدار شدم. با، بابا رفتیم پرورشگاه. دنیل تا منو دید اومد سمتم. رو زانو هام نشستم. اومد و بغلم کرد و گفت:سلام آبجی. با گفتن آبجی محکم بغلش کردم و گفتم:سلام داداشی. از بغلم اومد بیرون. گفتم این پدرمه و پدر تو. تعجب کرد. گفت:یعنی ایشون میخوان بشن پدر من؟. گفتم:بله.
بعد از دو سه روز دنیل شد داداش من. پدرم هم خیلی خوب باهاش بر خورد میکرد. یه روز اومد تو اتاقم. گفت:ابجی؟گفتم:جانم. گفتم:میگم چرا به وقتایی گریه میکنی؟ ناراحتی من اومدم اینجا؟. بغض کردم و و دستام رو باز کردم و گفتم:بیا اینجا داداشی. اومد بغلم. آروم اشک ریختم و گفتم:معلومه که بخاطر تو نیست.
یه اتفاقی افتاد که زندگیم رو نابود کرد. هق هقم بلند شد و گفتم:ک... کای رو یادته؟. گفت :آره. گفتم:ما عاشق هم... ب.. بودیم.ولی زندگی باهام بد رفتاری کرد و... ازم.. گرفتش. از بغلم اومد بیرون و متعجب نگاهم کرد. گفت:یعنی چی؟.گریم شدت گرفت و گفتم:ت.. تص... تصاد...ف کرد.تصادف کرد... و... رفت. اومد جلو و اشک هام رو پاک کرد و گفت:آبجی گریه نکن دیگه. لبخندی به مهربونی زدم. چقدر مهربون بود. گفتم:میای بریم بیرون؟. گفت:آره. رفت از اتاق بیرون تا هم خودش لباس عوض کنه هم من.
لباس پوشیدم. جلو اینه ایستادم و اشک هام رو پاک کردم. کای رو تو آینه پشت سرم دیدم. داشت با مهر و محبت همیشگیش نگاهم میکرد. گریم گرفت.گفتم:چرا رفتی؟.هیچی نگفت. گفتم:چرا جواب نمیدی؟.چرا نمیگی گریه نکن؟. برگشتم سمتش که دیدم کسی اونجا نیست دوباره به اینه نگاه کردم ولی دریغ از یه تصویر کوتاه. اشک هام رو پاک کردم و از اتاق زدم بیرون. دنیل اومد سمتم و با هم از خونه خارج شدیم. با کای رفتیم کافه. کای هر کاری کرد تا بخندم. خوشحال بودم که همچین داداشی دارم. یه لبخند تلخ و پر از درد رو لبم بود.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
پرنسس این پارت خیلی قشنگ و عالی شد نقل همیشه دنیل خیلی هوای آپریل داره😄