10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 835 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
با عصای تو دستش به زحمت چند قدم به ما نزدیک تر شد و گفت: این چه کاریه، شما جوونید و هنوز اول زندگیتونه نباید با هم دعوا کنید...
کلمه به کلمه حرفاش برام گنگ بود
نیم نگاهی به آدرین انداختم. انگار اون وضعش از من بدتر بود..
از قیافش می بارید که هیچی نفهمیده..
آدرین یه قدم به پیر زن نزدیک شد و گیج پرسید: امم.. ببخشید منظورتون از اول زندگیتون چیه!!
ناخداگاه استرس تمام وجودم و گرفت. نکنه پیر زن از همه چیز خبر داره. هر چی باشه به قول قدیمیا این موها رو تو آسیاب که سفید نکرده..
پیرزنه با چشمای ریز شده نگاه مشکوکی به من انداخت.
این نگاهش حس خوبی بهم نمیداد
نگاه عاقل اندر سفیه ای به آدرین انداخت و با دستش منو نشونه گرفت و گفت: خب مگه اون ز...
بی اراده جیغ فرابنفشی کشیدم و همین باعث شد حرفش و ادامه نده و با تعجب بهم خیره بشه...
سعی کردم با یه لبخند همه چیز و ماس مالی کنم و فوری سمتش رفتم
دستش و تو دستم گرفتم و با همون لبخند مصنوعی گفتم: واای چقدر شما دوست داشتی هستید!!
هیچ تغییری تو چهره اش عوض نشد به جاش دستش و محکم از تو دستم در اورد..
آدرین کلافه داد زد: میشه یکی بهم بگه اینجا چه خبره!!؟
تو یه حرکت به سمتش برگشتم و گفتم: هیچی نیست همه چی امن و امانه!
اخم غلیظی بین ابروهاش نشست. دلخور لب زد: باشه نمیخوای بگی ولی من اون قدرام که فکر میکنی بی عرضه و خنگ نیستم..
و در ادامه رو برگردوند و ازم دورتر شد..
حس میکردم حرفش پر از کنایه است یا شایدم یک هشدار..
با دستای گره خورده به سمت پیرزن برگشتم و سعی کردم با لحن آرومی باهاش صحبت کنم: ازت یک سوال دارم تو فهمیدی من دخترم!؟
یه تای ابروش از تعجب بالا پرید گنگ گفت: مگه نیستی!!
کلافه نفسم و بیرون دادم و از شدت حرص چند بار پام و روی زمین کوبیدم..
چرا انقدر خنگم که فکر کردم با این ظاهرم همه به دختر بودنم شک میکنند
دستش روی شونه ام قرار گرفت.
سرم و بلند کردم و به چشماش که با ترحم نگاهم میکرد خیره شدم.
با لحن دلسوزانه ای گفت: حالا خودت و ناراحت نکن دخترم.. امیدوارم مشکلت با همسرت حل بشه!!
نیم نگاهی خصمانه ای بهش انداختم..
دلم میخواست هر چی از دهنم در میاد بگم.
اخه خانم عزیز، من و اون اصلا به هم میایم که تو داری این حرف و میزنی..
برگشت و دستش و به کمرش گرفت و به راهش ادامه داد و من و تو حرص و عصبانیت تنها گذاشت.
مطمعن بودم، صورتم به شدت سرخ شده..
آدرین: الان از چی داری انقدر حرص میخوری!؟
دقیقا همین و می خواستم، تا تمام حرصم و سر یه نفر خالی کنم.
با قیض به طرفش برگشتم، به در همون خونه قدیمی تکیه داده بود و حق به جانب نگاهم می کرد
یه جوریم ژست گرفته بود انگار می خواستم ازش عکس بگیرم.. یک خودشیفته به تمام معنا بود..
با نگاه نفرت باری قدم به قدم بهش نزدیک میشدم..
بیچاره هنگ کرده بود
همین که قدم بعدی و برداشتم
در یهویی باز شد و چون آدرین اصلا انتظار نداشت با همون قیافه خونسردش پخش زمین شد..
فقط خدا میدونه چقدر از این حرکت کیف کردم..
نتونستم جلوی خنده م و بگیرم و پقی زدم زیر خنده..
بعد اینکه حسابی خندیدم بلاخره خسته شدم و خنده ام بند اومد
آدرین از روی زمین بلند شد و خاک های روی لباسش و تکون داد.
چشم قوره ای بهم رفت و معدبانه رو به خدمتکار گفت: ببخشید... خب الان ما میتونیم بیایم داخل..
خدمتکار نگاه عجیبی به هر دوتامون انداخت و گفت: بله میتونید..
به وضوح گل از گل آدرین شگفت با سرخوشی فوری از کنارش گذشت و وارد شد..
آروم وارد شدم و پشت سر خدمتکار به راه افتادم.
نگاه کلی به اطراف انداختم
از حالته ساختمون معلومه یک ۱۰ سالی هست تعمیر نشده.
باغچه ها خشک و پر از گل های پژمرده بود..
باورم نمیشد الان فصل بهار بود و عجیب بود که گل ها پژمرده باشه
محیطش حس خوبی به آدم نمیداد سرد و ترسناک بود..
اخرین چیزی که از این خونه یادمه، حیاط سرسبز و قشنگی داشت ولی الان...
با وارد شدنمون به سالن تشریفات، بیشتر از این نتونستم فکر کنم.
آدرین با نیش باز از این بناگوش تا اون بناگوش یه جوری به اطراف نگاه می کرد که انگار به یک قصر پاگذاشته..
سریع دستش و کشیدم و به عقب برگردوندمش آروم زیر لب تکرار کردم: انقدر مثل ندید بدیدا نگاه نکن..
پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد
صدایی توجه من و آدرین و به خودش جلب کرد..
نگاهم به سمت صندلی ویلچر روبه رو افتاد
پشت به ما ایستاده بود. صدای کلفت و زمختش بلند شد: با من کاری داشتید!؟
آدرین: بله من از طرف پدربزرگم اومدم..
به سمتمون برگشت و بلاخره تونسنم چهرش و ببینم
چهره چورکیده و موهای سفید به معنی سن زیادش بود..
به خدمتکارش اشاره کرد و اون ویلچر و هل داد. جلوم و متوقف شد
نگاه کلی به آدرین انداخت و کنایه امیز گفت: بزار حدس بزنم پدرت از خونه بیرونت کرد توام به من پناه اوردی!
به وضوح میشد فهمید حرفاش بوی تحقیر میداد..
از اون پیرمردای عصا قورت داده بود که من ازش متنفر بودم..
الان به آدرین حق میدادم اگه یه مشت تو صورتش فرو میاورد
ول نکرد و ادامه داد: چون مهربونم میزارم چند روز اینجا باشی!!
همین که برگشت که بره، فریاد آدرین بلند شد: تو درباره چی حرف میزنی!؟ تو چطور میتونی انقدرم تحقیر کنی!! اونم من و.. آدرین آگرست..
پوزخندی عمیقی رو لباش نقش بست جوری که بدن من از ترس لرزید
لب زد: انگار نمیدونی چی شده!؟
آدرین با اخم غلیظی گفت:مگه چی شده؟
قهقه ای بلندی زد و گفت: آخی، معلومه که نمی دونی.. پدرت طردت کرده به همه جا اعلام کرده من پسری به اسم آدرین آگرست نداشتم و ندارم.
با ترس سرم و بلند کردم و به آدرین خشک شده خیره شدم.
پیرمرد با لبخند پروزمندانه ای نگاهش میکرد..
ولی آدرین حتی توان حرف زدنم نداشت.
حسش و درک می کردم دقیقا مثل زمانی که پدر و مادرم من و ترک کردن..
با سست شدن پاهاش و افتادنش، فوری قبل از اینکه روی زمین بیفته زیر بغلش و گرفتم و...
###
کلافه نفسم و بیرون دادم و به آدرین خیره شدم..
چند روزی از اومدنمون به این خونه میگذره..
تمام این روزا تنها کار آدرین اینه که فقط کنار گل های پژمرده بشینه و ساعت ها بهشون خیره بشه.
خیلی سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی هربار می پیحوند.
فکر نمی کردم انقدر این خبر ناراحتش کنه..
از تو آلاچیق حواسم بهش بود.
خداروشکر اون پیرمرده نزدیکمون نمیشد ولی چه فایده که زهرش و ریخته بود..
نیم نگاهی به آسمون انداختم، هوا هم گرفته بود ممکنه بارون بباره
با قدم های آهسته به سمتش رفتم و رو نوک پا کنارش نشستم..
انقدر غرق نگاه کردن به گل ها بود که اصلا وجودم و حس نکرد
زبون روی لباهای خشکیده ام کشیدم و با شیطنت گفتم: بگو ببینم چی تو این گلا دیدی که انقدر بهشون توجه میکنی!!
مثل همیشه سکوت کرد
دیگه کلافه شده بودم، محکم رو شونه اش کوبیدم و با صدای جیغ جیغی داد زد: الان برای کی فاز غمگین گرفتی هاا!! تا کی میخوای خودت و با گلا سرگرم کنی!
بازم حرفی نزد..
کلافه فوری از رو زمین بلند شدم و همین که خواستم قدمی بردارم دستم کشیده شد..
با اخمای درهم به عقب برگشتم.
نگاهم به چشمای خسته اش افتاد.
برای یه لحظه دلم براش سوخت
گرفته لب زد: میشه... تو ترکم نکنی!!
جوری با غم و غصه این کلمه رو ادا کرد که ته دلم فرو ریخت
آب دهنم و قورت دادم و کنارش نشستم..
متاثر بهش چشم دوختم.
همین طور که به جلو نگاه میکرد گفت: میدونی خیلی برام سخته.. بعد از ۱۹سال با آرامش زندگی کردن.. یدفعه همه چیز و از دست دادم..
به چشمام خیره شد و ادامه داد: تو این دنیا فقط تو برام موندی.. من هیچ کس و جز تو ندارم
همین حرف کافی بود که قلبم خودش و محکم به دیواره های سینه ام بکوبه..
جوری که حس میکردم الانه که از سینه ام بیرون بزنه..
حس عجیبی داشتم، حسی که تا حالا درکش نکرده بودم..
با صدا زدن های پی در پی آدرین از خیال بیرون اومد..
با تعحب نگاهم میکرد، هول زده تند تند گفتم: ادامه بده میگفتی!!
لبخند نمکی زد و گفت: چیو و ادامه بدم من که همه چیز و بهت گفتم.
سرم و با تاسف تکون دادم
اخه چرا یه چیری همین جوری الکی میپرونم..
آدرین: میگم توام حس من و درک کردی؟ حس اینکه دیگه هیچ کس و نداشته باشی!!
لبخند غمگینی روی لبم نشست. معلومه من خوب درک کردم اونم با تک تک سلول های بدنم...
سرم و به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: اره معلومه... شاید کمتر از تو نه! ولی به اندازه تو درک کردم!!
مشکوک نیم نگاهی انداخت: چطور!؟
من: خب منم مادر و پدرم و از دست دادم!!
آدرین: من.. خیلی متاسفم،،
سرم و به نشونه منفی تکون دادم: اشکالی نداره خودت و اذیت نکن
با حلقه شدن دستش رو شونم، با تعجب نگاهش کرد..
با همون لبخند روی لبش گفت: حالا که ما کسی و تو این دنیا نداریم چطوره باهم دوست بشیم هومم!!
از طرز بیانش خنده ام گرفته بود: چراکه نه ولی من دوستای دیگه ای هم دارم،،
آدرین: منم جزوشون حساب میشم دیگه!
تک خنده ای کردم و سرم و تکون دادم: بله البته،،
هوا سردتر میشد میترسیدم سرما بخوره..
من: نمیای بریم خونه!!
آدرین: نه دلم میخواد از این هوا لذت ببرم..
از رو زمین بلند شدم و با مهربونی لب زدم: باشه هرجور راحتی، پس من برم لباس گرم بیارم میام..
با لبخند سرش و تکون داد و من فوری با قدم های بلند وارد خونه شدم
«آدرین»
به رفتنش خیره شدم تا زمانی که از دیدم محو شد..
دستام و دور زانوهام حلقه کردم.. واقعا هوا سرد بود چرا متوجه نشده بودم..
خیره به باغچه خشک شده لب زدم: یعنی اون انقدر منو احمق فرض کرده.. که فکر میکنه من نفهمیدم.... اون یه دختره..
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
عالی بود
ج چ :۸خاطرات خیلی خوبی داشتم
الان ۱۱سالمه
من 12سالمه ولی دوس دارم 20سالم باشه حالا خرچی داستانت عالیه بالاخره ادرین فهمید
ج چ:5
الان ادرین فهمید مرینت دختره؟
از مرگ بازگشتم البته بخاطر نگارم امدم
عالی بود پارت بعد
چالش:نمیدانم ولی احتمالا ۱۷ یا ۱۸ ولی مگه تو ۱۲ یا ۱۳ نیستی ک میگی ۱۲؟
مرسی چشم♥🌺
نه من ۱۴ سالمه ولی دوست دارم به ۲ سال پیش برگردم☺️
چقدر خوبه ۱۸ سالگی عالیه
عالی بود
ممنونم عزیزم♥🌺
عالی بود
اجی ببخشید دیر دیر میخونم ولی حتما لایک میکنم
مـرسی♥😍
اشکال نداره اجی درک میکنم درسا زیادن♥
ممنون اجی منتظر بعدی هستما 😉
با تیکه اخرش پرام ریخت🤯
ادامه بدهههههه
تا پارت بعد را نگیریم اروم نمیگیگیریم
😂من برگام ریخت
چشم به زودی میزارم یه مشکل تو پارت بعد هست درست کنم میزارم یعنی تا فردا☺️
خخخ ادامه پلیز
ج چ:۱۶سال خخخخ سن خودمو دوست دارم 😋😋