قلمرو عشق ۱۳🥀

درو که باز کردم ادرینو دیدم گفت تو راه که اذیت نشدی گفتم نه خوب بود و رفتم توو نشستم رو به روش گفتم نمیخوام فکر کنی من قدر نشناسم اما میشه بپرسم چرا منو نجات دادی گفت نکنه دلت میخواست بمیری مطمعنم خیلی دلشون به حالت می‌سوخت حد اقل حکمت تبعید بود

گفتم به هر حال ممنون من زندگی مو به شما مدیونم ولی تو همه جای قصر شایعه شده من مادر بزرگ شما رو مسموم کردم قبل از اینکه حرفم تموم بشه گفت من بهت اعتماد دارم اصلا چطور ممکن یه دختر مثل تو همچین کاری از دستش بر بیاد گفتم از اعتمادتون ممنونم

از زبان ادرین : دیدم مرینت داره به دورو اطرافش نگاه می‌کنه گفتم چیزی شده گفت نه فقط اینجا بخشی از خاطرات قدیمی رو یادم میاره گفتم مثلا زمان کودکی گفت نه وقتی هجده سالم بود توی این کلبه بیدار شدم هیچی یادم نیومد بعدش به قصر اومدم و زندگی جدیدی رو شروع کردم اینو که گفت شکم بیشتر شد که این مرینت باشه ولی نباید عجله کنم باید تحقیق کنم

بلند شدم گفتم من باید برگردم به قصر فردا دوباره میام تا بهتون سر بزنم و رفتم بیرون کلبه سوار اسب شدم و تا قصر رفتم و بدون اینکه کسی متوجه بشه تا عمارتم رفتم و وارد شدم محافظمو خبر کردم اومد داخل گفت کاری با من دارید گفتم برو خدمتماری که وظیفه پذیرایی از پرنسس مرینت در هشت سال پیش داشته رو بیار اینجا

گفت اما خانم ماریا این مسعولیت رو به عهده داشتن گفتم اشکال لی نداره بیارش اینجا اونم رفت امکان نداره ماریا همچین کاری کرده باشه چند دقیقه ای که گذشت ماریا اومد داخل گفتم بشینید نشست رو به روم گفتم یه سوال دارم

هشت سال پیش که پرنسس مرینت از دنیا رفت کی مسعول آماده کردن غذای بود معلوم بود ترسیده با همون حالت گفت من بودم

خداحافظ بزن بعدی چالش داریم