نباید میرفتی پارت ۱

ا/ت: ۲۴ سال (نامزد تهیونگ)😐 تهیونگ:۲۷ سال دیگه ببخشید مجبور شدم سنش رو ببرم بالا شما خیلی کوچولو نشی😐

زبان ا/ت: امروز قرار بود از آمریکا برگرده... نمیدونم اون خسته بود یا من بیشتر... نه کار نه... من یک خونه‌دارم و موقعی که تهیونگ میره خارج کشور حوصلم سر میره و تنها سرگرمی که دارم اینه که برم فروشگاه یا پارک یا اینکه به کارای خونه برسم... واقعا خسته شده بودم نه بخاطر اینکه حوصلم سر میرفت یا نمیتونستم تحمل کنم.بخاطر اینکه اون حتی وقتی عادی کار میکنه ساعت هشت صبح میره کمپانی و هشت شب بر میگرده خونه و خب‌...در واقع نه ایکه کارش اینطوری باشه.اضافه کاری میگرفت...تایم زیادی برای وقت گذروندن باهاش رو نداشتم....

تصمیم گرفتم وقتی اومد خونه درباره این موضوع باهاش صحبت نکنم چون میدونستم خسته هست.... براش هات چاکلت درست کردم حدود ۳ یا ۴ دقیقه دیگه میرسید.زنگ در به صدا در اومد.حتما تهیونگه.رفتم و از چشمی در نگاه کردم... نه تهیونگ نبود نه کسی که بشناسمش.سریع رفتم لباسم رو که نیم تنه با دامن بود عوض کردم و یه هودی طوسی با شلوار لگ مشکی پوشیدم... با احتیاط در رو باز کردم... (ا/ت+طرف-) +بفرمایید تا درو باز کردم مچ دستم رو گرفت و سلاحش رو گذاشت رو سرم... صحنه وحشتناکی بود...

تهیونگ قرار بود تا الان برسه اما هیچ اثری ازش نبود... اون مرده گلومو چنان فشار داد که واقعا داشتم خفه میشدم تقلا می کردم که از دستش فرار کنم اما نمیتونستم زورش خیلی زیاد بود... -اگه نمیخوای مثل اون نامزد احمقت گیر بیفتی به حرفام خوب گوش کن و بعدشم با من بیا و بعد دستش رو زیر گلوم شل تر کرد اما ولم نکرد... -تو دیگه قرار نیست اونو ببینی😏 جیغ زدم+چی؟؟؟چه بلایی سرش اوردی ع.و.ض.ی؟(😐) خب...راستش مامان و بابام برای اینکه باهاش ازدواج کنم راضی نبودن و برای همین بود که یکم از من ناراضی شدن

حدود دو ماه دیگه عروسیمون بود -خودتم خوب میدونی که هیچ کس راضی نیست +برام مهم نیست.چه بلایی سرش آوردی(با گریه) -نگران نباش.اون آدم مقاومیه +ساکت شووو.اون باید الان... -می رسید ولی نرسید😏

خب....اینم از این.اگه حمایت شه بازم مینویسم اگه اما نشه دیگه تقصیر خودتونه😐

بای😐😐😐