
هوسوک به لوکیشنی که سونگ هیوک براش فرستاده بود نگاه کرد. پالتوشو برداشت و در اتاق رو باز کرد و از اتاق خارج شد. اعضا با تعجب بهش نگاه کردند. هوسوک سمت جین رفت و بغلش کرد. × هیونگ ، سونگ هیوک موفق شد. پیداش کردن. هیونا رو پیدا کردن." جین با تعجب نگاه کرد. هوسوک سریع از بغلش بیرون اومد و سمت در رفت. نامجون گفت : # کجا ؟ " هوسوک برگشت و گفت : همونجا که هستن. # الان انقدر هیجان زده ای که یه وقت خودتو به کشتن میدی. باید به کمپانی خبر بدیم. به راننده زنگ بزنیم. × هیونگ ولم کن دوساعت طول میکشه. نمیتونم تحمل کنم. میدونی چند وقته تو گوانگجو هستیم ؟ میدونی چند وقته هیونا رو ندیدم ؟؟ " # باشه. باشه پس اما بیا با هم بریم. " جین : منم میام. # نه دیگه هممون که نمیشه پاشیم بریم. بهتون خبر میدیم." نامجون رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد و برگشت. با هم از خونه خارج شدند و یکی از بادیگارد ها رو صدا زدند...
سونگ هیوک با یه لیوان اب وارد سالن اصلی شد و سمت هیونا که روی یه صندلی نشسته بود رفت. لیوان اب رو داد دستش. دست هیونا داشت میلرزید و اب ازش میریخت. سونگ هیوک لیوان ابو از دستش گرفت و دستشو روی شونش گزاشت. هیونا سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد. * هیونا. چرا دستت داره میلرزه ؟ + ن..نمیدونم. * بیا یکم اب بخور. " لیوان ابو سمت دهنش گرفت و هیونا کمی ازش خورد. * رو به روتو نگاه کن. همه چیز تموم شد. چرا الان رنگت پریده ؟ + میترسم که... بعد این چی قراره بشه. قراره چه زندگی داشته باشم. * تقصیر منم هست. میتونستم جلوی خیلی از اتفاق هارو بگیرم. ولی... متاسفم نتونستم به حرفم عمل کنم. بابت سویونگ.. بابت همه چی متاسفم. " هیونا لبخند تلخی زد. + همه اتفاقا افتادن... اومدن...گذشتن...و تنها کاری که در برابرشون میتونم بکنم اینه که باهاشون کنار بیام. " هیونا سمت سونگ هیوک برگشت و بهش نگاه کرد. سرشو پایین انداخته بود. هیونا دستشو گرفت . سونگ هیوک سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد. هیونا لبخند کوچکی زد و گفت : اشکال نداره.
دونگ وو گوشه سالن نشسته بود و به اونها نگاه میکرد. & هوفف. حوصلم سر رفته. " بلند شد و با پوزخندی روی لبش سمتشون رفت. دوتا از پلیس ها سمتش رفتن و بازوهاش رو گرفتند. بلند خندید و گفت : بس کنید این مسخره بازی هاتون رو. هیونا...تو بعد بیست سال هیچ تغییری نکردی. هنوزم یه دختر ساده و بدبختی که دنبال جلب توجهه. هنوزم هیچی نیستی. به جز گریه کردن هیچکاری بلد نیستی بیچاره بی خاصیت. الان دیگه برای چی میخوای زندگی کنی ؟ این زندگی چه لطفی بهت کرد. بمیر بدبخت. برو بمیر. " سونگ هیوک با عصبانیت سمت دونگ وو رفت که از سمت دیگه مشت محکمی بهش خورد و روی زمین افتاد. سونگ هیوک با تعجب به سمت چپش نگاه کرد و هوسوک رو دید. هیونا با دیدن هوسوک با تعجب ایستاد . و با دست چپش استین دست راستشو از پشت گرفت. هوسوک سمت هیونا رفت و بغلش کرد . چند لحظه در همین حال موندند که صدای ازار دهنده دونگ وو باز به گوش رسید. & هی. جانگ هوسوک. میخواستم قبل مرگم هرطور شده تو رو هم با خودم ببرم. تویی که فقط ادعای برادری سرت میشه. هیچ وقت یه برادر خوب برای خواهرت نبودی. همیشه فقط به منافع خودت فکر کردی."
هوسوک در حالی که به شدت عصبانی شده بود ، از بغل هیونا بیرون اومد و سمت دونگ وو رفت و مشت محکمی بهش زد. دونگ وو دوباره روی زمین افتاد و پوزخند زد. هوسوک شروع کرد به کتک زدنش و حرص خودش ، نویسنده و خواننده های گرامی داستان رو روی دونگ وو خالی کرد. گذشت و گذشت ولی هوسوک انقدر عصبانی بود که دست بر نمیداشت. تا اینکه نامجون سمتش رفت و بازو هاشو گرفت و عقب کشیدش. دونگ وو چشماشو بهم فشار میداد و خون بالا میاورد ولی همچنان پوزخند بر لب داشت. × ولم کن بزار بکشمش اشغالو." # بسه هوسوک. به سزای اعمالش میرسه نگران نباش. " هوسوک دستی به پیشونیش کشید و به هیونا که با ناراحتی بهش نگاه میکرد نگاه کرد. هوسوک با کنجکاوی نزدیک هیونا شد . دستشو روی شونه های هیونا گزاشت و توی چشماش نگاه کرد. بغضش گرفته بود. سر هیونا رو به سینش چسبوند و نفس عمیق کشید. × معذرت میخوام...معذرت میخوام. تقصیر منه. " هیونا اروم اشک میریخت. دستشو دور هوسوک انداخت و اونم بغلش کرد. هوسوک از بغلش بیرون اومد . غمی که توی چشمای هیونا بود درک نمیکرد. تا اینکه چشمش به دست راست هیونا افتاد.
با تعجب با استین لباسش نگاه کرد. دستشو سمت استین لباس هیونا برد و سرشو گرفت. تعجبش بیشتر شد. به هیونا نگاه کرد. سرشو پایین انداخته بود. دوباره نگاهشو به استین لباس دوخت. دست دیگشو نزدیک برد و قسمت بالا ترش رو گرفت. از اینکه همچنان استینش خالی بود بیشتر تعجب میکرد و میترسید. عاجزانه گفت : هی...هیونا. " قسمت بالا تر استینش رو گرفت. بغضش گرفته بود. ادامه داد : هیونا ؟ د..دس.دستت. د..دستت ک..کجاست ؟ " باز تیکه بالا تر استین رو گرفت. × این یه شعبده بازیه ؟ الان وقت شوخی کردن نیست... " به سر بازوش رسید و گرفتش. هیونا اروم از درد اه کشید. هوسوک با ترس دستشو رها کرد. زانو هاش سست شد و روی زمین زانو زد. استین دست هیونا رو گرفت و بلند فریاد زد : هیونا دستت کجاست..." دونگ وو که به سختی خودشو به گوشه سالن رسونده بود گفت : تیری که سمتش شلیک شد به مفصل دستش خورد.. میبینی ؟ من اینکارو کردم. چیه نمیخوای تلافی کنی ؟ " هوسوک با عصبانیت بلند شد و سمت دونگ وو رفت. نامجون اومد و جلوشو گرفت. هوسوک بلند داد زد : ولم کن میخوام بکشمشش. # اگه بیشتر از این بهش صدمه بزنی باید تو اداره پلیس بخاطر اسیب زدن به متهم جواب پس بدی. × نمیخواممم. میخوام بکشمش. تمام بلاهایی که تو این چند سال سر هیونا اورده... باید تقاص همشونو پس بده...
دونگ وو در حالی که چاقو کوچیکی رو از پشت کفشش در میاورد بلند شد و سمت هوسوک حمله ور شد... تا پارت بعد...فعلا خداحافظظظظ ( شوخی کردم . برین ادامه در اسلاید بعد😂💔)
صدای بلند شلیک گلوله باعث شد هیونا با ترس سرشو بالا بیاره. سونگ هیوک رو کمی دورتر از خودش دید که تفنگ دستشه و خودشم با تعجب نگاه میکنه. در اون شرایط چاره ی دیگه ای جز شلیک کردن به دونگ وو نداشت. دونگ وو غرق خون روی زمین افتاده بود . هوسوک دیگه تلاشی برای رفتن سمت دونگ وو نمیکرد و اونم با تعجب بهش نگاه میکرد. هیونا اروم اروم نزدیک دونگ وو شد. کنارش روی زمین نشست.. دیگه هیچ حسی توی چشماش قابل مشاهده نبود. دونگ وو اروم و به سختی گفت : نقشه..اخر هم.. موفقیت امیز بود.." هیونا اخم کوچیکی کرد . & دوست نداشتم برم دادگاه...حالا..دیگه خوشحالم. و ... متاسفم. + چی ؟ & برای همه چی.. بابام بهم گفته بود.. برای جبران کردن هیچ وقت دیر نیست.. ولی برای من ، دیر شده بود. " پوزخندی زد و چشماشو بست... هیونا لبخند تلخی زد و گفت : برای جبران کردن خیلی دیر شده بود..." هوسوک سمت هیونا رفت و کمکش کرد بلند شه. و تنها مرهم زخم هاش رو توی بغلش جا داد. تا شاید کمی درمان بشه و کمی از غم های بزرگ هیونا رو درمان کنه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه
مرسی❤🫂
آجی جان درک میکنم هر وقت تونستی بزار🙂💜
این مدرسه ها کشتن ما رو بخدا کم مونده بهمون امتحان صبحانه ظهرانه عصرانه شبانه برا هر درس میگیریم😐
خودمم وقت نکردم پارت جدید داستانم پریروز باید می گذاشتمش😐💜
منتشر شده💜
اخ جون🙂
پارت بعد خواهش میکنم❤💋🥺
منتشر شده💜
پارت بعد چرا نمیاد
چون من وقت سر خاروندن هم ندارم😶💔
پس چرا جواب کامنت دادن داری؟
اشتباه گفتم منظورم این بود که وقت جواب کامنت دادن داری
اجی جون من برای اینکه بتونم خوب بنویسم ممکنه ساعت ها بشینم فکر کنم و تایپ کنم اما جواب کامنت ها کمتر از پنج دقیقه زمان میبره این چند وقت هم دو سه روز یه باز به کامنت ها سر زدم امیدوارم درک کنی🙏🚶
اجی نیستم ولی درک کی کنم
سلام آجی خوبی آجی جون؟! آجی ببخشید مثل قبل زیاد کامنت نمیدم سرم خیلی شلوغ شده 🤧💔ببخشید 🤧💔❤
نه بابا اجی من خودمم وقت هیچیو ندارم
وایییییییییییییییییییییییییییییییی😀🥲
من اومدممممممممممممممممممم😔😀
به خاطر مشکلاتی ک داشتم یه مدت نتونستم بیام تستچی ولی الان اومدم😀💜🐰🌈جووووننن
واقعااااا پشمام ریخت 😀💜🐰🌈
از همیشههههههه بهتر بوددددددد
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده😊💜
سلام داستانت خیلی قشنگه
آجی می شب ؟
ساره هستم ۱۲ سالمه
سلام اجی ممنونم.
حتما.
فاطمه هستم💜
میشه پارت بعد رو بدی 😞
اجی ببخشید من این چند وقت خیلی درگیر مسائل مختلف بودم. درضمن پارت بعد یه پارت ویژس از نظر من برای همین باید باید تمرکز ذهنی خوبی میداشتم تا بتونم خوب بنویسم . اگر یکم دیگه صبر کنین بهترین پارت بعد رو مینویسم🙂💜
واقعا دس هیونا قطع شده😐پارت بعد😐💔
😶💔😕
این یعنی چی الان😐🔪
یعنی قطع شده دیگه😂💔
حالا نقشه دارم براش نگران نباش
خاک ت سرم💔🙃دست بدبخت قطع شده💔🥲😶و منی ک تا پارت بعد جون میدم😃💔😂
مجنون نبودوووووم
مجنونوم کردییییییی
در پارت بعدددددد
بی جونوم کردیییی😐🚶🏻♀️
در پارت بعدییییی بهتره 😹
😹😹😹😹😹🍓🌿
تحمل کن دوست عزیز خداوند صبوران را دوست دارد😹💊
حالا یک دو سه نانای اکبر و کبرا نانای افعل و فولا🙂😹⛓️
نانای اصغر و صغرا👥💃
فاطمه جون تو هروقت دوست داشتی بزار😹
اصن سال بعد بزار 😹🤝
من منتظر میمونمಥ_ಥ
🤣🤣🤣