
یک داستان کوتاه دو پارتی

+ متاسفم آقا ، نمیتونم درخواستتون رو قبول کنم. " زمان به سرعت میگذشت. احتمالا پنج دقیقه ای شده بود که این جمله را به زبان آورده بود . الآن دیگر قراردادی امضا نشده ، بشقاب های خالی شده ، نوشیدنی های تمام شده و صندلی که پنج دقیقه قبل ، نمایندهی شرکتی روی آن نشسته بود، باقی مانده بودند. و البته " او "... پسر بیست و هفت ساله ای با قد متوسط که لباس و شلوار مشکی رسمی به تن داشت و موهای مشکی و حالت دارش را فرق وسط باز کرده بود . چهره اش به قدری زیبا بود که احتمالا اگر در خیابان راه میرفت توجه تمام دختر ها را به خود جلب میکرد. آه ، گارسون داشت صدایش میکرد : ببخشید قربان ، مایل هستین تا درب خروجی همراهیتون کنم ؟ " درسته ، او در رستورانی برازنده و معروف نشسته بود اما در هیچ رستوران گران قیمتی پیشنهاد بیرون انداختن یک فرد را نمیکنند. او نگاهی به اطراف انداخت ، با دیدن چهرهی اشنایی لبخند شیرینی زد. + چه اتفاق جالبی ، میخوام برم سمت اون میز اخر ، گوشهی کنار پنجره. یک اشنا دیدم. " گارسون سمتش رفت که دستش را بالا برد و به گارسون نگاه کرد. + خودم میتونم. " دستان قوی و عضله ای داشت. به اندازه ای قدرتمند بودند که بار ها و بار ها وزن او را با گرفتن میز تحمل کرده ، او را بلند کنند و بر "ویلچر"ش بنشانند . برخلاف پاهای مرده اش ، آنها بی مصرف ترین اعضای بدنش بودند.
گارسون دسته های ویلچرش را گرفت و او را به سمت میز هدایت کرد. تقریبا دیگر به میز آنها رسیده بود که آن پسر متوجه حضور او شد . برخلاف چشمان گرم او ، در چشمان پسری که رو به روی دختری نشسته بود و پولیور چهارخانهی تیره رنگی به تن داشت ، با دیدن او احساساتی دیده شد که احتمالا کمی قلبش را فشرد. ولی او هنوز لبخند گرم و مردانه ای را مهمان صورتش کرده بود. وقتی به میز آنها رسید رو به گارسون گفت : ممنونم ." گارسون رفت. رو به آن دو برگشت ، لبخندی زد و گفت : + سلام جی هیونا.. " جی هیون با تعجب گفت : هیونگ ، تو اینجا چیکار میکنی؟ " او خندید ، رو به آن دختر برگشت و گفت : شما باید دوست جی هیون باشین. از دیدنتون خوشحالم. من برادر بزرگترش هستم . " هردو رو به هم تعظیم کردند . دختر گفت : از دیدنتون خوشحالم. من شین آرا هستم. " جی هیون طلبکارانه گفت : × هیونگ... + فقط اومده بودم ، برای یه قرارداد. که اتفاقی دیدمتون.. " جی هیون پوزخند کوچکی زد و زیرلب زمزمه کرد : اتفاقی... "
+ میبینم غذاتون رو تموم کردین ، پس به موقع اومدم. بلاخره جی هیون باید قراری میذاشت و منو شما رو باهم آشنا میکرد. مگه نه خانم آرا ؟ " آرا لبخندی زد و گفت : بله ، جی هیون زیاد ازتون برام گفته.. فقط نگفته بود که ... " او با کنجکاوی به پاهایش اشاره کرد و گفت : روی ویلچر هستم ؟ " آرا سریع بین حرفش پرید و گفت : معذرت میخوام ، نمیخواستم ناراحتتون کنم. + نه مشکلی نیست. جی هیون همیشه چیزای مهم رو فراموش میکنه. " سپس بلند خندید. دختر خندهی معذبی برای همراهی او کرد. آرا برای عوض کردن بحث گفت : گفتین برای یک قرارداد. جی هیون به من گفته بود که شما برنامه نویس هستین . درسته؟ " لبخندی زد : + بله.. متاسفانه برای قرارداد به توافق نرسیدیم. " آرا با مهربانی گفت : شما واقعا مرد برازنده ای هستید. " جی هیون تا الان ، در سکوت سر پایین انداخته بود. بلند شد و گفت : × فکر کنم بهتره دیگه کم کم بریم. " سمت آرا رفت ، کتش را که روی صندلی بود برداشت و در پوشیندش به آرا کمک کرد و دستهی ویلچر برادرش را گرفت و بدون هیچ حرفی او را از رستوران بیرون برد.
× با ماشین من بریم . میرسونمت . " آرا لبخندی زد و گفت : نه ، چند تا کار دارم که باید انجام بدم. با تاکسی برم راحت ترم." × اما.. " آرا به سمت خیابان دستش را بالا برد ، دقیقه ای بعد تاکسی انجا ایستاد. آرا سمت آن دو برگشت ، تعظیم کرد و گفت : خداحافظ. " برادر بزرگتر تعظیم کرد و برادر کوچکتر برایش دست تکان داد. زمانی که آرا رفت ، جی هیون برادرش را به سمت ماشینش برد و او را بر صندلی کنار راننده نشاند. بی حرف ماشین را روشن کرده و حرکت کرد. دقایقی گذشت. + دختر خوشگلی بودا. " نگاهی به برادرش که چشمانش را به خیابان دوخته بود انداخت و گفت : دوستش داری ؟ " با سکوت جی هیون ادامه داد : اگه میخوای من جواهرفروشی های خوبی سراغ دارم. برای حلقه منظورمه . کِی میخوای ... × ساکت باش هیونگ ... لطفا حرف نزن." ادامهی رانندگی بدون هیچ حرفی سپری شد ، آنها به خانهشان رسیدند ، با آسانسور به طبقه دوازدهم رفتند و رمز ورود دربشان را زدند اما هیچکس حتی کلمه ای را به زبان نیاورد. زمانی که وارد شدند، جی هیون خیلی سرد برادرش را هل داد ، ویلچر او تا نصف مسافت بین درب و آشپزخانه ، که میانشان هال بود را طی کرد و سپس متوقف شد. خود او نیز تلاشی برای ایستادن نکرد ، فقط چشمانش را بست و دستانش را بخاطر احساسات درونیش مشت کرد. شاید از نظرش اینکار حال جی هیون را بهتر میکرد. جی هیون سمت اتاقش رفت ، درب آن را کوبید و بست. او نفسش را کلافه بیرون داد و با صدای بلندی گفت : درسته دیدن من وسط قرارت باید برات ناخوشایند بوده باشه. "
جی هیون با عصبانیت از اتاق بیرون امد و گفت : هیونگ چرا تو مسائل شخصی من دخالت میکنی من برات یه مسخره بازیم ؟ + میخواستم دختری که دوست داره رو ببینم. × صبح به زور از دهنم کشیدی بیرون که قرار میزارم. بعد رستورانی که خودت برای کارت میخواستی بری رو بهم معرفی میکنی . که چی الان که دیدیش خیلی خوشحالی ؟ اصلا از کجا میدونی دوستم داره ما فقط با هم توی یه بیمارستان کارآموزیم. + سه ماهی هست که قرار میزاری .مشخصه ، امشب هم که دیدمش مطمئن شدم دوست داره. × فکر کردی چون روی ویلچر نشستی و عقل کلی ، یا چون با شرکتای مهم قرار داد میبندی هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی ؟ " جمله اخر را تقریبا فریاد زد. او طلبکارانه نگاهش کرد + پارک جی هیون ... " که جی هیون با فریادی دیگر بحث را تمام کرد و گفت : × تو زندگی من دخالت نکن . " سمت اتاقش رفت و در را بست. او آهی کشید. به سمت آشپزخانه رفت ، از یخچال چند بطری نوشیدنی برداشت و آنها را سر کشید. حدود ده دقیقه بدون هیچ کار یا حرفی از پنجره به شهری که نسبت به آن ، احساس تعلق میکرد نگاه کرد. ویلچرش را به سمت مبل حرکت داد کنار آن ایستاد. صدای درونش به او گفت : امتحان دوبارهی اون ، هیچ ضرری نداره." دستش را به دسته ی مبل گرفت و خودش را بلند کرد . اما دستش خیلی زود شانه خالی کرد و وزنش را به پاهایش سپرد و او در انتظارِ کمِ مسئولیت پذیری پاهایش به زمین افتاد. خواست با دستانش خودش را بلند کند ، اما آنها خیلی خسته بودند. چشمانش هم دیگر توانی نداشت، آن زمان بود که دستانش با فداکاری، محلی برای تکیه دادن به سرش هدیه دادند و روح خسته اش برای استراحتی کوتاه از جسمش بیرون رفت .
× هیونگ ؟ هیونگ ، بلند شو. " چشمانش را کمی باز کرد و درحالی که صورتش را جمع کرده بود زیرچشمی به برادر کوچک ترش نگاه کرد. هنوز میتوانست کمی نگرانی را درون چشمانش تشخیص دهد. روی یک دستش بلند شد و گفت : جی هیونا..." جی هیون از زیر دستانش او را بلند کرد و برروی ویلچرش نشاند. سپس صاف ایستاد و به او نگاه کرد : باز دیشب طبق معمول فکر کردی چون تو میخوای ناگهانی به طور معجزه آسا اگه از روی ویلچر بلند شی میتونی روی پاهات وایسی ؟ چقدر احمقانه. " او خندید. + اینطوریا هم نبود. " جی هیون به سمت آشپزخانه رفت. او نیز رفت تا آبی به صورتش بزند. جی هیون در کابینت را باز کرد ، بسته ی نودلی را از آن بیرون اورد و رو به برادرش گفت : نودل میخوری ؟ " او برگشت و به برادرش نگاه کرد . لبخندش آن زمان ، شیرین بود. + اوهوم ، نودلای تو خوشمزه ان. " جی هیون حدود بعدازظهر راهروی بیمارستان را به مقصد سالن استراحت کارآموزان طی میکرد. در بین راه مجبور به گذر از قسمت پذیرش بیمارستان میشد که اصلا باب میلش نبود. برخلاف روزهای گذشته آنجا کمی خلوت تر بود ، پس رد شدن آسانتر میشد. سرش را بالا آورد و موبایلش را در جیبش گذاشت. همان لحظه ، او را دید.
او همچنان لباس مشکی به تن داشت. علاقهی خاصی به این رنگ داشت ، زمانی که سیاه میپوشید ، رنگ پوستش که به طور طبیعی سفید بود ،سفیدتر به نظر میرسید. توجه ها در نگاه اول ، به صورتش جلب میشد. اما او اکنون باید چند دقیقه ای به مسئول پذیرش فرصت میداد تا به نحو احسنت کارش را انجام دهد ، زیرا مسئول پذیرش به دلیل قد کوتاه او ( بخاطر ویلچر) و ارتفاع بلند میز پذیرش . با حالتی سواستفادهگرایانه ، مشغول بی توجهی به او بود. احمق ، فکر میکرد صبر او از روی نفهمیدن است . متاسفانه آن زمان ، جی هیون هم همین فکر را کرد. نزدیکش رفت و گفت : هیونگ.. وقت دکترت امروز بود ؟ + صبح بهت گفتم . × واقعا؟ آه ، بیخیال. " تقصیر جی هیون نبود ، شاید او زمانی گفته بود که جی هیون دیگر رفته بود... جی هیون رو به زن جوان و سادهلوح پشت میز ، با حالت طلبکارانه ای سریعتر از حالت معمول کار برادرش را راه انداخت و ویلچرش را برای دیدار دکترش به سمت آسانسور هل داد. + خودم میتونم برم . تو میتونی بری به کارت برسی. وقت استراحتت بود نه ؟ " جی هیون با حرصِ اینکه او همه چیز را از کجا میداند گفت : اونقدر ظالم نیستم که وقتی خودم هستم بزارم خودت انجامش بدی. " خب ، عقیدهی خوبی هم بود ، دستان او از انجام خسته کننده ترین کاری که هرروز باید تکرارش میکردند به ستوه آمده بودند.
× آزمایش های الکی ، دیدار های بی فایده ، رفت و آمد های احمقانه .. همش بخاطر اینکه یه بار دیگه یه نفر بهت یادآوری کنه که دیگه نمیتونی راه بری. + فقط ۹۳ درصد.. خیلی خب ؟ هنوز ۷ درصد کارایی رو دارن.. × قبلا ده درصد بود. + اگر برات ازاردهنده است میتونی دخالت نکنی. من کاری که بخوامو انجام میدم . . . جلو نیا ، خودم میتونم سوار ماشینم بشم.. " این دفعه او حتی سرش را برای خداحافظی به سمت برادر کوچکش برنگرداند. خب ، چه بهتر. جی هیون داخل بیمارستان برگشت. دکتر متخصصی ، کارآموزان پزشکی را دور تخت بیماری جمع کرده بود و مشغول سخنرانی برای آنها بود و گوش بیمار بیچاره را آزار میداد. جی هیون بخاطر او کمی دیر به ماجرا رسید. قبل از اینکه بتواند ذهنش را برروی سخنان استادش متمرکز کند ، صدای وز وز هایی که مثلا ارام هم بودند ، باعث از دست دادن کنترلش شد : * برادرش اومده بود درسته ؟ ^ دیدمش که داشت برادرشو میبرد برای معاینه دکتر. برای همین دیر کرد. * بیچاره همهی کاراشو انجام میده. ^ تازه اون یکی بزرگتره.. ^ چه برادر بی عرضهای.. " الان داشتند او را مسخره میکردند که قبل از اینکه بتواند مستقل باشد بهترین هارا برایش تهیه کرده بود ؟ بهترین خانه را در اختیارش قرار داده بود...هیونگی که حتی از پدرش که تنهایش گذاشته بود و در دل خاک بود هم قوی تر بود؟ اگر جی هیون در برابرشان سکوت میکرد ، هیچوقت خودش را نمیبخشید...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)