
سلام این قسمت ۱۵ از داستان تنهایی هستش.
از فرودگاه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم. تو تاکسی سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین و رفتم تو فکر. با خودم گفتم:شاید اشتباه کردی شاید فامیلشون بوده. داشتم با این حرف ها خودمو دلداری میدادم. اما بعد گفتم:احمق، اگه دوستت داشت میومد دنبالت تا همه چیز رو توضیح بده با دیدنت اونجوری زل نمیزد تو چشمت در حالی که دستش تو دست اون دختره بود. کلا داغون شدم.
رسیدم خونه در رو با کلید باز کردم رفتم داخل لیلی سرش رو از داخل آشپز خونه بیرون آورد و گفت:کجا رفته بو.... که با دیدن غیافش حرف تو دهنش ماسید. یعنی آنقدر ضایع بودم؟. دستش رو گذاشت رو دهنش و یه ههههه بلند کشید. گفت:آپریل عزیزم چی شده. حرفی نزدم و رفتم تو اتاقم. حالم خراب بود. رو تخت دراز کشیدم و آروم اشک میریختم. آنقدر گریه کردم که دیگه خوابم برد.
با حس نوازش گونه ام آروم چشم هامو باز کردم که دیدم کای بالا سرمه سریع چشمام رو تا حد امکان باز کردم و از جام پریدم از رو تخت اومدم پایین. کای داشت با تعجب نگام میکرد.با صدای گرفته که کاملا معلوم بود بغض کردم گفتم :اینجا چیکار میکنه. گفت:باید با هم حرف بزنیم تو اشتباه متوجه شدم. دلم داشت میگفت به حرفهاش گوش کن آنقدر سنگدل نباش اون دوست داره اما عقلم میگفت بهش گوش نده. ای کاش به حرف دلم گوش کرده بودم. سرم رو انداختم پایین که یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم:چیو میخوای توضیح بدی؟اینکه دیگه دوستم نداری؟ اینکه اون دختره رو دوست داری؟میخوای تنها بودنم رو به رخم بکشی؟ باشه قبول برو پیش همون دختر اما دیگه سمت من نیا. گفت:ولی تو اشتباه میکنی. گفتم:چرا متوجه نیستی؟ من دوستت داشتم با تمام وجودم. دقیقه به دقیقه ثانیه به ثانیه بهت فکر میکردم.
اومد نزدیکم چونه ام رو بگرفت و گفت :منو نگاه کن. سرم رو اوردم بالا که با چشم هاش رو به رو شدم که داشت با مهر نگاهم میکرد. گفت:اون.... که با باز شدن در و ورد اون دختره حرف کای نا تموم موند. دختره تمام مدت سرش پایین بود. گفت:ببخشید باعث شدم رابطه ات با برادرم خراب بشه. در جا کپ کردم. چی داشت میگفت؟ برادر کیه؟ انگار همه سوالاتم رو فهمید. گفت:کای برادر منه. من کلارا هستم خواهر کای. یه نگاه دقیقی بهش انداختم خیلی شبه کای بود اما با موهای قهوه ای روشن.چطور تا حالا متوجه شباهتش ن نشدم؟.کلارا گفت:واقعا عذر میخوام. و بعد از اتاق رفت بیرون. به کای خیره شدم. کای گفت:دیدی اشتباه میکردی. یه دونه با نوک انگشتان بزدم تو سرش و با لحن شوخ که تازه از نگرانی در اومده بود گفتم:بی شعور. گفت:عه چرا میزنی. گفتم:حقته تو این چند ساعت مردم و زنده شدم. میدونی دیدنت با یکی دی.... که با برخورد ل. ب. هاش به ل. ب. هام حرف تو دهنم موند.
منم که از این بدم نمیومد همراهیش کردم. بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم. خیره به چشماش بودم اونم همین طور که با لحن شوخی گفت :مسابقه نگاه کردنه. خنده ریزی کردم و گفتم:نچ. کای گفت:خوب حالا که همه چیز درست شد بریم کافه؟. بهش گفتم :امروز نه یه روز دیگه.اونم گفت :باشه.
یک ماه از اون زمان گذشت و کریسمس از راه رسید تو خونه مشغول تزئین درخت کریسمس بودم که با صدای :پخخخخخخ؛ گفتن یه نفر یه جیغ کوچولو کشیدم پریدم هوا برگشتم که دیدم کای پشت سرمه. گفتم:هوووففف قلبم وایساد. دستش رو گذاشت رو قلبم و گفت:بیخود میکنه وایسه که اگه روزی خدای نا مرده وایسه مال منم وای میسته. با این حرفش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. که یهو دیدم یه گردنبند از جیب پالتوس در آورد. موهام رو یک طرفم انداخت و گردنبند رو برام بست. بعد از بستنش گردنبد رو نگا کردم یه پلاک که به شکل حرف K که اول حرف کای بود رو داشت.گفتم:وای ممنونم کای. منم ساعت مچی ای رو که براش خریده بودم رو بهش دادم نگاهش کرد.چشماش برق زد و گفت:واو ممنون.ساعت رو براش بستم.دستش دور کمرم حلقه شد منم بدون هیچ تقلایی بهش خیره شدم.ب.و.ی.ه کوتاهی روی لبم زد گفت:تا تهش باهاتم حتی اگه سنگ از آسمون بباره.ممن عاشق این حرف زدن هاش بودم.عاشق لبخند هاش که بهم آرامش میداد.علشق چشم هاش که با هیچ چیزی عوضشون نمیکردم. عاشق حرف هاش که بهم امید به زندگی میداد. آغوش گرمش که همیشه پناهگاهم بود. پناهگاهی که خیلی زود رو سرم خراب شد. چشم هایی که خیلی زود ترکم کرد. چرا زندگی آنقدر تلخ و بی رحمه. (ادامه تو نتیجه).
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید پارت۱ تا پارت ۱۴ کو