❤🍓❤🍓❤🍓❤🍓
بابا:از دست شما جووناباشه بابا...
با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم اگراست همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم.
-وایـــــی اگه راگراست همه چیزو به مارسل بگه؟
-نترس نمیگه مثلا بگه با جی افم بیرون بودم خواهرت رو دیدم؟
-خو اره مارسل خودشم کلی جی اف داره.
-اصلا بگه چی میشه مگه من از کسی نمی ترسم؟
-حالا وقت گفت قیافه ت رو میبینم مری خانوم.
-نداجان خ^فه خوابم میاد.
تو ماشین در حال چرت زدن بودم که با شنیدن صدای اگراست که با مارسل و بابا و مامان سلام احوال پرسی می کرد چشمام رو باز کردم. حوصله اینکه از ماشین پیاده شم و نداشتم واسه همین بازم چشمام رو بستم وترجیح دادم بخوابم. همیشه همین طور بود. هر وقت می رفتیم مسافرت کل راه رو خواب بودم.
مارسل: مری آبجی پاشو دیگه زشته چقدر می خوابی؟
-رسیدیم؟
مارسل: نه عزیزم واسه نهارنگه داشتیم. سفارش هم دادیم الان دیگه اماده می شه. پیاده شو عزیزم.
و دستش رو به سمتم دراز کرد.
دستش رو گرفتم و وارد رستوران شدیم به اگراست سلام کردم وپیش مارسل نشستم. همون موقع نهار رو اوردن.
شروع کردم به غذا خوردن و یاد اون باری افتادم که جلو اگراست وح* شی وارشام می خوردم. از فکرش لبخند به لبم اومد. سرم رو بالا اوردم که دیدم اگراست داره بهم نگاه می کنه و می خنده. وا این چرا به من نگاه می کنه؟ پرو من اگه جای این بودم اصلا روم نمی شد بیام مسافرت چه برسه به ....
شروع کردم خانوم وار غذا خوردن. بابا و مارسل داشتن با هم حرف میزدن و اگراست هم هر از گاهی حرفاشونو تایید میکرد. مامانمم که عادت نداشت سر غذا خوردن صحبت کنه و سرش پایین بود وغذاش رو می خورد.
سرم رو بالا اوردم و قاشقم رو تو دهنم گذاشتم که اگراست همون شکلکی رو که واسش در اورده بودم رو واسم در اورد و همین باعث شد غذا به گلوم بپره و شروع کردم به سرفه کردن... مارسل سریع یه لیوان اب واسم ریخت و دستم داد که یه نفس سر کشیدم.
-آخیش مرسی داداش داشتم خفه می شدم.
مارسل: هزار بار گفتم اروم غذا بخور.
بغض کردم. نباید اونطوری جلوی اگراست با هام حرف زد. با اینکه هنوز کلی از غذام رو نخورده بودم اروم سرم رو تکون دادم ورو به بابا گفتم:
-بابایی سوییچ رو میدی؟
بابا: چرا بابا جون؟ بزار با هم میریم تو که هنوزی چیزی نخوردی.
-نه خوابم میاد دیگه غذا نمی خوام.
بابا:بفرمادخترم ولی تو راه گرسنه ت میشه ها...
دیگه منتظر نموندم و سریع از رستوران بیرون رفتم. دلم گرفته بود. چرا این مارسل یهویی پا*چه میگیره؟ اونم جلوی جمع... هندفری هامو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد. به جاده که رسیدیم مامان بیدارم کرد.
مامان: بچه چقدر میخوابی حیف این منظره ها نیست که نبینی؟
-چرامامان جونم خوف شد بیدارم کردی.
بابا هم یه اهنگ گذاشته بود و صداش روتا اخر زیاد کرده بودم منم که دیگه حسابی سر ذوق اومده بودم داشتم با اهنگ می رقصیدم و سرم و دستام رو با ریتم اهنگ تکون می دادم.😂 کم کم بابا هم شروع کرد سرش رو مثل من تکون دادن.😐
گوشیم شروع به لرزیدن کرد.از تو جیبم برش داشتم. اسم مارسل که هاپو ذخیره کرده بودم اومد.
-هان چیه؟ بازم می خوای گیر بدی؟
مارسل: مری بگیر بشین سر جات این کارا چیه؟ باز من پیشت نبودم؟
- دلم می خواد تو حواست به رانندگیت باشه.
مارسل: من پشت فرمون نیستم. اروم بشین سر جات حواس بابا هم پرت می کنی.
12 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
42 لایک
عالی بود پری
ممنون
عالی بود منتظر پارت بعد هستم
ممنون
پارت بعد تا فردا تو پروفایلمه
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
ممنون
پارت بعد تا فردا صبح تو پروفایلمه
خیلی خوب مینویسی پارت بعد پارت بعد پارت بعد پارت بعد .💚💚💚💚
مرسی
تا فردا صبح تو پروفایلمه
من فردا ساعت ۵ صبح تو پروفایلتم ...😂
عالیی بود
ممنون
عالی بود
ممنون